eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس پُر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس! برای دیدنِ رؤیای جاده ها دارد؛ دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس تمام مردم این شهر نیز می گویند؛ همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛ به خواب می رود از دیدنِ جهان، اتوبوس و از تصور یک خواب، اشک می ریزد و سرفه می کند و می خورد تکان، اتوبوس- که پیر می شوم و جَرثقیل می خُورَدَم و لاشه ای لب جاده ست، بعد از آن، اتوبوس... سپیده چشم که وا می کند، هوا سرد است؛ و می شود پیِ پروانه ها روان، اتوبوس چراغ های خطر را ندید، یک لحظه؛ و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان اتوبوس و زیرِ یک پلِ متروک، با تنی خزه پوش شده ست لانه برای پرندگان، اتوبوس...
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم باز هم عاشق شدم عاشقتر از آغاز هم... این قفس را باز کردی و خودت رفتی ولی بی تو دیگر رفته است از خاطرم پرواز هم از غزلهایم فقط نام تو را می خواستم از تمام فالهای حافظ شیراز هم تا قیامت بر غزلهایم حکومت می کنی مسند عاشق کشی داری، مقام ناز هم دور یا نزدیک...من تا زنده هستم عاشقم عشق من پایان ندارد عشق من! آغاز هم تا به جسم و قلب و روحم آدمی دیگر شوم نسخه ی جادوست خطِّ چشم تو، اعجاز هم یک نفر در می زند ای قلب عاشق! باز کیست؟ باز هم محبوب من! تنها تو هستی باز هم...
تا پنجره گیسِ پرده را می‌بندد خورشید به ماهِ آسمان می خندد در باغ ،لب ِانارها می شِکُفد تابستان هم به مِهر می پیوندد
گیرم بہ هواے دل خود شعر بگویم حاشا ڪہ هوایے بہ دلم نیست بجز "تو"... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازمشࢪقِ‌نگاهِ‌تُـوخوࢪشیدمۍدمَد صُبحۍڪھ‌باتُـومۍشودآغـاز دیـــــــدنۍســـت...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
باشد ، ولی نگفتی این حرف آخرت بود من باخبر نبودم از آنچه در سرت بود باور نکردم اما گفتی مرا ندیدی ! یا من شکسته بودم ، یا عین باورت بود یک شب رسیدی از راه ، دست مرا فشردی چیزی شبیه خنجر در دست دیگرت بود ! من مثل سایه‌ای از آیینه‌ات گذشتم زخمم زدی ، نگفتی شاید برادرت بود از پشت کوهم اما فهمیده‌ام همین‌قدر یا از تو بد نگفتم یا در برابرت بود من سوختم ، تو ماندی در امتدادی از بُهت خاموشیِ نگاهت ، فریاد آخرت بود ...
بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز... دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است ـ چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز... بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها نجمه زارع
فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است  
تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوی این عابران که می‌گذرند از خیال من مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی