eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با شب چه کند سینه این برکه بی‌تاب؟! وقتی که تو ای ماه! نخواهی که بتابی قاسم صرافان
نیمه شب شد دل من بى تب و تاب است هنوز یاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر زینب محمدى
نصفه‌ شب بوی تو می‌پیچد از آن سوی خیال تا دم صبح اگر زنده بمانم خوب است الهه سلطانی
شبتون بخیر اهالی آبادی شعر🌼🌼🌼
من ضرر کردم و تو معتمد بازاری بار ما را نخریدند…تو برمیداری؟! مثل طفلی که زمین خورده دویدم سویت آمدم گریه کنم، حوصله ام را داری؟ داغ یک بوسه دو سال است به جانم مانده به همین گریه مگر تازه کنم دیداری پدرم گریه کنت بوده و آقا! من هم به جز از گریه برای تو ندارم کاری کربلایم ببری یا نبری خود دانی بند قلاده ما را به کسی نسپاری! غزلم در حد یک شاعر درباری نیست بنویسید مرا گریه کن درباری!
دوباره شبتون بخیر اهالی آبادی شعر🌼🌼🌼
با تو رنگ آبی دریا شکوفا میشود رود هم در سایه ی مهر تودریا میشود آسمان بی باد و باران رنگ خوشبختی نداشت آسمان هم با نگاه تو دلش وا میشود ساحل از موج غرور باد آرامش گرفت باد هم در حلقه ی گیسوی تو تا میشود کاش یک شب بی محابا بر زمین می آمدی خستگیهای زمین باتو مداوا میشود نه زمستان درد دارد نه تماشای خزان تا بهار تو میان فصلها جا میشود خسته از رویای بی فرجام هر روزیم ما بی تو بدجور این همه امروز و فردا میشود کاش میدیدیم پایان غروب هفته را کاش میدیدیم، آری...آه ...آیا میشود؟!
بالابلندی، شانه‌های مهربان داری بر طاق چشمانت دو ابروی کمان داری بر لب طنین دلنشین نور و الرحمن روی عبایت آیه‌هایی از دخان داری بارانی و با ابرهای جمعه می‌باری بارانی و در مُشت خود هفت آسمان داری در دست، گرچه ذولفقار انتقام اما بر روی دوشت بقچه‌های آب و نان داری ما عاشقان مدعی هرگز نفهمیدیم حسی که تو، به هر کدام از شیعیان داری! گفتیم دوری، بی نشانی، غافل از اینکه هر جا که دلتنگ توأیم، از خود نشان داری هر جا که نامت را بخوانم می‌رسی از راه هرجای دنیا باشم آنجا جمکران داری
ایجاز شاعرانه چشم تو تا کنون ما را کشانده است به اعجازی از جنون هر روز در هوای تو پرواز می‌کنیم هر روز می‌شویم چو خورشید، سرنگون تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون باید امید هر چه فرج را به گور برد بیهوده می‌بری دل ما را ستون ستون... این شعر هم ردیف غزل‌های چشم توست زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون مرتضی آخرتی
من را نمی‌شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می‌نازم شادم که مثل عده معدودی، شعری برای نام نمی‌سازم شعرم برای توست شعاری نیست، کشتی برای موج‌سواری نیست باور مکن که دل به زمین دادم، وقتی تویی بهانه پروازم هر جا که نام نامی تو آنجاست، قلبم بهانه غزلی دارد این سوز ریشه‌ای ازلی دارد، پس با غم عزیز تو دمسازم شعرم اگر چه هیچ نمی‌ارزد، سوزانده است نام و نشانم را می‌سوزم و به هیزم ابیاتم، بیتی به عشق شعله می‌اندازم یا صاحب‌الزمان و زمین موعود، دانای هر که آمد و هر چه بود گم‌نامم و تویی تو، که می‌دانی، تنها به نام سبز تو می‌نازم
آقا قسم به جان شما خوب می‌شوم باور کن آخرش به خدا خوب می‌شوم حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش با یک نگاه لطف شما خوب می‌شوم این روزها ز دست دل خویش شاکیم قدری تحملم بنما خوب می‌شوم من ننگ و عار حضرتتان تا به کِی شوم کِی از دعای اهل بکا خوب می‌شوم جمعی کبوتر حرم فاطمی شدند من هم شبیه آن شهدا خوب می‌شوم گر چه دلم ز دوری تان پر جراحت است در چشمه سار ذکر و دعا خوب می‌شوم من بدترین غلام حقیر ولایتم ای بهترین امام، بیا، خوب می‌شوم با این همه بدی به ظهور شما قسم با یک نسیم کرب و بلا خوب می‌شوم
فکری برای وضع بد این گدا کنید باشد قبول من بدم اما دعا کنید هر کار می‌کنم دلم احیا نمی‌شود قرآن به نیت من بیچاره واکنید بی‌دردی‌ است دردِ من در به در شده بر درد عشق جان مرا مبتلا کنید برگشته‌ام به سوی شما ایها العزیز در خیمه‌گاه خویش مرا نیز جا کنید بی التفاتِ دوست تقلا چه فایده؟ قدری به دست و پا زدنم اعتنا کنید در پشت خانه‌ تو نشستن مرا بس است اصلاً که گفته حاجت من را روا کنید؟!
ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ این خانه‌ها بی حضورت، زندان زجر و شکنجه‌ست شوقی به خواندن ندارد، در این قفس‌ها، قناری ای عیدِ جمعه، ز هجرت، روز عزای عمومی ای چشم‌ها در فراقت، از اشک، چون رودِ جاری در بوته امتحانت، مثل طلا ذوب گشتیم ممنون، دل سنگ ما را دادی چه نیکو عیاری نه کوفی بی‌وفائیم، نه اهل مکر و ریائیم ما بنده تحت امریم، تو صاحبُ الاختیاری مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری هر کس گدایت نباشد، فقر و فلاکت سزاش است در چشم ما گنج قارون، بی توست عینِ نداری از قول کعبه اجازه ست از تو بپرسم سوالی کِی دست پُر مِهر خود را بر شانه‌ام می‌گذاری؟
‏وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان ‏یعنی منم که زنده‌ام از اشک‌هایتان ‏داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی ‏ایمان بیاورد به طنینِ صدایتان ‏از این همه سحر که گذشته است می‌شود ‏یک شب نصیب این دل من هم دعایتان ‏این اشتراک چشم من و چشم خیستان ‏من گریه‌ام به کشته کرببلایتان آقا اجازه می‌دهید هر وقت آمدید ‏نقاشیم کنند مرا زیر پایتان؟ یک روز عاشقانه تو از راه می‌رسی ‏آن روز واجب است بمیرم برایتان
سپاس و شکر بی‌پایان خدا را برین نعمت که نعمت نیست ما را بسا مالا که بر مردم وبال است مزید ظلم و تأکید ضلال است مفاصل مرتخی و دست عاطل به از سرپنجگی و زور باطل من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم
نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
آقا! از آن بـــــالا به این پایین نگاهی کن درمـــــــان درد مـردم شهــــــر تباهی کن کشکــول ناداری‌مان از نور حق خالیست مارا گدای خود بدان ای شاه و ماهی کن دلهایمـــــــان در کوره باطل سیاهی رفت با آن ید بیضـــــای خود محوِ سیاهی کن ای نام حق بر کاغذی زیبــــا به نستعلیق رحمی به کــاغذ پاره بی حرف کاهی کن خوبــان کبوترهــــــــــای اهلیِ منــــار تو فکـــــری به حال ما کبوترهای چاهی کن
ای خوش‌خبر بیا که نظرها عوض شود تا تلخــیِ تمـــــام خبـــــرها عوض شود اینجا مسافـــــران همه بیراهه می‌روند برگرد تا مسیــــر سفـــــرها عوض شود درها به بسته بودن خود خو گرفته‌اند جوری بیا که عــادت درها عوض شود پیداست‌ انقلاب عظیمی است پیش‌رو تا جای زیــــرها و زبـــرها عوض شود...
خوب کردی که رُخ از آینه پنهان کردی هر پَریشان نظری لایق دیدار تو نیست ‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می شود تنهایی بچگی کرد تنهایی بزرگ شد تنهایی زندگی کرد تنهایی مُرد ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را که نمی شود تنهایی خورد !
غروب جمعه بوی غربت می‌دهد. 😔😔 بوی دویدن و نرسیدن بوی تمام بی معرفتی ها و نامردی ها در تمام فضای خاطراتت می‌پیچد 😭
برای وصف تو باید قلم صاحب قدم باشد همیشه نام تو بر سر در خانه علم باشد جهان ما را به نامت می شناسد وای بر ما که تو‌ را «شیخ الائمه» شیعه نشناسد، ستم باشد «حنیفه» می کند شاگردیت را چون «مفضَّل» ها هنر آموز درگاهت ،«هشام بن حکم» باشد علی با ذوالفقارش حافظ اسلام احمد شد و مکتب خانه ات مثل همان تیغ دو دم باشد شدی صادق که از کذاب ها باشی جدا مولا برای حفظ دین اما دلت لبریز غم باشد چه می ترسند بعضی ها ز قال الباقر و صادق و می خواهند نسل پر فروغ شیعه کم باشد تویی فرزند ابراهیم و در آتش نمی سوزی اگر نمرود های این زمان صدها رقم باشد به کوری دو چشم دشمنان اثنی عشر هستیم اگرچه مرقد «شیخ الائمه» بی حرم باشد...
دیوانه نبودم که دل از خلق بریدم یک عمر نفهمید کسی حرف دلم را ای عشق! نشد در گذر از جاده تقدیر همراه تو باشیم همین چند قدم را
هستی‌ام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم  باخبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم   در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی  نکته اینجاست که من رازنگه‌دارترم   گرچه آزردی‌ام ای دوست! محال است که من  چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم   راه بر گریه من بسته غرورم، ای عشق  کاش با تیغ تو بر خاک بیفتد سپرم    من که یک عمر به حقم نرسیدم ای دوست  باشد از خیر رسیدن به تو هم می‌گذرم   
بگردم دور تو، دور نگاهت، دور باطل ها مرا دیوانه می خوانند، امثال تو عاقل ها پری رویی، نه... زیباتر، سر زیبایی ات بحث است به طرزی که کم آوردند توضیح المسائل ها حسادت می کنم با هر که دستش لای موهایت... حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها مرا از دور میدیدی، خودت را جمع می کردی بیا یک بار دیگر هم شبیه آن "اوایل ها..." و من معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"
برای سفره ی زخمم به دنبال نمکدانم که کم کم میرسند از راه امشب نارفیقانم همه جمعند و مشغولند و می نوشند و در این بین فقط “تنهایی” امشب می زند لیوان به لیوانم! به هر جمعی نشستم پشت تو بد گفتم و رفتم  که بردارند چشم از سوی تو شاید رقیبانم! درون آینه زل می زنم از خویش می پرسم  چرا خندان نگاهم می کنی ؟ها !؟ من که گریانم ... .  قماری سخت دارم بر سر تو با خودم اکنون من از من مطمئنا می برم ، من مرد میدانم! اگر چه نوش دارو بعد مرگی ...باز با این حال در آغوشم بگیر ای عشق بعد از خط پایانم      
مثل هرشب، بی‌تفاوت شب بخیری گفت و رفت مثل هرشب، تا سحر در خود مرورش می‌کنم