eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
101 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگر میان دوست با دشمن تفاوت نیست جز روبرو خنجر زدن از دشمن دل رحم هیچ انتظاری نیست از این شهر پر آفت بیزار بیزار از خودم از این من دل رحم کم میکند از حسرتم از داغ تنهایی در بین آغوش من این پیراهن دل رحم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گم شدن در گم شدن دین من است نیستی در هست آیین من است تا پیاده می‌روم در کوی دوست سبز خنگ چرخ در زین من است چون به یک دم صد جهان واپس کنم بنگرم گام نخستین من است من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین من است
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست آن جا که وصال دوستانست والله که میان خانه صحراست وان جا که مراد دل برآید یک خار به از هزار خرماست چون بر سر کوی یار خسبیم بالین و لحاف ما ثریاست
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
.
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت باور نمی‌کردم به آسانی دلم رفت از هم سراغش را رفیقان می‌گرفتند در وا شد و آمد به مهمانی... دلم رفت رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!! پرسید: شعرت را نمی‌خوانی؟ دلم رفت مثل معلم‌ها به ذوقم آفرین گفت مانند یک طفل دبستانی دلم رفت من از دیار «منزوی»، او اهل فردوس یک سیب و یک چاقوی زنجانی؛ دلم رفت ای کاش آن شب دست در مویش نمی‌برد زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت ای کاش اصلا من نمی‌رفتم کنارش اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت دیگر دلم -رخت سفیدم- نیست دربند دیروز طوفان شد، چه طوفانی دلم رفت
غم نیست اگر روزی من غم شده باشد ترسم كه ز رزق دگران كم شده باشد   در خاطر من، شادی آمیخته با غم عيدی ا‌ست كه همراه محرم شده باشد   خون می خورم از درد و ندارم لب اظهار  چون زخم كه محتاج به مرهم شده باشد    چون مور كشم دانه ولیکن به چه ارزد رزقی كه به صد رنج، فراهم شده باشد با پاكدلان باش كه آلوده نگردد  گر دامن گل بستر شبنم شده باشد! از كلبه پردودِ جهان چشم فروپوش بگذر ز بهشتی كه جهنّم شده باشد! بر حالِ وطن چند غریبانه بگرییم؟ بگذار جهان حلقه ماتم شده باشد ایام سراسر همه شومند، مبادا تقویم زمان درهم و برهم شده باشد