eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
در روضـه‌ی تو آب حیات است حسین هر قطره‌‌ی آن باب نجات است حسین باید که شـب جـمـعـه فقط خون بارید لب‌تشنه قـتیـل الـعـبـرات است حسین
وقــتی که هستی می شوم از غصه ها راحت با سرخوشی سر می شود هرلحظه هر ساعت گـــــــــاهی برای تـو و یا گــــــــاهی برای من من شعــــــر می بافم تو هم ای مهربان ژاکت
🌼
جای مهتاب،به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند فریدون مشیری
چه خبر یار؟ شنیدم که گرفتار شدی دل سپردی و برای دگری یار شدی... بعدِ دل کندنت از من دلت آرام گرفت؟ خوب شد زندگی ات؟ یا که بدهکار شدی..؟ بی‌تو اینجا خبری نیست به‌جز غصه و درد حال خوش بودی و رفتی و دل آزار شدی..‌. بودنت، پنجره‌ای باز به رویاها بود ناگهان پنجره را بستی و دیوار شدی... عشق را با طمعِ منطق خود تاخت زدی تا نهایت به دلت سخت بدهکار شدی... تو خودت خواستی از قصه‌ی من پر بکشی پس نگو کار خدا بوده و ناچار شدی... حسرت یارِ تو بودن به‌دلم ماند که‌ماند آخرین خواسته‌ام،قسمت اغیار شدی... من‌که در حد پرستش به‌تو دل‌بسته شدم من چه‌کردم که تو اینگونه جفاکار شدی..؟ پشت کردی به‌من ای‌ناز غزالِ غزلم شیر را پس زدی و طعمه‌ی کفتار شدی... مرگِ دل،نقطه ی آغاز فروپاشی‌هاست حیف و صد حیف که‌تو دیر خبردار شدی...
باید رسید تا به حسین از طریق اشک باید رسید تا به خداوند با حسین...!
پاییز باشد جمعه باشد تو نباشی این حال بد در شعر هم گنجاندنی نیست...
اربابی و من بنده ی ناچیز حسین جانم شده از عشق تو لبریز حسین این بنده ی ناچیز ولی عاشق را در حشر برای خود برانگیز، حسین
بسم الله الرحمن الرحیم محال هیچ‌کس از این‌حرم با دست‌خالی برنگشت دست‌خالی هیچ‌کس از این‌حوالی برنگشت این حرم آرامش محض است و از آغوش او هرکسی برگشت، با آشفته‌حالی برنگشت... غیرممکن‌های دنیا یک‌به‌یک ممکن شدند از جوار او -به لطف او- محالی برنگشت این حرم خاصیتش علامه‌پروربودن است طالب علم از حریمش بی‌تعالی برنگشت این چه رازی شد که جز با نیت او مرعشی از کنار مرقد مولی‌الموالی برنگشت خواهر سلطان جواب خواهشم را می‌دهد؟ خواهشی از این حرم دیگر سوالی برنگشت. مطمئن بوده جواب حاجتش را می‌دهد مادرم با وعده‌های احتمالی برنگشت گرچه ما همسایه‌ی خوبی برایش نیستیم روی او یک‌لحظه هم از ما اهالی برنگشت
آن‌ها که خوانده‌ام همه از یادِ من برفت اِلاّ حدیثِ دوست که تکرار می‌کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است... ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
یقین که مست کند یک جهان ز بوی تن تو اگر که باز شود دکمه های پیرهن تو نه مستی است که پیراهنت ز تن بتراود خدا شراب خودش را نشانده در بدن تو پر از شکوفه و گل می شود تمام غزل هام اگر که وام بگیرم به بوسه از دهن تو گرفته کشتی شوق تنم به وسوسه پهلو کنار ساحل زیبای بندر بدن تو من از میان همه خویش را برای تو خواندم گزیدم از همه ” من ” را فقط برای “منِ” تو تو کی برای دل من یگانه می شوی ای عشق؟ چقدر مانده به آن لحظه های ” من ” شدن  ” تو” ؟ خوشا من و تو و شعر و شب و شراب و صدای نفس نفس زدن من، نفس  نفس زدن تو
شب شد ، دوباره گریه ی یک ریز تا به صبح رویای از خیال تو لبریز تا به صبح شیرین ! فغان تیشه ی فرهاد شد تمام راحت برو به بستر پرویز تا به صبح شب ها که پیر بلخ زمین گیر قونیه است باشد دلش هوایی تبریز تا به صبح با یاد چشم های تو عمرم به سر شود از صبح زود تا شب و شب نیز تا به صبح پایان شاعری  بروم عاشقی کنم شب شد ، دوباره گریه ی یک ریز تا به صبح
دختر حافظ برایت شعر ناب آورده ام یک بغل گلواژه با طعم شراب آورده ام باز کن در را به رویم ساز خوشبختی بزن دست خط بخشش روز حساب آورده ام ازهمان روزی که رفت اندیشه ها بالای دار یک قناری بغض از درد وعذاب آورده ام دختر حافظ من از دیر مغان شهرتان شعله شعله سوختم حال خراب آورده ام جاده ها ساز مخالف میزنند امّا هنوز من برای تو سوال بی جواب آورده ام راستی دیر آمدی باران گرفت، عاشق شدم بی تو ایمان به الفبای شراب آورده ام  
امشب به قصه دل من گوش می‌کنی فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی... این دُر همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟ در ساغر تو چیست که با جرعه نخست هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی مِی جوش می‌زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع زین داستان که با لب خاموش می‌کنی
سلام صبحتون بخیر🌼
هم عاشقِ ماهتابِ زیبا شده ایم هم عاشقِ آفتابِ فردا شده ایم گل بوسه ی خورشید به روی لب ماست صبح آمده است و مثل گل وا شده ایم!
ما را ز دیده منّتِ دیدار نیست، هیچ او در دل است، نازِ تماشا نمی‌‌کشیم
من بی تو نیستم، تو بی من چه می‌کنی؟ بی‌صبح ای ستاره‌ی روشن چه می‌کنی؟ شب را به خواب‌دیدن تو روز می‌کنم با روزهای تلخ ندیدن چه می‌کنی؟ این شهر بی تو چند خیابان و خانه است تو بین سنگ و آجر و آهن چه می‌کنی؟ گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد می‌پوشمش هنوز، تو بر تن چه می‌کنی؟ من شعله شعله دیده‌ام ای آتش درون با خوشه خوشه خوشه‌ی خرمن چه می‌کنی! پرسیده‌ای که با تو چه کردم هزار بار یک بار هم بپرس تو با من چه می‌کنی؟!
یک عمر به روی چشم من چیده شدند تادیده شدند تا پسندیده شدند چون جیوه ی پشت آینه زیسته ام دیده نشدم ولی به من دیده شدند
این دل شکستنی‌است،کـمی التفات کن در حمـل و نقـلِ این دلِ من،احتیاط کن...! دارد هـوای رابـطـه‌هـا،خـوب مـی‌شود کـوشش بـرای وُسعـتِ ایـن،ارتـبـاط کن... ای‌مهربان! که قهرِ تو از حد گذشته‌است فـکـری بـرای پاسـخِ ایـن،شـایـعــات کن... من با کـمی نگاه و عسل خـوب می‌شوم درمـانِ مـن،بـه داروی چـای و نبـات کن...! بگذر ز شاه و فیل و وزیر و سپاه و اسب رُخ بـر رُخـم گُـذار،مـرا کیش و مات کن... بـازارِ شعـر و عـاطفـه و گُـل،کسـاد شد یک‌مدتی کنـارِ کوچه‌ی باران بساط کن... قلبم به‌دسـتِ توست،مبـادا کـه‌بشکنی جــانِ تـمــامِ آیـنــه‌هــا، احتیــاط کن...!
. دیده‌ام پرسید از قلبم ، چرا افسرده‌ای؟ از جوابِ سینه،، چشمم ناگهان‌ خون ‌گریہ ڪرد...
(هوالمحبوب) «از بس ندیدمت» دریــای پــر تلاطمــــم از بس ندیدمت در حســـرت تبسمــــم از بس ندیدمت در کوچه های بی کسی بی مقصدم هنوز در این غریبه گی گُمـــم از بس ندیدمت پشت سرم هزار ویک حرف است بی حساب زخمی ز حــرف مردمـم از بس ندیدمت تصــــویر آخـــر تو را هر روز می کشــم درگیــــرِ این تجسمــــم از بس ندیدمت ابری تر از همیشه ام بغضم سر آمده ست بــارانِ بـــی ترنُّمـــــم ، از بس ندیدمت بعــداز تو روزگار هـــم نامهربان شدست محتــــاجِ یـک ترحُّمـــم از بس ندیدمت صــدها غــزل سروده ام در دفتر سکوت مــن شعــــرِ بـی تکلُّمــم از بس ندیدمت گفتـــی نیـــامده بهــــار ، از راه می رسی در بیــن فصــل ها گُمَـــم از بس ندیدمت
هدایت شده از نبض قلم
هر چند که از گردش دنیا سیریم با نور تو مهر و آشتی میگیریم آنقدر به گرمای تو عادت کردیم یک روز نبینیم تـــــو را مـــیمیــریم @nabzeghalam