آسمان ابری ام...بارانی ام... لبریز خویش
بی صدا می گریم و جان میرود گاهی ز خویش
آمدی؛ رفتی ..خراب آباد دل را سوختی
شهر نیشابورم اما عاشق چنگیز خویش
آینه هرشب سراغم را گرفته از خودم
من کجا گم گشته ام با حال شور انگیز خویش
خش خش برگ درختان زیر پا دردآور است
بی حضورت؛ بی قرار دردم و پاییز خویش
دفتر و چشم تر و شعر و جنون مرهم نشد
خود به پایم می روم تا برزخ پرهیز خویش
#نسیم_سحــــری
از رفتن تو لب نگشایم به گلایه
از ماندن خود در عجبم بی تو چگونه؟
#اکــرم_نورانی
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه، تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق، بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنْش بشنوم
از پای تا به سر، همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چه گونه توانم نگاه داشت؟
کَاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند: روی سرخ تو «سعدی» چه زرد کرد
اکسیر عشق، بر مِسَم افتاد و زر شدم
#سعدی
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
مانند زخم کهنه که از پا درآورد
هر شب غمت مرا به تقلّا درآورد
آنسان که خاری از کف پایی برون کشند
عشق تو خنجر از جگر ما درآورد
چشمت دمار از من و از روزگار من
هرگز رها نمیکندم تا درآورد
گفتم که کوه میشوم اما بعید نیست
این کوه را نگاه تو از جا درآورد
در شعر من نگاه بکن تا که چشمهات
این شعر را به حالت انشا درآورد
جانی که سالهاست ز تن درنیامده
چشم تو قادر است به ایما درآورد
روزی عروس مادر من میشوی بهزور
حتی اگر غمت پدرم را درآورد
#علیاصغر_مقنی
#حسین_جان ❤️
دستم نمیرسد به ضریح مطهّرت
هستم گدای هرکه رسیده است محضرت
🔹#محمدهادی_شریفی
یک دم ز بیوفایی عالم غمت مباد
یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد
مردم به هر که آینه شد سنگ میزنند
از طعنههای عالم و آدم غمت مباد
#فاضل_نظری
خلاصه کرده خدا در تو دلبریها را
که پاک دستبهسر کردهای پریها را
برای اینکه ببینند باد در دستاند
به دست باد سپردند روسریها را
سر کلاس تو ننشسته است نادرشاه
که از تو یاد بگیرد ستمگریها را
برو کنار درختان که خشکشان بزند
و سروها بگذارند سروریها را
در این گرانی بازار پسته لب وا کن
دوباره تازه مکن داغ مشتریها را
#علیاصغر_مقنی