قهوه که میخوری ..
به من گوش بده !
شاید دیگر با هم قهوه نخوریم و
فرصتی نداشته باشیم،
برای گَپ زدن !
نه از تو چیزی میگویم،
نه از خودم !
ما شمالیترین نقطهی عشقیم !
دو سطرِ حاشیهنویسی شُده با مِداد !
دربارهی چیزی بزرگتر ...
و پاکتر از من و تو
حرف میزنم !
عشق...
شاپرکی آمده از بهشت بود،
بر شانههامان نشست ...
و ما پَراندیمش !
ماهی مطّلایی بود آمده از دریا،
ما لِهاَش کردیم !
ستارهیی آبی بود که سوزاندیمش !
#نزار_قبانی
🌹🌹🌹
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد..
#حافظ
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
#هوشنگ_ابتهاج
قلب من هیچ شبی این همه آرام نبود
ساکت و خسته وافسون شده و رام نبود
مثل قدیسه چنان پاک ومنزه شده بود
که چنین حاجی در کعبه و احرام نبود
ماه روشن که به دریای لبت می تابید
مثل من هیچ کسی تشنه ی این جام نبود
موی پیچیده و چشم سیهی راز آلود
هیچ شعری چو رخت منبع ایهام نبود
با تو تشویش دلم رو به فراموشی رفت
قلب من هیچ شبی این همه آرام نبود..
💞تو نام توبه را بنویس ، امضا کردنش با من
دلت را خانه ما کن، مصفّا کردنش با من
💞به ما دردِ دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل، کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
💞بیفشان قطره ی اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من💧
💞اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن بازآ
در این خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
💞به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم آنی
طلب کن آنچه می خواهی، مهیّا کردنش با من
💞بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من
💞چو خوردی روزی امروز ما را، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تأمین فردا کردنش با من
💞اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من
کاش می دیدی که بعد از تو چه آمد بر سرم
چون گل سرخم ...ولی...خشکیده ام لای کتاب
ساغر
یک نفر دارد خیالم را به هر سو میکشد
چشم هایش را برایم زیر گیسو میکشد
مانده ام نزدیک تر آیم به او یا بگذرم
نبض شعرم را میان هر هیاهو میکشد
کل دیشب را بیادش چشمهایم شاد بود
خنجر مژگان خود رادارد از رو میکشد
چشم می بندم که شاید گم شود در خاطرم
چشم می بندم دلم پیراهنی بو میکشد
آخرش ماندم چه خواهد کرد او با من ولی
شرط میبندم مرا لطفش به زانو میکشد
🌿🌾🌿🌾🌿🌾
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
🌾🌱🌾🌱
به آتش می کشم آخر دل نامهربانت را
به یغما می برم چشمِ به رنگِ آسمانت را
بمان ای کشتی امیدهایم ، لج نکن با من
به توفانی ز نفرین می سپارم بادبانت را
وجودش را ندارم خوب می دانی و الا من
به لب می آورم بادستهایم طفلِ جانت را
شنیدم با همه حاضر جوابی می کنی باشد
خلاصه داغ خواهم کرد گنجشکِ زبانت را
و روزی هم به دستِ باد خواهم داد می بینی
شلالِ گیسوانِ مخملِ پولک نشانت را
نمی دانی چه آهی می کشم وقتی که دورادور
تماشا می کنم رنگین کمانِ ابروانت را
به نستعلیقِ ابروی به هم پیوسته ات سوگند
به من جان می دهی ، حرفی بزن واکن دهانت را
من که مجنونت شدم ذکرم فقط رویا شده
مضطرب بر حال من دیگر خود دنیا شده
حق بده چشمت اگر مست و خرابم میکند
چون شراب کهنه با چشمان تو معنا شده
خیره بر چشمت شدن دارد خطر فهمیده ام
غرق در چشمان تو حتی خود دریا شده
آرزو دارم شود آغوش تو زندان من
به عجب بندی در آمال دلم بر پا شده
آخرش دل را به دریا میزنم میبوسمت
این چنین رسوا!برنده!کی؟کجا پیدا شده؟!
منم زخمی ترین عاشق،تویی تنها پرستارم
به شوق با تو بودن ها تمام عمر بیمارم
برای عشق شیرینت بریدم از همه عالم
به جز تو از همه وابستگی ها سخت بیزارم
سراپا شور وخواهش می شوم وقتی که می بینم
تب تند نگاهت را به وقت وگاه دیدارم
شکوه هیبت اسطوره های قرن پیشینی
ومن آن عکس افسرده که گاهی روی دیوارم
از این بیگانه بودن ها رهایم کن که می دانم
تو هم عاشق ترینی و نداری قصد آزارم
کنارم باش و دنیا را به خوابی خوش تو دعوت کن
حسادت می کند خورشید هم ،وقتی تو را دارم..