eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
81 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از يك نفر، براي همه زوج هاي شهر "آغوش گرم دلبرتان، نوش جانتان"
بگو چون دوستم داری زبانت تلخ گشته مرض یا کوفتت را پای عشقت من نوشتم همین یک کوفتت معنا کنم چون سخت گفتی که کافش (کل) و واوش را (وجودت) من نوشتم فِ معنا شد (فدا کردی)دلت را ای عزیزم تو را دو دوستت دا دا... به لکنت من نوشتم
جمعـــــــــــــــــه ها جمعه ها بی تو دلِ تنگ ِ زمین بی تاب است و تمنّای دلم دیدن آن ارباب است جمعه ها حال دلم، حال همان سیل زده ست که نیایی همه زندگی اش بر آب است! سروده : جمعه ۱۸مرداد۱۳۹۸
" شـیطنت هـای من دیـوانه را جـدی نـگـیر پـشت این لبخندها، یک عمر غم دارم رفیق "
تو مراعات نکن نیست نظیر تو کسی! خنده‌ات توی غزل لطف جناسی دارد..
حل شد نفست در نفسم حالا من باید چه بگویمت شما ،تو،یا من!؟ همسایه ی دیوار به دیوار دلی یک شهر! ولی فاصله داری تا من
در دلم صد حرف و تقریرش نمی‌دانم که چیست؟! دیده‌ام خوابی و تعبیرش نمی‌دانم که چیست...؟ گه به تیرش می‌زنی، گاه از تغافل می‌کشی عاشق بیچاره تقصیرش نمی‌دانم که چیست...؟!
از فاصله‌ها خسته ، محتاج به آغوشم ! باید تو بلد باشے بر سینه فشردن را
من ‌جفت ‌کسی ‌نیستم ‌و درد همینجاست طوفانم ‌وجا مانده‌ام ‌از‌ کشتی‌ات‌ ای‌نوح!
عاشق نام تو ام جامانده میخواهی حسین؟ بنده ای درمانده ام ،درمانده میخواهی حسین؟ بین امواج مریدان ، اینهمه دلدادگان یک گدای در ب در ،شرمنده میخواهی حسین؟
شرمی ست در نگاه من ، اما هراس نه کم صحبتم میان شما ، کم حواس نه چیزی شنیده ام که مهم نیست رفتن ات ! درخواست می کنم نروی ، التماس نه از بی ستارگی ست دلم آسمانی است من عابری " فلک " زده ام ، آس و پاس نه من می روم ، تو باز می آیی ، مسیر ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار تو ، از دور واضح است از عشق خسته می شوی اما خلاص نه
در خنده ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود دلنازکی و گریه ی من نیز از آن بود روزی که تو را دیدم از این پنجره ی باز باد خنکی جانب موهات وزان بود شیرین سخنی های تو تلخی مرا برد گویی که رطب جای زبانت به دهان بود بوسیدن لبهای تو در لحظه ی افطار تنها هوسم هر شب ماه رمضان بود بیمار نبودم ولی از شوقِ تو، در من عادت به خیالات شبیه سرطان بود آن چیز که دستان تو را داد به دستم نجوای دلی غمزده هنگام اذان بود شهر من و تو قصه ی بی عشق نمی گفت در شاهرگِ خاطره هایش هیجان بود از شایعه ی رفتن تو شهر به هم ریخت چیزی که فقط بی حرکت ماند، زمان بود! حتی نفسِ زنده ترین رود جهان هم از ترس خداحافطی ات در نوسان بود سرهای درختان همگی سمت تو چرخید پایِ تو که در رفتن از این شهر دوان بود دیگر نه سرودی و نه رودی و نه بودی تا بود همین بود که تقدیر، همان بود در شهر من از آمد و شد غلغله ای بود تا خنده ی تو جاذبه ی نصف جهان بود