در وا شد وپاشيد نسيم هيجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقويم ورق خورد وکسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پيشانی او روشنی آينه و آب
بوی نفس باغچه میداد دهانش
هر صبح اميد همه ی چلچله ها بود
گندم گندم سفره ی دستان جوانش
با اينهمه انگار غمی داشت که می ريخت
از زاويه ی تند نگاه نگرانش
يک زلزله ی سخت تکانيش نميداد
يک شعر ولی زلزله میريخت به جانش
انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بين «اَرس» وحشی و جبر «سبلانش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم و رفتيم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش
میخواست بهاری بشوم باز ، که جا داد
پاييز وزمستان مرا در چمدانش
در وا شد و او رفت همانطور که يکروز
در وا شد و پاشيد نسيم هيجانش
#مهدی_فرجی
کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد!
چقدر گل که به گلدان خالیام نشکفت
چقدر بیتو زمستان شد و بهار نشد
من و تو پایِ درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد
چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظهها که نماندیم و ماندگار نشد
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
#مهدی_فرجی
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر میگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
دو روز بیخبرم از تو و نمیمیرم
چنین نبود گمانم به خویشتنداری
دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود
مگر تو باز بگویی که دوستم داری
#مهدى_فرجى
"من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رويا شوی اميد محال خودم شوی
لرزيد دستهايم و سرگيجه ام گرفت
آوردمت دليل زوال خودم شوی
يا در دلم شناور يا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتر به تو نزديک می شوم
چيزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی
عاشق نمی شوی سر اين شرط بسته ام
نه … حاضرم ببازم و مال خودم شوی
#مهدی_فرجی
"سوزِ دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را"
#مهدی_فرجی
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟
اگر ده سال بر میگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
پریدی از من و رفتی به آشیانهی کی ؟!
بگو کجایی و نوک میزنی به دانهی کی ؟!
هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه میبری از غصهها به شانهی کی ؟!
شبی که غمزده باشی تو را بخنداند
ادای مسخره و رقص ناشیانهی کی ؟!
اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی
فرار کنی از خانه با بهانهی کی ؟!
تو مست میشوی از بوی بوسهی چه کسی ؟!
تو دلخوشی به غزلهای عاشقانهی کی ؟!
اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این -
که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی ...
#مهدی_فرجی
من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی
ای «بوده» که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی
این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پابند «هوس» نیستم ای عشق «هوایی»
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی
ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنیام را بربایی
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی
یک عالمه راه آمدهام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی…
#مهدی_فرجى
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من
اگر هنوز دلت هست ارزنی با من
تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من
تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من
مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود
اگر که می کنی آلوده دامنی با من
درون بطن تو از شعر نطفه می بندد
اگر به آب زدی یک زمان تنی با من
نگفته ام به تو الماس چشمهات چه کرد
شبی عمیق پیِ حفر معدنی با من
نپرس، کاشفِ پیر است و رازهای بزرگ
نگفتنی ست تهِ قصّه ی زنی با من
تلاطمِ چمدانِ معطلی با توست
هوای غم زده ی راه آهنی با من
دل عزیز، که سرگرم کشتنم هستی
چه کرده ام که تو اینقدر دشمنی با من؟!
#مهدی_فرجی
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگیام دادی و مرا
در تنگنای "از تو پریدن" گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید ، در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمانتر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی ،
من نیستم ... نگاه کن ؛ این باغ سوخته
تاوان آتشیست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنهی حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی ؟
آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند
اما برای من ، دلِ چیدن گذاشتی ؟
حالا برو ؛ برو که تو این نان تلخ را
در سفرهای به سادگی من گذاشتی ...
#مهدی_فرجی
من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم
غریبه با هم، دشمن به هم، جدا از هم
اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم
ولی جدا که نکردیم راه را از هم
که بر نگردی و دیگر نگاه هم نکنی
بپاشی اول بازی زمینه را از هم
تمام این همه مثل کلاف سر در گم
ولی به سادگی قهر بچه ها از هم
تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی
چه شد؟ من و تو به هم خورده ایم یا از هم
اگر قبول نداری نگاه کن به عقب
جدا شده جایی رد پای ما از هم
چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد
فرار کرد خطوط دو رد پا از هم...
#مهدی_فرجی
کفشهایم کجاست؟ می خواهم، سر شب راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم، دو سه پاییز دربدر بشوم
خسته ام از تو، از خودم، از ما، «ما» ضمیر بعیدِ زندگی ام
دو نفر انفجار جمعیت است، پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبار سرگردان، یک نفر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم، کم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم
آه خیلی از آن شکسته ترم، که عصای غم پدر بشوم
داستانی شدم که پایانش، مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها، پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم، بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بزن نگذار، با تو از این غریبه تر بشوم
#مهدی_فرجی
برای این منِ آواره مهلتی خوب است
قبول کن شبِ تهرانِ نکبتی خوب است
قرارمان سر "فرصت" که منتظر ماندن
برای آدم آواره فرصتی خوب است
چقدر قهوه ای اش دیدم و ندانستم
که از نگاه تو این شهر لعنتی خوب است
مرا به جرعه ای از چشمهات مهمان کن
که چای سبز برای سلامتی خوب است
تو پلک می زنی و پُتک می خورد به سرم
شکنجه کُش شدن از بمب ساعتی خوب است
تو کوه نیستی اما اگر خروش کنی
عبور سیل به این پر حرارتی خوب است
شب سرودن تو خستگی نمی فهمم
تراش دادن این سنگ قیمتی خوب است
#مهدی_فرجی
نه سراغی، نه سلامی، خبری میخواهم
قدرِ یک قاصدک از تو اثری میخواهم
خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یار سفری میخواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش دری میخواهم
بعد عمری كه قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری میخواهم
سر به راهم، تو مرا سر به هوا میخواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سری میخواهم
چشمِ در شوقِ تو بیدارتری میطلبم
دل در دامِ تو افتادهتری میخواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری میخواهم
#مهدی_فرجی
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هر جا نکنی باز سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست
#مهدی_فرجی
حرف را میشود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ ناپیدا را
#مهدی_فرجی
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد
با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند
گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد
پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_
کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد
هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت
از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
#مهدی_فرجی
تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟
مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را
حرف را میشود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ ناپیدا را
عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را
تو همانی که شبی پرهیجان میآیی
تا فراری دهی از پنجرهها سرما را
فال میگیرم و میخوانی و من میخندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!
#مهدی_فرجی
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست
#مهدی_فرجی
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست
#مهدی_فرجی
@abadiyesher
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست
#مهدی_فرجی
@abadiyesher
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
#مهدی_فرجی
@abadiyesher
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
#مهدی_فرجی
@abadiyesher