eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
برده طاقت از دلم روی مَهَت زیبای من از شقایق ها سَری ای تک گُلِ مینای من من ز داغِ عشقِ تو شبها نخوابم تا سحر خستگیم را ببین در چهره و سیمای من زُلفِ تو مثلِ غزل لعلِ لبانت چون عسل می سرایم شعرِ چشمانِ ترا رعنای من با تو قلبم پر ز مهر و مهربانی می شود بی تو میمیرم دگر ای یارِ بی همتای من R🥀
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند
به دیدارم نمی‌آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم... همین بود اینکه می‌گفتی وفادارم وفادارم؟... 🌹🌹🌹
‌ عـاقبـت شعلـه‌ے تقدیر، گرفتـارم ڪرد آخرین بدرقـه‌ ے چشمِ تـو بیمارم ڪرد صحبتِ پنجره‌ها فاش شد انگار ایوای طشتِ رسوایی‌ام افتادو نگونسارم ڪرد قاصـدک آمـد و بر بـاورِ من، غم بارید در غروبے ڪه پُر از تـو شده، تبدارم ڪرد چه ڪسے در غزلم رازِ شقایق را ڪاشت؟ چه ڪسے درتبِ عشقِ تو سزاوارم ڪرد؟ چه ڪسۍقرعه به نامِ دلِ رسوا انداخت وسطِ معـرڪـه‌ے چشمِ تـو اِنڪارم ڪرد؟ شعرم افسون شـده در مثنویِ مرثیه و خاطراتے ڪه پُر از فندک و سیگارم ڪرد هے سَرک می‌ڪِشم از پنجره‌ے بے ‌تابی عاقبت، رفتنت از بغضِ تو سرشارم ڪرد گر چه از رازِ تـو و یـاسِ خیـالم گفتـم غم سراسیمه شد و، شهره ‌ے بازارم ڪرد
عشقت آموخت به من رمز پريشاني را چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را بوي پيراهني اي باد بياور، ور نه غم يوسف بكشد، عاشق كنعاني را دور از چاك گريبان تو آموخت به من گل من غنچه صفت، سر به گريباني را آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را ليلي من! غم عشق تو بنازم كه كشي به خيابان جنون، قيس بياباني را اينك آن طرف شقايق، دل من مركز سوزش داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را همه، باغ دلم آثار خزان دارد، كو؟ آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺯﻻ‌ﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠﯽ ﺑﺎ ﻗﺴﻢ ﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻗﺮﺁﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﯼ ﺧﻮﺏ! ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﻦ ﮔﺎﻡ ﻧﮕﺬﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﻭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺁﻥ ﻗﺪَﺭ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ ﺩﻟﻢ ﺣﺲّ ﺻﺤﺮﺍ ﮔﺮﺩِ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ! ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮّﺍﺟﺖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﺭﻗﺺ ﻣﺸﻌﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟
" بی مزد بود و منّت "، هر مصرعی که گفتم " یا رب مباد کس را "، ابیاتِ بی مخاطب!
ساعت قلب من افتاد و دگر کار نکرد دل من بعد تو دیگر هوس یار نکرد از زماني كه شدم محرم اسرار دلت دل تو ياد من عاشق بيمار نكرد روزهایم همه در حسرت روی تو گذشت ماتمي جز غم تو روز مرا تار نكرد کنج این خانه پس از تو همه شب اشک شدم لب من در غم تو خنده به دیوار نکرد قول دادی که بيايي دم دلتنگ غروب شب شد و دیده ولي روی تو دیدار نکرد بعد از آن از تو و چشم تو فقط خاطره ماند خاطراتي كه مرا جز به سر دار نكرد همه شب با تب عشق تو مرا خواب ربود احدی بعد تو یاد من تبدار نکرد هرشب از دوری تو میزنم آهنگ وداع همه گویند که عاشق شد و انکار نکرد مي روم تا برود ياد تو از خاطره ام هیچکس بعد تو بر ماندنم اصرار نکرد
نيتت خير است اما بازهم شر مي شود مي رسي و حال من از قبل بدتر مي شود تا رسيدن عاشقيم اما نه از آنجا به بعد مثل دينداري که وقت مرگ کافر مي شود چون عبور ابر بي باراني از روي کوير با وجودت حسرتم چندين برابر مي شود گرچه لبهاي من از بي صحبتي خشکيده است تا دلت مي خواهد اما گونه ام تر مي شود از سکوت آنقدر لبريزم ،تصور مي کنم گوشهايم عاقبت از شدتش کر مي شود آدمي سرخورده باشد ،ساده مي ريزد بهم غنچه ی پژمرده خيلي زود پرپر مي شود......
بگذار که آتش بزنم حاشیه ام را تا پر کنم از عطر وجودت ریه ام را کارم شده تلقین بکنم غصه ندارم افسردگی مطلق هر ثانیه ام را زیباتر از آنی که به تشبیه بگنجی نظم تن تو ریخت به هم قافیه ام را من مرد عمودی زمین بودم و امروز از مرحمت عشق ببین زاویه‌ام را در هندسۀ گیج جهان آنچه مهم است اسم تو سند خورده دل عاریه ام را توجیه من این است دلم مال خودم نیست با قاعدۀ عشق بخوان فرضیه‌ام را
میشود خواهشی از خاطره هایت بکنم؟ می گذاری کـه نگاهی به نگاهت بکنم؟ یک نگاه ازهمه ی چشم تو سهمم بشود حـاضـرم تـا همـه ی عمـر قناعت بکنم تـو همیشه بـه خداحافظی عادت داری نکنـد واهمـه داری بـه تـو عادت بکنم؟ چه شده؟ باز تو از دست خودت دلگیری بگـذاریـد مـن ایـن بـار وسـاطت بکنم فقط ایـن بـار فقـط، دست مرا رد نکنی ایـن غـزل را همـه گفتند به نامت بکنم
قاب می گیرم خودم را در همین دیوارها کهنه عکسی می شوم قربانی تکرارها انتخاب تار یا... گیتار برمی دارم و ناگهان گم می شوم مثل نتی در تارها خسته ام مثل چراغی بی فروغ آویخته حس یک اعدامی بی جرم پای دارها حسرت در انفرادی مانده جز یک غصه نیست حسرت دیدارها و حسرت دیدارها دامن رؤیا گرفتم گفت: چشمت را ببند... دستمان در دست هم در فصل شالیزارها... در اتاقی تنگ جز با یک خیالی زیستن راه دیگر چیست؟بر زندانی دیوارها 🥀🥀🥀
تکیه گاهم بودی اما پایه هایت لرز داشت مثل دیواری که خشت اولش یک درز داشت من برایت بادل و جان عشق ورزی کرده ام تو ولی گویی که چشمت با نگاهم مرز داشت
خبر از دل چه بگویم که گرفتار تب است دل بیحوصله چندیست که جانش به لب است نه به میخانه رود دل ، نه دگر تشنه به می نه دگر شوق ملاقات پریسای شب است پر پرواز دل ما به خدنگی بشکست گوییا قرعه ی دل ، ناوک میرالغضب است یار ما را به لب تیغ و کمان برد شبی چه خوش آید که دلآرام ، پریشان طلب است شور و مستی نه ز می ، از لب میگون برسد بوسه بر جام دگرگون شده همچون رطب است ساغر دل اگر از خون « کویر » است ، بنوش کو ز مژگان دو خورشید سیه در عطب است
ابري شده چشمم که دلی سير ببارد تا بعد تو ديگر به کسی دل نسپارد دنبال يکی باش که مثل منِ بی‌تاب تا آمدنت ثانيه‌ها را بشمارد قويي شود و پر بکشد از شب دريا بر ساحل آرام دلت سر بگذارد تا ورد زبانش بشود نام و نشانت هر روز، تو را گوشهء قلبش بنگارد او که نه فقط شور بهار تو که حتی پاييز و زمستان تو را دوست بدارد من از تو به اين شرط گذشتم که بگردی دنبال کسی که به خودت دل بسپارد
دست ما کوتاه و دستان شما در دست دوست خاطراتی که شما دارید، ما را آرزوست! دشمنان از رو برو خنجر زدند و دوسـتان کاش بر میگشتم و می ایستادم رو به دوست آنچه از تو برده ایم این زخم های کهنه است آنچه از ما برده ای ای عشق، عمری آبروست حاصل یـک عمر پیش چشممان بر باد رفت چون کسی که رکعت آخر بفهمد بی‌وضوست! 🌺🌺
خودَت وقتی نخواهی کاری از کسی بر نمی آید تو راضی کن دل را مال من باشد، خدا با من:)
جویند همه هلال و من ابرویت گیرند همه روزه و من گیسویت از بین دوازده ماه تمام یک ماه مبارک است و آنهم رویت
‌ می‌روم شاید کمی حال شما بهتر شود می‌گذارم با خیالت روزگارم سر شود از چه می‌ترسی؟ برو دیوانگی های مرا آن‌چنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود می‌روم، دیگر نمی‌خواهم برای هیچ کس حالت غمگین چشمانم ملال‌آور شود باید این بازندهء مغرور- جان عاشقم- تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟ ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت این من‌ِ دیرین‌ِ من، یک آدم دیگر شود
آمده عبد گنهکار، بگو می بخشی با دلی زار و گرفتار، بگو می بخشی چشم امید مرا تار نکن یا الله باز هم حضرت غفار، بگو می بخشی کار ما را نگذاری تو به آن آخر وقت اولین لحظه ی دیدار، بگو می بخشی با بدهکار خودت باز مدارا کن، آه طلبت را به بدهکار، بگو می بخشی تا که آب از سر من رد نشده کاری کن مثل آن توبه ی هر بار، بگو می بخشی من خودم آمده ام، فاش بگویم خجلم سر به زیر آمدم ای یار، بگو می بخشی دم افطار فقط یاد لب عطشانم به همان روضه ی افطار، بگو می بخشی قسمت می دهم اینبار به عباس علی به دو تا دست علمدار، بگو می بخشی وحید محمدی
بغض، وقتے میرسد شاعر نباشے بهتر است... بغض، وقتے گریہ شد؛ خودڪار می‌خواهد فقط꧇)
چهارده مهره‌ی شطرنج همه مات شدند چون دلم خواست تو سردار قشونم باشی 🕯🌺
چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند خبر از عشق نوشتند و به دیوار زدند پی انکار ‌من و رنگ «نگاهت» هستی این جماعت مگر احساس تورا دار زدند؟ دوستم داری و لب دوخته ای میترسی؟ حرف مردم؟به خدا حرف که بسیار زدند... سهم من،این من دیوانه،فقط بی تابی ست؟ از تب عشق به من طعنه ی بیمار زدند... دوستم داری و لب دوخته ای حرف بزن چشم هایت همه جا راز تو را جار زدند
می دوختَم زَمین و زَمان را به هَم اگر می خواستی به قَـدرِ سَـر سـوزنی مَرا ♥️