به مِی بَر بَند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
#دیوان_اشعار_امام
.
بیقیدبودن در زمان را دوست دارم
با بودنت کل جهان را دوست دارم
دستمکه در دست تو باشد در خیابان
حتی حسودیِ زنان را دوست دارم
#لاله_ایمانی
.
با بوسههای خود مرا دیوانه کردی
با هر تپش در قلب سردم خانه کردی
دنیای من هم رنگ چشمان تو میشد
وقتیکه با دستت سرم را شانه کردی
#لاله_ایمانی
.
کنم مدح خم ابروت یا روت؟
نهم نام لبت یاقوت یا قوت؟
یقینم هست فایز زنده گردد
رسد بر تختهٔ تابوت تا بوت!
#فایز_دشتستانی
تو که نمیدانی عطر بهار نارنجم
گاهی انقدر دل تنگت هستم
که میخواهم یقه ات را بگیرم و از آن قاب عکس خاکستری
بیرون بکشمت
در آغوش بگیرمت و بیخیال همه ی دنیا بشوم
سوار عطر خیال ببرمت آن طرف کائنات
میان همان شعرها که فقط خدا می نویسد!
آنجا که من باشم و تو
من از تو بگویم و تو ناز کنی
و من....
از خوشی بمیرم!
| حامد نیازی |
باید یاد گرفت
با تو گُل گفت، گُل شِنُفت!
یا با تو زیر تگرگ حتی شِکُفت!
باید یاد گرفت
حرف که میزنی از لبهایت
سبد سبد گل همیشه بهار
از چشم هایت دریا دریا مروارید
و از دست هایت آسمان آسمان پرواز برداشت
پا در میانی کن تا
امشب که خاطرهات داشت
اتاقم را زیر و رو میکرد کمی بیشتر بماند!
به خوابم بیاید!
و رفتن را از یاد ببرد!
بشنو سخنم را
بد عادتم کن به آمدن
به نرفتن، به ماندن، به دوست داشتن؛
بد عادتم کن به عشق!
| حامد نیازی |
داشت برایم شعر میخواند
که پریدم میان یکی از مصرع ها و گفتم:
بوسه دارید؟
ابروهایش را گره زد و با لبخند نگاهم کرد!
تکرار کردم شما بوسه دارید!؟
از آن بوسه ها که انتها ندارند!
که دوستت دارم هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی!
از آن بوسه ها که دهانم را طوری پر کند
از گوشه ی لبهایم بچکد روی لباسم؛
گل کند،شکوفه بزند،بهار برسد!
از آن بوسه ها که تا ماه ها لبهایم را بچشم و با لبخند بگویم چقدر شیرینی!
خندید...
خندید و با چشم های بسته نگاهم کرد!
خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد!
بلند گفت: دوستت دارم مجنون جان!
و من از خوشی میان شعری که میخواند
قافیه در قافیه،ردیف شدم!
زندگی انگار این بود؛
دو مصرع،کنار هم،یک شاه بیت!
با طعم بوسه!
حامد نیازی
یک جماعت مخالف سرسخت
دختری با دو چشم بارانی
پای کوبان بهانه می گیرد
مثل یک کودک دبستانی
صحبت از عشق و دردسرهایش
همه دارند و کور وکر گشته
دختری که تمام قد دارد
مُهر یک عشق را به پیشانی
عاشق یک جوان که نافش را
با نداری بریده اند انگار
و ندارد در آسمان حتی
یک ستاره... و پست و عنوانی
پدر پیر گشته مستاصل
مادری یاد عشق نافرجام...
و سراسیمه از کمد برداشت
دخترک چتر و کیف و بارانی
به خدا دوست دارمش مادر
اینقدر سنگ دل نشو بابا
بگذارید سهم هم باشیم
نکشیدم به بند و زندانی
مادر خسته با خودش می گفت
نرود سمت عشق می میرد...
برود هم ندارد این وصلت
غیر رنج و غم و پشیمانی
و پدر زیر لب چنین میگفت:
راضی ام من به وصلتان اما
تو ندانسته می روی آخر
با دوپای خودت به قربانی
زیر باران قدم زنان می رفت
غرق اندوه و پر گلایه چرا!؟
پدر ومادرم نمی فهمند
حرف های مرا به آسانی...
#محمدجواد_منوچهری
بدنت بکرترین سوژه نقاشی ها
و لبت منبع الهام غزل پاشی ها
با نگاهت همه زندگی ام بر هم ریخت
عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها
چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها
ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده که
عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها
بنشین چای بریزم که کمی مست شویم
دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها
آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!
#علی_صفری