eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی کزین جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه، تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق، بر شدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنْش بشنوم از پای تا به سر، همه سمع و بصر شدم من چشم از او چه گونه توانم نگاه داشت؟ کَاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم او را خود التفات نبودی به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم گویند: روی سرخ تو «سعدی» چه زرد کرد اکسیر عشق، بر مِسَم افتاد و زر شدم
قَدِ او را گفته‌ام عُمرِ دراز از خدا عُمرِ درازم آرزوست ...
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
مانند زخم کهنه که از پا درآورد هر شب غمت مرا به تقلّا درآورد آن‌سان که خاری از کف پایی برون کشند عشق تو خنجر از جگر ما درآورد چشمت دمار از من و از روزگار من هرگز رها نمی‌کندم تا درآورد گفتم که کوه می‌شوم اما بعید نیست این کوه را نگاه تو از جا درآورد در شعر من نگاه بکن تا که چشم‌هات این شعر را به حالت انشا درآورد جانی که سال‌هاست ز تن درنیامده چشم تو قادر است به ایما درآورد روزی عروس مادر من می‌شوی به‌زور حتی اگر غمت پدرم را درآورد
❤️ دستم نمی‌رسد به ضریح مطهّرت هستم گدای هرکه رسیده است محضرت 🔹
یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد مردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند از طعنه‌های عالم و آدم غمت مباد
خلاصه کرده خدا در تو دلبری‌ها را که پاک دست‌به‌سر کرده‌ای پری‌ها را برای اینکه ببینند باد در دست‌اند به دست باد سپردند روسری‌ها را سر کلاس تو ننشسته است نادرشاه که از تو یاد بگیرد ستمگری‌ها را برو کنار درختان که خشکشان بزند و سروها بگذارند سروری‌ها را   در این گرانی بازار پسته لب وا کن دوباره تازه مکن داغ مشتری‌ها را    
🌼🌼🌼
با تمام دردهایم می‌نویسم باورم این است او، نشنیده درمان می‌کند
سلام صبحتون بخیر 🌼🌼🌼
چون حل نمی‌شود به سخن، مشکلات عشق در حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟
صبح‌های تکراری مرا خسته کرده است حبسی میان یک وجب آغوشم آرزوست
 از شانه‌هایت صدای روییدن گیاه می‌آید شب چه پهناور است به روی کف دست‌هایت که هر روز هزاران پرنده از آن آب می‌نوشند قدرت من به بازشدن چشم‌های توست که مرا میان راه بی‌آبادی به شکار می‌رساند لانه‌ی پرندگان به روی گیاه است و شکارگاه من از فاصله‌ی دست‌هایت تا لانه هزاران سال راه است که تا پرنده آب می‌نوشد و گیاه می‌روید من از این آبادی تا آن آبادی عاشق خواهم ماند…