eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو!‌ بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟ 🕯🌺 🦋
خبرِ مرگِ مرا هرکسی آورد بخند... زنده‌ام می‌کند آخر خبرِ خنده‌ی تو!
روی تو را دوباره ندیدم ، غروب شد بغضم گرفت ، تا که شنیدم ، غروب شد تا یادم آمد این همه سال است رفته ای  آهی ز عمق سینه کشیدم ، غروب شد باران نداشت شهر ، که او شرم هم نداشت  یک قطره اشک هم نچکیدم ، غروب شد آقا به ندبه ات نرسیدم مرا ببخش  شرمنده تا ز خواب پریدم ، غروب شد آقا کلافه ام من از این نفس سرکشم  جمعه به پای نفس پلیدم ، غروب شد خورشید سرخ شد ، به گمانم که گریه کرد  بیچاره گفت تا که خمیدم ، غروب شد از عصر جمعه بغض عجیبی است در گلو  این بار هم تو را ندیدم ، غروب شد روزی که بود فرصت دیدارتان گذشت  مثل همیشه تا که رسیدم ، غروب شد
ها دلگیر نیست.. شاید دلمان گیر کسی هست، که نیست🥀 🤲🏻
تا اخر عمر جمعه ها مان عیدند از شادی ما طائفه ای ترسیدند دادند به خوردمان که غمگین باشید اما خودشان به ریش ما خندیدند
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر كه آب از سرم گذشت مانند مرده های متحرك شدم، بیا بی تو تمام زندگیم در عدم گذشت میخواستم كه وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه كه میخواستم گذشت دنیا كه هیچ، جرعه آبی كه خورده ام از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت تا كی غروب جمعه ببینم كه مادرم یك گوشه بغض كرده كه این جمعه هم گذشت مولا، شمار درد دلم بینهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت حالا برای لحظه ای آرام میشوم ساعات خوب زندگیم در حرم گذشت
غـــــࢪوب جـــــمـــــعـــــہ...💔😔 دیگه نمیخای بیای اقا😭😭😭😭😭
فهمیده جهان نیاز دارد به کسی جز خواستنش نیامد از کس نفسی ای عشق به وعده ها عمل کن مردیم در حسرت و انتظار فریادرسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته ام بارها و می گویم بی وجودش حیات مکروه است همه عمر تکیه گاهم بود پدرم نام کوچکش کوه است
ما مدعی و منتظرت هیچ کسی... یک هفته فقط کار،نمانَد نفسی آقای گلم جمعه نیا!!! چون هستیم مشغول به عشقِ پاک یا بوالهوسی...
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست  شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست
به هر دل‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم پر از شور و شعف با سر به سویت می‌دوم چون رود تو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارم دل‌آزار است یا دلخواه! ماییم و همین یک دل ببر! یا بازگردان! من به هر صورت زیانکارم ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند تو بیزار از منی! اما مگر من دست بردارم تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوست! شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم "آبگینه"
این‌طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته موج، ماهی‌های عاشق را به‌ساحل ریخته بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره‌ای‌ست بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته هرچه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته هیچ‌ راهی جز به‌دام افتادن صیاد نیست هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته زاهدی با کوزه‌ی خالی به‌دریا بازگشت گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
اظهار عجز پیش ستمگر نکن از آنک اشک کباب مایه طغیان آتش است
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود این زورق شکسته ز ساحل نمی رود گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ کاری که خود ز دست من و دل نمی رود!
ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم با سینه‌ی گشاده در آماجگاه خاک بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟ با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم پوشیده نیست خرده‌ی راز فلک ز ما چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم صائب زبان شکوه نداریم همچو خار چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
هر که را دور کنی ، دور و برت می‌آید از محبت ، چه بلاها به سرت می‌آید ! تا که در دسترسی ، از تو همه بی‌خبرند تا کمی دور شوی ، هِی خبرت می‌آید !
محبوب آشکار منِ پنهان،تویی فقط احیاگر دوبارۀ هر جان،تویی فقط گمگشته بود این دل بی دین و مذهبم آنکه مرا رسانْد به ایمان تویی فقط هردم دلم گرفت،رسیدی به داد من آرام بخش حال پریشان،تویی فقط در کوره راه بغض که دل نیست در کسی بنیان گذار عشق در انسان،تویی فقط بر ما که در کویر سکونت گزیده ایم بی شک نزول نعمت باران،تویی فقط اقرأ بِاِسمِ ربک از تو شروع شد...! آیینه ی هر آیه ی قرآن،تویی فقط تنها رسول عشق تو ای خاتم النبی! معنای ناب واژه ی پایان تویی فقط حتی اگر که شعر شود بند بند من زیباترین قصیده ی دیوان،تویی فقط! 🍃🥀🍃
با اینکه ننوشیدم از آن چشم شرابی مهمان کن از آن گونه مرا بوسه‌ی نابی ای ترس!تو را شکر، که با این همه تردید یک بار نیاویختم از سقف طنابی من آرش دل تنگم، یا آرش دل سنگ؟ هر روز نقابی زده ام روی نقابی یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند در نامه‌ی اعمال من مست صوابی ساقی! همه بخشوده‌ی یک گوشه‌ی چشمیم! آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی؟!
دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند ببارید ابرهای تیره باران درس شیرینی ست به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند
ﮐﻢ ﺑﮑﻦ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺗﻮ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺭﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺳﺮﺑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﭼﻮﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﭙﻮﺵ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻧﺸﮑﻦ ﺑﺎ ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﮑﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻌﺮﻡ ﺷﻮﯼ ﺗﺎ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺗﺮ...
ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد از بنی‌آدم چه میخواهند این قوم پری یا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کرد
نم‌ نم باران شعـاعِ چشم تارم را گرفت چشم واکردم غمت دارو ندارم را گرفت اشک های بی‌ قرارم رودِ شورِ غصه شد سیل غم آمد همه ایل و تبارم را گرفت هرچه کردم تا فـراموشت کنم اما نشد خاطرات هرشبت صبر و قرارم را گرفت آمـدم گـرمـای آغـوش تـو آرامم کند سـردیِ لبخنـدهایت روزگارم را گرفت خواستم باتـو بِرویَم بـاز هم مانند گل فصل زرد رفتنت شوقِ بهـارم را گرفت معتبر بودم به یُمنِ این غرور شیشه‌ای سنگِ سنگینِ نگاهت اعتبارم را گرفت
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟ پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟ سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی! تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی ! من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟ پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟ سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی! تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی ! من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟ ❤❤