eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
از عذاب بی تو بودن،در سکوت خود خرابم دوری از صورت ماهت،هر نفس میده عذابم خاطرات با تو بودن شب و روز میاد بخوابم اینه آخرین کلامم ،بخدا بی تو خرابم
می‌برم منزل به منزل چوبِ دارِ خویش را تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را در طریق عاشقی، از تیغ و تیرم بیم نیست می‌برد بر دوش خود، منصور دارِ خویش را برنمی‌دارد نگاه از من، جنونِ سینه‌سوز می‌شناسد چشمِ صیادم شکار خویش را رونقِ روشن‌دلان با منّتِ خورشید نیست می‌کند روشن چراغم شامِ تارِ خویش را در دلِ دریایی‌ام از موج و توفان بیم نیست می‌فشارد در بغل، دریا کنارِ خویش را موجِ پرجوشم من از دریا نمی‌گیرم کنار می‌نهم بر دوشِ توفان کوله‌بار خویش را بس‌که‌می‌پیچدبه‌خود امواجِ این گرداب، سخت ساحل از کف می‌دهد اینجا قرار خویش را... 🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾
من كه از چشمان تو افتاده ام،ديگر چه سود؟! كل واحد هاى ترمم را بيافتم، به درک...
جان جهان کجایی ؟ منتظرم بیایی ..! منتظرت جان داد و تو هنوز در فراقی
برای آنکه نگویند جُسته‌ایم و نبود تو آن که جُسته و پیداش کرده‌ام، آن باش...!
سیبِ سرخِ گونه یِ محبوبِ گندم گون من ، تا فریبم داد... فهمیدم که من هم آدمم
از اول دنیای خودم فکر میکردم عاشق ام تا که دنیای حسین را دیدم معنی عشق را فهمیدم
تو ایستاده و من خفته؟! نیست شرط ادب... به روز مرگ، مبادا به من نماز کنی!
بارها پرسیده ای از نحوه ی دل دادنم چشم تو در چشم من، دیگر نمیدانم چه شد!
-هرچند جهان با تب و آشوب عجین‌ است..! آغوش تُ آرام‌‌ترین جاے زمین است
چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد. ‌ ‎
درآورده کمی از زیر چادر زلف بورش را و بعداً کم کَمَک آن گردنِ مثل بلورش را گذشت و ذرّه ذرّه روسری هم از سرش افتاد که زیباتر کند اینگونه تیپ مرده شورش را خلاف آنچه بین مردمان شهر مرسوم است به هر نانی رسیده میکند روشن تنورش را خودش را زورکی جا داده در پیراهن تنگی که لاغرتر کند یک ذرّه اندام قطورش را از آن چسبندگیها میشود فهمید گاو نر ندارد موقع پوشیدن شلوار زورش را جدیداً در خیابان های ما یک عدّه میپوشند از این ساپورتهای شیشه ای آن هم چه جورش را شبی در محفلی دیدم که آخر سر در آورده دقیقاً وقت قر دادن عروس از کلّه تورش را «فغان کین لولیان شوخ و‌شیرن چشم شهر آشوب» در این اوضاع وانفسا در آوردند شورش را والا بوخودا با این تیپاشون
«زندگی راهرچه آسانتربگیری بهتراست» عشق ایام جوانی، روز پیری ، بهتراست عشق، درمان تمام دردهای بی دواست بی نیازازخلق بودن،درفقیری بهتراست بی توباشم من رها دردشت ودریاها،چه سود باتوبودن درقفس،حتی اسیری بهتراست باتوبودن ،خاطراتِ سلطنت بر ابرهاست بی توام حالا ، وَ رویای امیری بهتر است سالیانی در غزل ها جستجو کردم تو را چون نبودی،رو به خودگفتم بمیری بهتراست
عشق تنها چیزی است که نمی توانی توصیفش کنی مانند ظاهر یک گل رز بوی باران یا احساس جاودانگی
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش صائب مگر به شاه نجف التجا برد
چنان دچار توام، کَز خودم نمانده اثر! به خویش می‌نگرم جُز تو را نمی‌بینم...
‏این راه را، ‎حسین با سر رفته، تو چگونه می خواهی با ‎غرور و بی اعتنایی و با خور و ‎خواب و ولنگاری به انجام برسانی؟
آیینه‌ی ما زنگ کدورت نپذیرد!
گفتمش عاشق شوم دنیا ب کامم می شود جام عشق همچون عسل رزق وطعامم می شود من چ میدانستم این عشق باهمه رنگ و رخش بندو زنجیری ب پایم همچو دامم می شود
بیخود زهجریار به شعر رو کرده ایم این قطعه وغزل نکنند وا گره زکار...
آشنایان یاد کردن کارماست این همان اعمال پر تکرار ماست آشنا گاهی زما هم یاد کن چرخ گردون چند روزی یار ماست...
کوچه از پنجره پیداست اگر بگذارند شهر لبریز تماشاست اگر بگذارند می رسد رایحه ی گام تو در کو چه ی دل چیدنت وعده ی فرداست اگر بگذارند گرگها پیرهن میش به تن پوشیدند یوسفی همسفر ماست اگر بگذارند شهریاران همه خاکستر و سرگردانند سر بگردان شرر اینجاست اگر بگذارند سلطه ی تیرگی ابر فرو ریختنی است ماه در کاسه ی دریاست اگر بگذارند شهر ما گرچه به روی ((گسل زلزله)) هاست رمقی هلهله بر پاست اگر بگذارند علی رفیعی
مرا ترکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر سها لب ، مشتری غبغب ، هلال ابروی و مه پیکر چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ بُود گلبیز و حالت خیز و سحر انگیز و غارتگر دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکّر چه بر ایوان ، چه در میدان ، چه با مستان ، چه در بستان نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر ! { جیحون یزدی }
درد دارد عشق، اما دردِ بدتر دوری‌اش پیرِ دلتنگی بسوزد، بالاخَص اینجوری‌اش کار وقتی بیخ پیدا می‌کند مستأصلی درد دارد این پدیده با تِمِ مجبوری‌اش حوصله سر می‌رود، بیزار هستی از خودت از تمامِ عالم و آدم، بهشت و حوری‌اش شعر می‌گویی کمی با واژه‌ها غُر میزنی شد نمک بر زخم‌هایت این غزل با شوری‌اش یک ترانه تویِ ماشین اتّفاقی، بی هوا گریه می‌اندازَدَت با اوجِ بی منظوری‌اش مثل یعقوبی که از دوریِ یوسف کور شد جای وصلِ او گرفتاری به دردِ کوری‌اش عکس می‌بینی و پیراهن به چشمت می‌کِشی صورتت را شب به شب با اشک‌ها می‌شوری‌اش باد را بو می‌کنی، انگار بویش نیست، نه باد هم شرمنده شد، می‌پیچد از معذوری‌اش سر به رویِ دفتر و خودکار هر شب وقتِ خاب درد دارد عشق اما دردِ بدتر دوری‌اش
گاهی هزاران هزار دوستت دارم ......، به یک مواظب خودت باش ساده نمی ارزد .....