می توانی با نگاهی در دلم غوغاکنی
باز این آرامِ عاشق پیشه را رسوا کنی
می توانی یک نفس باران شوی بر خاکِ دل
تا که سامانم شوی بازاین دلم احیا کنی
می توانی بعد ان آوارگی ها یک شبی
سربه دامانم گذاری راز دل افشا کنی
می توانی همسفر بامن شوی تا مرز عشق
تاکمی آرامشت را نزد من پیدا کنی
می توانی مُلک دل را با محبت جانِ من
تا ابد شیرین به نامت با سند امضا کنی
🌿🥀
لای موهایت همیشه یک گلسر داشتی
لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی
مثل اسکندر به قلبم میزدی با هر نفس
قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی
شهر، شهرم را به آتش میکشیدی دم به دم
بیپناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی
مطلع شعرم شدی با هر غزل میخواندمت
مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی
روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود
با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی
بیقراریهای من رسواترم میکرد و تو
شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی
خوشخیالیهایم از این با تو بودن بس نبود؟
من میان این همه مهره! تو بد برداشتی
هایهایم میگذشت از کوچههای بیکسی
لا اله «غیر تو»، ایکاش باور داشتی
سالهایم هی گذشت و داغ تو جان میگرفت
فکر اینکه این همه مدت چه در سر داشتی
تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!!
غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی
دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من
ساده تنها رد شدی با دیدهی تر داشتی
میچکاندی قطرهقطره روزهای رفته را
روی مرد خستهای که در برابر داشتی
با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من
عاشقم بودی، اگرچه یار دیگر داشتی
#پویا_جمشیدی
یاد میداری که با من
جنگ در سر داشتی؟
رأی، رأیِ توست خواهی جنگ، خواهی آشتی...
#سعدی
درست مثل دو چشم تو مست و هوشیارم
نه خواب می روم از دوری ات، نه بیدارم
شبیه پنجره های نشسته در باران
غم تو دارم و از بغض و گریه سرشارم
کسی کجاست ببیند چگونه می شکنم؟
کسی کجاست ببیند چگونه می بارم؟
عزیز من که چو گیسوی تو پریشانم
عزیز من که به هجران تو گرفتارم،
اجازه هست بگویم که عاشقت هستم؟
اجازه هست بگویم که دوستت دارم؟
#محمود_اکرامی
دیوانهترین حالت یک عشق زمانیست
من باشم و غم باشد و دلدار نباشد
با پای خیالم همهی فاصلهها را
شب تا به سحر طی کنم و یار نباشد
ابری شود این سقف کمانیّ و نبارد
جانی به تن لالهی تبدار نباشد
یک بغض بگیرد گلوی کودک شب را
هی بِفشُرَد آن را و مددکار نباشد
شعله بکشد در دل ما آتش عشقش
یک نسخه برای تب بیمار نباشد
هی پر بکشد دل به هوای سر کویش
قدّش نرسد، هم قد دیوار نباشد
دیوانهترین حالت یک عشق زمانیست
رسوا شوی و حاجت اقرار نباشد
غمناکترین حالت یک عشق زمانیست
در چشم تو جز یک نفر انگار نباشد
یک عمر برای نظری نذر کنیّ و
یک ثانیه هم فرصت دیدار نباشد
#مهدی_حسینی
چه می شد ماهیِ عیدت
خودم بودم به تنهایی
گَهی با پُشت ناخُن
میزدی بر شیشه تُنگم ....
#محمود_افهمی
بوسه ات وسوسه و
حسرت لب های من است ..
صورتت ماه و همه
روشن شب های من است ..
دست گرم تو طبیب
شب و تب های من است ..
بودنت گرمی و
زیبایی فردای من است
#دوستت دارم
و اين تنها كاریست كه...
شنبه و جمعه ، هفته و ماه و...
سال نمىشناسد...
#شكوفه_بارانى
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاد که
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟
من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیر سایه ی یک "مرد" و نام "زن" گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت
زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست
مرگ می داند: فقط باید تو را از من گرفت...
#نجمه_زارع
باز هم کشته و بازنــده ی این جنگ منم
که تو با لشکرِ چشمانت و ... من یک نفرم...!
#محسن_نظری♥️
join»@khalvatehdel
از حالِ دلِ این خستهی دیوانه چه گویم؟
بر آینه نقشی ست به اندازهی آهی ...
#جویا_معروفی♥️
join»@khalvatehdel