eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح آمده، روشن شده چشمان بـهار خورشید دوباره گشته خوش نقش و نگار بـرخیز و هوای صبح را شیرین کن با دستِ خودت دو استکان چای بیار
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم... 🌹
شک ندارم که اگر پای تو در بین نبود ''جنت آباد'' جهنم شدنش حتمی بود
حسرت کش یک بوسه خشکیم در این بزم فردا که دلت سوخت نگویی که نگفتیم...!
ظاهر آراسته‌ام در هوسِ وصل، ولی من پریشان‌تر از آنم که تو می‌پنداری
نزدیڪ نیا با تو مـرا حادثہ اۍ نیسٺ... این آدم ویـران شـده از دور قشنگ اسٺ! «🌻🌿
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف بر من ز یک نیامدنت تا چه‌ها رود! ❣ - قاآنی🕊
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان‌که شد نگه به نگه آشنا بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشیــــد شدم ،در آسمانت باشم سوزنده ترین عشق جهانت باشم ای مـــاه، قـــدم گذار در چشمانم بگذار کـــمی دل نگرانت باشم!
عشق آن‌شب به دیدنم آمد دسته‌ای یاس داشت در دستش قبل هر کار دیگری آمد دست من ‌را گذاشت در دستش دست من‌ را گرفت یخ کردم خانه لبریز عطر یاسش بود گنگ بودم، توهمی بودم او ولی کاملا حواسش بود گفتم اینجا چه میکنی دختر یخ زدی، برف را نمی‌بینی؟ به گلویش اشاره کرد ، تو چه؟ این‌همه حرف را نمی‌بینی؟ ساده و بی‌اجازه آمد تو بعد با پشت پاش در را بست با همان لحن بی‌نظیرش گفت “بد نگاهم نکن همینه که هست” مثل هربار باز خندیدم ناخودآگاه سر تکان دادم چاره‌ای غیر خنده بود مگر؟ رخت‌آویز را نشان دادم رخت‌آویز دست‌هایش را باز می‌کرد تا بغل بکند شال او‌ را که بی‌گمان می‌رفت خانه را غرق در غزل بکند شال بر موی لخت سر می‌خورد صحنه‌ای دیدنی رقم می‌زد موج موهای مشکی‌اش آن شب بی‌محابا به صخره‌ام می‌زد عطر، آن عطر گرم و شیرینش از تنش می‌دوید تا بدنم ردّ بو را به چشم می‌دیدیم می‌نشیند به روی پیرهنم چشم‌ها چشم‌ها نمی‌دانی آه با من چه ها نکرد آن شب از زیادی آهِ حسرت من گرم شد دست های سرد آن شب لب او آه، آه از لب او از خطوط لب مرتب او سرخ با صورتی مرکّب او آه از خاطرات آن شب او در خیالات مبهمم بودم یک نفر داشت چای دم میکرد عاشق چای بود مثل خودم چای ما را شبیه هم میکرد قند ها با تواضع بسیار به لبانش سلام می کردند سبز یا سرخ هر چه او می گفت استکان ها قیام می کردند چای در دست سمت من آمد غرق آرامشی تماشایی بودنش توی خانه انگاری تیر میزد به قلب تنهایی استکان را به دست من داد و یاس ها را درون آب گذاشت گفت اول تو بشنوی یا من؟ خوب شد حق انتخاب گذاشت گفتم اول من از تو می شنوم بنشین پیش من ترانه بخوان لطف کن از خودت بگو زیبا لطف کن شعر عاشقانه بخوان شعر جاری شد از لبان ترش سعدی از عجز داشت دق میکرد مولوی در سماع می رقصید حافظ مست هق و هق میکرد واژه ها بال در می آوردند تا دهانش به حرف وا می شد سر هر دفعه گفتن شینش روح من از تنم جدا می شد چشم می شد نگاه میکردم واژه می شد سکوت میکردم مثل حوا هوایی ام میکرد مثل آدم سقوط میکردم هدفش از تمام شعر فقط به همین جا کشاندن من بود ناگهان در سکوت غرق شدیم نوبت شعر خواندن من بود کاش می شد که حرف هایم را رو به روی تو مو به مو بزنم تا که آزرده خاطرت نکنم باز باید به شعر رو بزنم شعر دنیاى کوچکى که در آن تو براى همیشه مال منى من جواب سکوت مبهم تو و تو زیبا ترین سوال منی بنشین شعر تازه دم کردم باز هم تشنه ی شنیدن باش روی یک قلّه رو به آغوشم باش و آماده ی پریدن باش گریه میکرد و شعر میخواندم شعر میخواند و گریه میکردم شعر میشد هر آنچه میگفتم اشک می شد هر آنچه میکردم ساز برداشتم سخن گفتم عود آلوده کرد بویش را کاش می شد دو تار مویش را بنوازم کمی گلویش را روی دوشم فرشته ها با هم به لبانش اشاره میکردند دخترک های توی نقّاشی همه ما را نظاره میکردند روی لب هاش طعم‌ وسوسه و توی چشمش پر از تمنّا بود من که یوسف نبودم از اول او ولی کاملا زلیخا بود دست بردم به لمس لب هایش مردمک ها عمیق تر میشد هر چه حسم دقیق تر میشد رنگ لب ها رقیق تر میشد دست بردم به هیچ انگاری پنجه‌ام در فضای خالی رفت توی ذهنم زنی خیالی بود توی ذهنم زنی خیالی رفت رفت با کوله‌باری از حسرت ماند از او خاطرات لعنتی اش من به دنیای سرد خود رفتم او به دنیای جیغ و صورتی اش بگذریم از گذشته ها دیگر هر چه که بوده دوستش دارم دوستش دارم و نمیداند و چه بیهوده دوستش دارم ناگهان در جهان بی روحم دختری را غریق غم دیدم دختری که درون چشمانش تکّه ای کوچک از خودم دیدم پیش پایم نشست و دستم را با سرانگشت ها نوازش کرد با همان چشم آشنا خندید با همان خنده‌هاش خواهش کرد چشم در چشم‌های خیسم گفت باز داری چه می‌کنی بابا من کنار تو ام، نمی بینی ؟ پس چرا گریه می‌کنی بابا عشق هم مثل هر چه داشتمش بازی عمر بود و باختمش پیر مردی درون آینه بود که من اصلا نمی شناختمش
مثل سابق غزلم ساده و باراني نيست هفت قرن است در اين مصر فراواني نيست به زليخا بنويسيد نيايد بازار اين سفر يوسف اين قافله کنعاني نيست حال اين ماهي افتاده به اين برکه خشک حال حبسيه‌نويسي است که زنداني نيست چشم قاجار کسي ديد و نلرزيد دلش بشنويد از من بي چشم که کرماني نيست با لبي تشنه و بي بسمل و چاقوئي کند ما که رفتيم ولي رسم مسلماني نيست عشق رازي است به اندازه‌ي آغوش خدا عشق آن گونه که مي‌دانم و مي‌داني نيست