eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت روی تختی با رقیبان می نشینی در بهشت تا خدا بهتر بسوزاند مرا خواهد گذاشت یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت صاحب عشق زمینی را به دوزخ می برد جا ندارد عشق های این چنینی در بهشت گیرم از روی کرم گاهی خدا دعوت کند دوزخی ها را برای شب نشینی در بهشت ... با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ می روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین» خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت کاظم بهمنی
سخت است غرل ها بسرایی و نبیند سخت است بکویش بشتابی و نیاید با این همه بازم سحری نیست نباشد فکر رخ واصوات دل انگیز ترینش
اگر گناه تو هستی خدا کند که خدا جزای آخرتم را در این جهان بدهد
. دل شکسته... تن خسته، خانه می‌خواهد دوباره گریه‌ی امشب بهانه می‌خواهد دلیل گریه‌ی هر شب! کمی شریکم باش که گریه بیشتر از اشک، شانه می‌خواهد هزار بار نوشتم، هزار بار نشد نوشتن از تو غمی شاعرانه می‌خواهد دلم گرفته و از بوی خانه بیزارم دلِ گرفته کمی چایخانه می‌خواهد! برای داشتنش حاضرم بقیّه‌ی عمر... ولی چه فایده وقتی مرا نمی‌خواهد؟ ‏ عادل_حیدری .
به نام عشق که زیباترین سرآغاز است هنوز شیشه‌ی عطر غزل دَرَش باز است
تکلیف من و عشق تو روشن شدنی نیست رفتن شدنی نیست وَ ماندن شدنی نیست شاید بروم دور شوم تا تو بفهمی من نیستم و هیچکسی "من" شدنی نیست باید بروم تا که کمی مثل تو باشم نه ! قلب بلورین من آهن شدنی نیست خودخواه شدم در اثرِ خواستن تو این عاشق مغرور ، فروتن شدنی نیست در حرف چه ساده ست جداییّ من و تو سخت است بفهمیم که اصلا شدنی نیست تکلیف من و عشق تو ، تکلیف من و عقل تکلیف من و چشم تو روشن شدنی نیست ... حسین_عباسپور .
. پیش تو هرقدر از دلتنگی‌ام گفتم، نشد درد دل کردم ولی از دردهایم کم نشد رفتی و در خود شکستم، نیستم غمگین که سرو بعد توفان بر زمین افتاد، امّا خم نشد خواب دیدم در جهنّم باز دنبال تواَم بر غم عشق تو حتّی مرگ هم مرهم نشد هیچکس جای تو را در خاطراتم پر نکرد بردی از یادم ولی یادت فراموشم نشد جز وصالت، آرزوهای زیادی داشتم مثل صدها آرزوی دیگرم، این هم نشد... مجید_ترکابادی
بند کفشت را نمی بست او اگر عاشق نبود… عشق یعنی پیش پای یار خود ، زانو زدن...
امشب آن حسرت دیرینهٔ من در بر دوست به سر می آید در فروبند و بگو خانه تهی است زین سپس هر که به در می آید شانه کو تا که سر و زلفم را در هم و وحشی و زیبا سازم باید از تازگی و نرمی و لطف گونه را چون گل رویا سازم سرمه کو ، تا که چو بر دیده کشم راز و نازی به نگاهم بخشد باید این شوق که در دل دارم جلوه بر چشم سیاهم بخشد چه بپوشم که چو از راه آید عطشش مفرط و افزون گردد چه بگویم که ز سِحر سخنم دل به من بازد و افسون گردد آه ، ای دخترک خدمتکار گل بزن بر سر و بر سینهٔ من تا که حیران شود از جلوهٔ گل امشب آن عاشق دیرینهٔ من چو ز در آمد و بنشست خموش زخمه بر جان و دل و چنگ زنم با لب تشنه دو صد بوسه شوق بر لب بادهٔ گلرنگ زنم ماه اگر خواست که از پنجره ها بیندم در بر او مست و پریش آنچنان جلوه کنم کو ز حسد پرده ابر کشد بر رخ خویش تا چو رویا شود این صحنهٔ عشق کندر و عود در آتش ریزم ز آن سپس همچو یکی کولی مست نرم و پیچنده ز جا برخیزم همه شب شعله صفت رقص کنم تا ز پا افتم و مدهوش شوم چو مرا تنگ در آغوش کشد مست آن گرمی آغوش شوم آه ، گویی ز پس پنجره ها بانگ آهستهٔ پا می آید ای خدا ، اوست که آرام و خموش به سوی خانهٔ ما می آید
{♥️} همچو کوهی که درونش نم دریا دارد در دلم درد زیاد است ولی جا دارد اشک دارد به تن هر مژه ام می لغزد پلک بر هم بزنم سیل تماشا دارد سرخیه چشم من از عادت بی خوابی نیست خصلت وقت غروب است که صحرادارد حال من مثل کویریست که از لکه ی ابر جرعه ای آب و یا قطره تمنا دارد زندگی دایره ای بود در ابعاد زمین خوب چرخید که مارا به امان وا دارد🧡
ای چراغ دل تاریکم ! از این خانه مرو! آشنای تو منم، بر در بیگانه مرو! شمع من باش و بمان! نور ز تو، اشک ز من جان فشانه تو منم، در بر پروانه مرو! سوختی جان مرا، آه مکن ! اشک مریز! از بر عاشق دلداده، غریبانه مرو! قصه خواهی شد و از یاد جهان خواهی رفت قهر بیهوده مکن! در دل افسانه مرو! در کلبه ی من، مهر تویی! ماه تویی! ای چراغ شب تاریکم، از این خانه مرو! معینی_کرمانشاهی ‌ ‌ ‌
شکسته تر شده ام بغض در گلویم نیست هزار و یک گله دارم که را بگویم؟ نیست شبیه خاطره ی تلخ و مبهمی شده ام کسی میان جهانش به جستجویم نیست به غیر حسرت پل های پشت سر که شکست میان جاده ی تقدیر پیش رویم نیست منی که ساقی یک شهر بوده ام حالا ببین که جرعه ی آبی ته سبویم نیست تو را چه غصه ی دنیا که هر چه جویی هست مرا چه غصه نباشد که هر چه جویم نیست على_نیازی
گشتم براى شعرِ حال خودم در پىِ رديف بهتر از اين نبود كه "حالم رديف نيست"! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشبخت، یوسف به سفر رفته ی من است یارِ سراغ یار دگر رفته ی من است آینده و گذشته ی محتوم من یکی‌ ست تقدیر، خنجر به جگر رفته ی من است این چشمه‌ای که بر سر خود می ‌زند مدام فواره نیست طاقت سر رفته ی من است... مست است و شوربخت که سر می ‌زند به سنگ دریا جوانی به هدر رفته ی من است هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این لبخند یوسف به سفر رفته ی من است . |کتاب: |
امدم دنیا برای دیدن روی علی ورنه من با مردم دنیا چه کاری داشتم
به قدری چشم تو زیباست دلم دریا نمی خواهد دلم بی تو دگر چیزی از این دنیا نمی خواهد..
‌با همه ی بی سر و سامانی‌ام!!! باز به دنبال پریشانی‌ام... دلخوش گرمای کسی نیستم!!! آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام... ‌‌ سلام روز بکام
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست تنها گناه آینه ها زودباوری است مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است سهم برابر همگان، نا برابری است دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب، هر چه کنی ذره پروری است! ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است . | |
باشد شبٺ بخیر ولی یك نفر هنوز در قلب من به یاد ٺو بیدار ماندھ است...!
شهری به گفت‌وگوی تو در تنگنای شوق شب روز می‌کنند و تو در خوابِ صبحگاه شیخ اجلّ
در وصف تو ای کاش زبان تاب بیان داشت چون زلف تو ای کاش کسی طبع روان داشت زیبایی ات از کوه هم اقرار گرفته ست در پیش تو هرگز نشود حرف نهان داشت می خواست به بیرون بپرد لحظه ی دیدار گنجشک زبان بسته ی قلبم هیجان داشت یک عمر نشستن به تماشای تو سهل است تا صبح قیامت دل من کاش زمان داشت از مهر تو هر کس شده یک ذره نصیبش یک داغ به پیشانی و مُهری به دهان داشت با نیت دیدار بهار آمده بودم افسوس که عشق آخر این جاده خزان داشت
به سفر رفتی و عُشّاقِ تو گیسو كندند در فراق تو عجب سلسله‌ها بر هم خورد
به گیسویت، که از سویت، به دیگرسو نتابم رخ گرم صدبار چون گیسو به گرد سر بپیچانی...
نده اصلا به دست باد باغِ یاسِ گیسو را که خواهد برد آخر رونقِ بازارِ لیمو را دلم چون گردباد آشفته می گردد به هر جایی از آن روزی که دست بادها دادی سرِ مو را مگر آهویِ چشمت واله و دیوانه کم دارد؟ که مویت هم به یاری آمده چشمانِ جادو را تو با آن‌ دامن گلدار هر جایی که می رقصی پریشان می کنی زنبورهای هرچه کندو را تمام شهر را پر کرده بحثِ طرحِ ابرویت بکن‌چاقوی زنجان را نهان، بنشان هیاهو را منم سهراب و قهرت مثلِ کی کاووس، بی رحم ست بساز از نوش لبهایت برایم نوشدارو را محالست این همه دور و تسلسل در نگاهِ تو بشدت گیج کرده منطقِ چشمت ، ارسطو را
پرسیـدم آیـا رفتنت اینبـار اجبـاری‌ ست سر را تکان دادی و دیدم پاسخت آری ‌ست پس لطف کن آهستـه در قلبـم تردد کن تـا اطـلاع ثانـــوی آو‌ار بــرداری‌ ست😊