eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی بالی به هوای دانه ی ما نزدی دیر است دلم چشم به راهت دارد ای عشق، سری به خانه ی ما نزدی
چیست از این خوب‌تر در همه آفاق، کار دوست به نزدیک دوست، یار به نزدیک یار
بى تو درخت میوه هم بدون بار می‌شود گل بدون باغبان شبیه خار می‌شود ما سر و وضع خویش را این دو سه شب ندیده‌ایم گرد و غبار که رسید آینه تار می‌شود من از پیاده بودن خودم پیاده تر شدم خوشا بحال آن که شب به شب سوار می‌شود گفت بیا اگر چه صد دفعه شکست توبه‌ات توبه من که بیش از هزار بار می‌شود این گره اى که من زدم واشدنش بعید نیست به دست من نمی‌شود، به دست یار می‌شود تکیه نمی‌کنم ازین به بعد به توان خویش بنده که خسته شد، خدا دست به کار می‌شود
هر کسی گفته که این سطح, پر از زیبایی است جایگاه نظرش آن طرفِ بی جایی است  درد ِ نوزادِ خیابانی و من مشترک است در دل هر دویِ ما، ماتمِ بی فردایی است خوردن غصه ی مخلوق, خرابم کرده است چون شرابی که ورای صفتِ گیرایی است خانه ای پر شده از کودکِ کار، آنسوتر کشته خود را زنِ تنها که غمش نازایی است بغض دارم که در این سوزِ گدا کُش دیدم پوششِ پای پسر بچه فقط دمپایی است  هفت مِلیارد نفر دور هم اند اما باز برترین دغدغه ی نوع بشر تنهایی است! آه ، آنان که مرا "آنِ" غزل می نامند  درکِ شان از قلمم کشفِ غلط املایی است...!!!  
نه فقط عرش حصیرِ قَدَمِ فاطمه است علت خلق دوعالَم، عَلَمِ فاطمه است ذکر یافاطمه نقش است به سربند علی یاعلی ذکر دم‌ و بازدم فاطمه است به دفاع از ولی و شأن ولایت برخاست خطبه‌ی فاطمه تیغِ دودم فاطمه است روی این نام همه اهل‌ِ کرم حساس‌اند استجابت به خدا در قَسَم فاطمه است دیگر از آتش دوزخ چه هراسی داریم؟! تا امان‌نامه‌ی ما با قلم فاطمه است ظاهراً خلوت‌ و خاکی‌ست، ولی در باطن دل هرشیعه ضریحِ حرم فاطمه است پسر فاطمه یک‌روز می‌آید از راه ای خوش آن‌روز که پایانِ غم فاطمه است
هر چند سَرِ حوصله بر شانه ی عشق است دیوار به دیوار بلا، خانه ی عشق است از روز ازل درد، هم آغوش دل ماست شاید که همین درد، دواخانه ی عشق است آن مُهر که بر کنگره ی عرش گشودند رازی است که غوغای غریبانه ی عشق است منشور نهادند که تا شور ببخشد بر مشرق جامی که ز میخانه ی عشق است لب تا لب پیمانه پر از باده ی گلرنگ ساقی که خودش نشئه ی خمخانه ی عشق است دیری است که دُردی کش آن کهنه شرابیم چون آن قدَح  آبشخور فرزانه ی عشق است آن نرگس تیمار که بیمارِ بلا گشت ماهی است که روشنگر ویرانه ی عشق است چشمی است که سرچشمه ی هر ناز و نیاز است چون زهره که خُنیاگر دیوانه ی عشق است در پرتو این مِهر، خدا عِلم عطا کرد مِهری که خودش دام و خودش دانه ی عشق است مِهری که مَه و مِهر نماینده ی اویَند مِهری که در آن سوی طرب خانه ی عشق است ((سلطان نصیر))ی که خدا گفته همین جاست این سُنَّت دیرینه ی سامانه ی عشق است پس با قدم صِدق در این خانه درآیید این خانه که معراج حکیمانه ی عشق است فرمود که ما حُجَّت حَق بر همه ی خَلق و مادرمان فاطمه دُردانه ی عشق است او حُجَّت حق بر همه ی ماست، بدانید این ناب ترین حرف صمیمانه ی عشق است. قاسم بدره.یاسوج.دی ماه۱۴۰۰...
دلا مباش دگر فکر ماسبَق اینجا بیا بیا که بگرداند او ورَق اینجا به روز حشر شراب طهور مینوشی ز انفعال بریزی اگر عرق اینجا پناهگاهِ منِ خسته این حرم باشد پناه می برم از شرّ ماخلَق اینجا نائب الزیاره همه دوستان
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟ امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟ ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟ یك عمر جدایی به هوای نفسی وصل گیرم كه جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟ از مضحكه ی دشمن تا سرزنش دوست تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت؟ مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
هرچه میگردم دلیل عشق را پیدا کنم، یا جوابِ این دلِ بیچاره ی رسوا کنم ، یا که با تنهایی ام آتش به تنهایی زنم ، در دلم رویای شیرینِ وصالت جا کنم، نیستی! دنیا تمامش می شود غرقِ سوال تا کجا در شب خروش صبح را برپا کنم؟؟؟ ای تمامِ محتوای زنده بودن تا به کی باغرورت در نبودت پشتِ غم را تا کنم؟! مرهمِ مهتابِ زخمی اشکهای عاشق است آه دنیا! صبر کن تا یارِ خود پیدا کنم
ماه من باش که امشب همه جا تاریک است شب بی حوصلگی را تو دمی روشن کن
پاییز و غم بی‌کسی اش در فردا در گوشِ خزان تلاطم نجواها آذر نگران است که از دل برود با عشوه‌‌‌‌ی نوعروس دی در یلدا
تو رفتی و آه ِدم به دم می ریزم در کوچه بساطِ اشک و غم می ریزم تو رفتی و هیچ کس جلودارم نیست دارم شب و روز را به هم می ریزم!
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا چون هیچ نماند از ما، آمد برِ ما بنشست
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته‌ای؟ پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را
من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟ آرامشی از جنس طوفانم, نگفتم؟ یک حادثه،یک ازدحام پر تناقض از رفتن و ماندن گریزانم، نگفتم؟ تو عاشق پاییز بودی خاطرم هست صد حیف من مرد زمستانم، نگفتم؟ با من هوایت ابری و دلگیر می‌شد من خیس تر از روح بارانم، نگفتم؟ انبوه جنگل، ای هجوم شبنم و شعر من خشکی قلب بیابانم، نگفتم؟ در انتهای سرزمینی از افق دور من کلبه‌ای متروک و ویرانم نگفتم؟ یا شایدم یک خانه از دیوار خالی در امتداد این خیابانم ، نگفتم؟
من: دهکده ها نبض حقایق هستند او: مردم ده با تو موافق هستند ناگاه صدای خیس رعدی پیچید: باران که بیاید همه عاشق هستند
شبتون بخیر 🌼
سلام صبحتون بخیر🌼
صبح آمد و خوشه خوشه نعمت بارید صد پنجره نور و مهر و رحمت بارید بادی زد و ابر را در آغوش کشید باران زد و قطره قطره برکت بارید
دنیا به خود ندیده زیباتر از تو گاهی هم ناز دلربائی هم مثل قرص ماهی وقتی که رخ نمائی در کسوت زلیخا یوسف دوباره افتد از عشق تو به چاهی روزی که می گذشتی از جاده های شهرم افتاده بودم از غم در بین کوره راهی از درد بی قراری می کردم التماست جانا نظر نکردی بر حال بی گناهی تا کی سخن نگویم از درد مردمانم گویا خبر نداری از ظلمت و تباهی جز گرد و خاکروبه چیزی به جا نماند وقتی مسیر آتش افتد به روی کاهی با آنکه گریه کردم اصلاً عسل نکردی از بیکران چشمت هرگز مرا نگاهی
یک سال شده در انتظارت هستم یاد تو و چشمان خمارت هستم شده دلخوشی شاعر بانو سی ثانیه بیشتر کنارت هستم
بانو ! قرار ثانیه‌ها را به هم نریز موهات را ببند و فضا را به هم نریز بگذار در خیال خودم هی ببوسمت رویای عاشقانه‌ی ما را به هم نریز کمتر به فکر خط‌ ِ لب و چشم و سرمه باش آرایش قشنگ خدا را به هم نریز از کوچه‌ها که میگذری فکر خلق باش اعصاب شیخ و شاه و گدا را به هم نریز از شعر من بنوش و به رقص آی و مست شو اما ردیف و وزن و هجا را به هم نریز “امن یجیب” و “جاثیه” خواندم که آمدی لطفا بمان و راز دعا را به هم نریز میترسم این سکوت تو دیوانه‌ام کند موهات را نبند و فضا را به هم بریز!
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست می‌نشینی رو به رویم خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟ باز می‌خندم که خیلی! گر چه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی - دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن می‌شود با بغض می‌گویم نرو پشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست
یک لحظه سکوت در دل همهمه کن یاد از غمِ هجرِ یوسفِ فاطمه کن در محفل گرم و شاد یلدایی خود عجل لولیک الفرج زمزمه کن
دل طعمه و عقل صید و بر منبر عشق دل کور و کر و بَرده و... افسونگر عشق پاسوز و اسیر تک روی ها شده عقل بانی غم و شادی و حتی شر عشق