eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز اگر چه اشک غم می ریزیم از داغ شهیدان وطن لبریزیم والله اثر نماند از اسرائیل روزی که به امر رهبری برخیزیم
دیشب دمِ افطار دلم یادِ تو افتاد رفتم که تو را شعر کنم، دفترم افتاد خودکار به دنبالِ دو تا قافیه می‌گشت از بس که زمان بُرد، غزل از سرم افتاد نفسم عصبانی شد از این قطعهٔ بی‌نظم تا رفت که فریاد کشد، از نفس افتاد می‌خواست که با زور بیاید وسطِ گود بیچاره سرش خورد به دیوار و پس افتاد می‌خواست که این جسم، کمی جلوه نماید تا رفت کمی زور کند، از کمر افتاد گفتند که از غیرتِ محبوب بپرهیز با غیرتِ او هر که درافتاد ورافتاد آن عقل که قبلاً نظری داشت فراوان اندازهٔ یک چشم زدن، از دلم افتاد بیچاره ندانست که در دفترِ احساس نامِ همهٔ مدّعیان از قلم افتاد من در پِیِ آرامشی از جنسِ تو بودم در صحنهٔ جان، عاطفه با عقل در افتاد آن‌قدر محبّت به سرِ عقل فروریخت تا عادتِ خودخواهی‌اش از مغزِ سر افتاد در اوّلِ این کار کمی سر به هوا بود کم‌کم سرِ عقل آمد و فکر از سرش افتاد مانندِ نگین شد به کفِ دستِ عواطف تا نقشِ صفا در دلِ انگشترش افتاد صد بار تراشیدم و صد بار شکستم تا آنکه در و تختهٔ نظمم به هم افتاد آن قدر به هر ثانیه‌ای فال گرفتم تا قرعهٔ این عشق به نامِ خودم افتاد از دوست عجب نیست که در جعبهٔ قلبم یک تیرِ دعا بود، ولی کارگر افتاد باید که دو تا ریسه و یک قاب ببندم بر کوچهٔ این قلب که او را گذر افتاد شاید دو ریالی تهِ جیبِ دلِ ما بود تا رفت کمی وصل شود، سکّه کج افتاد فرمود که پاکانِ قوی، لایقِ عشقند طفلِ هوسم با سخنِ عشق، لج افتاد ذهنی که خودش را سببِ حادثه می‌خواند با آن‌همه خودشیفتگی در هچل افتاد بی‌عشق، سخن جای خودش را نشناسد شرمنده اگر در سخنانم خلل افتاد مانندِ دمِ صبح که خورشید بتابد تابید به چشمانم و مِهرش به دل افتاد ممنونِ بهارانهٔ لبخندِ خوشِ او چون آب و هوایِ سخنم معتدل افتاد از زیر و زبر، پیش و عقب خیر نبیند شخصی که به یک وسوسه با راست، چپ افتاد برعکس، به یک عاقبتِ خیر رسیده‌است آن را که به معشوقِ خودش وقتِ گپ افتاد از بس که صفت‌های تو را حفظ نمودم حتّی خودِ این حافظه هم در هوس افتاد می‌خواست که بر ذاتِ تو هم دست بیاید افسوس که آن دورتر از دسترس افتاد هر چند دویده‌است ولی سود ندارد فردی که به جز عشق به راهی دگر افتاد بی‌عشق، هر آن کس که به پرواز درآمد در ساده‌ترین مرحله از پا و پر افتاد تقصیرِ دلم نیست که این گونه به هم ریخت یک مرتبه بر چهرهٔ او چشمِ دل افتاد مانندِ غریبی که به گرمایِ جگرسوز تنها، وسطِ دشت، دو چرخش به گِل افتاد پُر گفتن و پُر خوردنِ ما هر دو خلاف است از پُر سخنی، قافیه هم سکسکه افتاد هر ذهن که پاک است به جز پاک نبیند ذهنی که خراب است به یک معرکه افتاد ما از طرفِ دوست به جز دوست نخواهیم هر کس که چنین خواسته، کارش جلو افتاد عاشق که شدی شایعهٔ خلق مهم نیست حتّی اگر این عشق به صد گونه چُو افتاد از گفتنِ احساس، دلِ پاک نترسد چون از خودِ عشق‌است که حرفی به دل افتاد از بودنِ مهمان، همه را زود خبر کرد وقتی که به چایِ غزلت چند هِل افتاد تا ارزشِ یک رابطه را خوب بدانیم گاهی وسطِ سیمِ رفافت گره افتاد تا چشمِ تو عادت کند و کور نگردد بینِ تو و آن مِهرِ جوان کرکره افتاد گویند: گزینش، روشِ اصلیِ عشق است فردی که به عشقی شده درگیر، تک افتاد از ظاهرِ عاشق، دلِ پُر عاطفه پیداست چون سیبِ رسیده‌است که بر پوست، لک افتاد دیگر به نواهای جهان کار ندارد هر کس که به یک مرتبه کارش به دل افتاد یک لحظه اگر دور شد از زمزمهٔ عشق در محضرِ محبوبِ غزل‌خوان خجل افتاد حرفی بزن ای دوست که قندِ دلِ تنگم دور از لبِ شیرین و خوش‌اقبالِ تو، افتاد من منتظرِ معجزه بودم همهٔ عمر یک‌باره دلم دل شد و دنبالِ تو افتاد.
. إِلهي رَبَّيْتَني في نِعَمِكَ وَإِحْسانِكَ صَغِيرًا وَنَوَّهْتَ بِاسْمي كَبِيرًا از لطف مرا به این جهان آوردی با نعمت و نیکی‌ات مرا پروردی از خوبی تو چه گویم ای خوب‌ترین؟ بد بودم و تو به من محبت کردی ✍️
جهنـم شد جهـانم‌ بی تـو و دائم  پریشانم من از کابوسِ تنهایی، در این دنیا هراسانم چنان‌بال‌و پرت‌دادم که‌رفتی راحت‌ و ساده شـدم راهِ گـریـزِ تـو،  و از کـرده پشیمـانم منی کـه ذره ای حتی، ندارم طاقتِ اشکت چرا بـارانی ام هـر دَم، دلیلش را نمی دانم خطاکردی و بخشیدم جفاکردی و رنجیدم دچـارِ حـسِ دلتنـگی، میـانِ حجمِ زندانم نشستم خستـه و گریـان کنـارِ خاطراتِ تو به‌ زحمت میزند قلبم درونِ جسمِ بی‌ جانم تراشیـدم بُتی از تـو در عمـقِ معبـدِ ذهنم شدم کافر و با عشقت گرفتی دین و ایمانم اگرچه رفتی‌و هرگز ندیدی بغضِ این زن را بدان در حسرتم اما، به پایت ساده میمانم
هر که از در میرسد فردا رهایم میکند مشکلی در دل ندارم چون خدایم میکند چون ندایش گم که شد در این شلوغی بی ثمر خلوتی حاکم بشد ، با جان صدایم میکند کرد تنهایم بکوشم تا بدانم کیستم؟ من بدی هایی به خود کردم سزایم میکند؟ قبلِ آن از عشقِ او هیچی نمیدیدم ولی حال دانستم که هر کاری برایم میکند من ندارم هیچ نیازی به داروی کسی چون دلم بیمار شد نامش دوایم میکند در زمانی من ندیدم روی مهری در کسی بارها دیدم مرا در خود گدایم میکند سخت ترسیدم زمانی درک کردم بعد مرگ زندگی تنها همین رختش وفایم میکند
هم نقشه ی فتنه را به هم خواهم زد هم تیر خلاص بر ستم خواهم زد من جمعه ی آخر همین ماه عزیز آزادی قدس را رقم خواهم زد
هر لحظه با تمام توان در کمین ماست ماری به نام نَفس که در آستین ماست بیهوده نیست این عرق شرم بی‌امان بار گناه عمر به دوش جبین ماست باید چگونه رد شد از این عرصه‌ی مجاز؟ حالا که شکّ‌ و شبهه عصای یقین ماست آن‌ را به نرخ سوزش دل حفظ کرده‌ایم این‌ آتشی که در کفِ‌ دست است،دین ماست دنیا همیشه جمع نقیضین بوده است زندان مؤمنی که بهشت برین ماست وقتی که نامه‌ی عمل ما سیاهه‌ شد دیگر چه جای دست یسار و یمین ماست اسرار با گذشت زمان فاش می‌شوند نامحرم است هرکه به جز تو امین ماست در دوره‌ی فراق تو یا صاحب الزّمان حبل‌المتین یاد تو حصن حصین ماست (غزلیّات مهدوی)
امشب اسیر باغچه، مدهوش خانه‌ام گویا نشسته عشق در آغوش خانه‌ام اینجا میان هر تپش قلب زندگی پیچیده است نام تو در گوش خانه‌ام نسپرده‌اند صورت ماه تو را به ذهن آیینه‌های یاد فراموش خانه‌ام هر شب سکوت بکر تو تکرار می‌شود در ضبط‌صوت عاشق و خاموش خانه‌ام آه ای درخت بید که مجنون‌تر از منی افتاده است زلف تو بر دوش خانه‌ام از لطف هم‌نشینی با چشم‌های تو خو کرده است خنده به دمنوش خانه‌ام ای دست گرم عشق بدون حضور تو غم می‌شود دومرتبه تن‌پوش خانه‌ام
ای تکیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشکوه تنهایی و خلوت من! ای شط شیرین پرشوکت من ای با تو من گشته بسیار در کوچه‎های بزرگ نجابت ظاهر نه بن‌بست عابر فریبندهٔ استجابت در کوچه‎های سرور و غم راستینی که‎مان بود در کوچه‌باغ گل ساکت نازهایت در کوچه‌باغ گل سرخ شرمم در کوچه‎های نوازش در کوچه‎های چه شب‌های بسیار تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن در کوچه‎های مه‌آلود بس گفت‌وگوها بی‌هیچ از لذت خواب گفتن در کوچه‎های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند گهگاه اگر از سخن باز می‎ماند افسون پاک منش پیش می‎راند ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک! ای شط زیبای پرشوکت من ای رفته تا دوردستان آنجا بگو تا کدامین ستاره است روشن‎ترین همنشین شب غربت تو؟ ای همنشین قدیم شب غربت من ای تکیه‎گاه و پناه غمگین‎ترین لحظه‎های کنون بی‎نگاهت تهی مانده از نور در کوچه‎باغ گل تیره و تلخ اندوه در کوچه‎های چه شب‌ها که اکنون همه کور آنجا بگو تا کدامین ستاره است که شب‎‌فروز تو خورشید پاره است؟
بخند، خنده سلامِ زبان مشترک است که در تمام جهان یک نشان مشترک است زمان گفتنِ آرامِ دوستت دارم جواب آینه‌ها یک بیان مشترک است بخند، خنده بهار است... خنده خورشید است برای تازه‌شدن یک جهان مشترک است برای شاد شدن یک بهانه پیدا کن که خنده حاصل یک ناگهان مشترک است بخند، خنده به لب‌های ناز می‌آید شرابِ شعر در این استکان مشترک است برای شادی گنجشک‌های بی‌سامان کتابِ دست تو یک آشیان مشترک است همین که زنده و آرام و ساده‌ای، کافی‌ست که زندگانی یک داستان مشترک است...
سردار قاآنی خطاب به کانالهای ایتایی و تلگرامی : یک دقیقه زبون به دهن بگیرید ببینم میخوام چکار کنم😂
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸 قسم به شاخهٔ از درد خستهٔ زیتون به زخم های نهال شکستهٔ زیتون به سرخی شفق پشت ابر های سیاه قسم به ریشه در خون نشستهٔ زیتون به حق حقِ نفس او به گردش دوران قسم به رشتهٔ تسبیحِ هستهٔ زیتون قسم به مرگ همان دم که می رسد از راه قسم به تیرگی چشم بستهٔ زیتون قسم به حجلهٔ سرخ شکوفه های سپید به شور سینهٔ از غم گسستهٔ زیتون که صبح میشود اخر شب شکیبایی به سرنوشت سپید و خجستهٔ زیتون