eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نه رام مردم اهلم، نه صید مردم شهر نشسته‌ام که نسیمی کند شکار مرا
سلام صبحتون به‌خیر🌼🌼🌼🌼
دو چشمِ رنگ رنگت باغِ آلو لبت شاتوتِ سرخ و آلبالو بیا با خنده ای خورشید خانم بپا کن هفته ای دور از هیاهو @nabzeghalam
همین که می‌دهی در بارگاه قدسی‌ات راهم به چشمم مینهم چون توتیا خاک حرم را، هم صراط المستقیم عالمی، غیر از تو راهی نیست مسیرم هر کجا باشد به جز این خانه، گمراهم نمک‌گیر است از بس آب سقاخانه‌ات، با شور از اینجا می‌بَرد محض تبرک آب، دریا هم چه اکسیری میان بارگاه خویش داری که توسل می‌کنند اینجا مریضان هم، اطبا هم؟ مرامت کرده مبهوت خودش شیخ بهایی را که داری این‌چنین لطفی به زائر بین رویا هم من آن اشکم که می‌ریزد به دامان پر از مهرت که از چشم خودم افتاده‌ام، از چشم دنیا هم سراپا عذر تقصیرم، پناه آورده‌ام ای شاه نگاهی می‌کنی بر این گدای بی‌سر و پا هم؟؟ کلاغی روسیاهم در سپیدیِ کبوترها و دل گرمم به اینکه خوب و بد را می‌خری با هم
هدایت شده از هوای شعر
همسفر: بیا و پرده‌ای در ساز من باش رهایی را، پرِ پرواز من باش ازین شب، تا به شهر صبح پوید، چراغی در رهِ آواز من باش 🍁https://eitaa.com/havayesheer
هر كسٖي از يار چيزي خواست هنگام وصال من به محض ديدن او، خاطرش را خواستم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تحقیق کن ببین که در این مدّت فراق جز با خیال تو به کسی آشنا شدم؟
خدا ذلیل کند این دل هوایی را  مرا به دست تو داد و خودش کنار کشید...
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز
هدایت شده از هوای شعر
«دریا شود آن رود که پیوسته روان است» 🍁https://eitaa.com/havayesheer
تنهایی شاعر یک شب کنار پنجره تنها نشسته بود باغ ستاره را به تماشا نشسته بود تا نشکند سکوت دل انگیز خاطرش در خلوتی به وسعت دنیا نشسته بود شعری به رنگ آبی مهتاب می سرود بر بال شاعرانه رویا نشسته بود یادش بخیر آن شب زیبا که تا سحر بر کشتی صداقت دلها نشسته بود تصویر آب را چه نجیبانه می کشید دریا دلی که بر لب دریا نشسته بود با کوله بار حسرت دیروز لحظه‌ها در انتظار دیدن فردا نشسته بود از واژه‌های سبز غزل‌های آرزو لبریز بودو غرق تمنا نشسته بود شعرشباب زمزمه می کرد زیر لب با خاطرات خویش به نجوا نشسته بود وقتی به قاب پنجره نزدیک‌تر شدم دیدم " فراز" بود که تنها نشسته بود