راز شاعر شدنم، عشق غزل خیز تو بود
کاسهء صبر دلم، یکسره لبریز تو بود
طبع بی حوصلهء بی کس و کارم انگار
از ازل منتظرِ رویِ دلانگیزِ تو بود
دردا که فراق ، ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
#شوقی_ساوه_ای
بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم
به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم
#حسین_منزوی
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
#قیصر_امین_پور
به گریه زادم و با گریه از جهان رفتم
در این خرابه چنان کآمدم، چنان رفتم
به لوحِ تربت خود، پیش از آنکه کشته شوم
نوشتم اینکه به صد حسرت از جهان رفتم...
#جسمی_همدانی
:
لحظه های شاد من را با غمت آخر نکن
قلب تنهـای مرا بی یـار و بی یـاور نکن
ماه شبهـای منی بر قلبِ بی تابم بتاب
با نبودت خانه را بی ماه و بی اختر نکن
میکُشی آخر مـرا با خنجر بی مهری اَت
عزم مرگ عاشق خود باچنین خنجر نکن
از چه رو قلب مرا بازیچـه خود کرده ای؟
می روی.. اما دگر این قصه را از سر نکن
من که میدانم شبی آخر رهایم می کنی
گفته بودم بۍتو میمیرم ولی.. باور نکن
:
در دفتـر شعـرم رُخ ِیک مـاه کشیدم
ماهی به کنارش شده همراه کشیدم
دلبسته ی اسمی شدم و از سر شوقم
از کنـج دلـم تـا دل او راه کشیـدم
تاریکی مطلق شـدو با قطره ی اشکم
یک یوسف ِ افتـاده تـه ِچـاه کشیدم
صبـح سحـر از راه رسیـد و مَه عمـرم
شد محو ونشستم غم جانکاه کشیدم
این ضربـه کاری که مرا کرد زمین گیر
زجری ست که از یک دل آگاه کشیدم
اکنون که دراین سینه دگر نای نمانده
ای کاش بفهمـد کـه چـرا آه کشیدم
:
💞💞💞💞
به کافه می رَوَم با یارِ دلبند
بسازم لحظه ای شیرین تراز قند
کنارش می نِشینم با دلی شاد
مگر قَدری شَوَم از غُصِّه آزاد
بریزد چای و من مَحوِ نگاهش
زَنَم صد بوسه بر آن روی ماهش
بگیرم دستِ او مابینِ دستم
بفهمد با حضورش مستِ مستم
گَهی دستی کِشَم بر زلفِ دلبر
که مَحرَم دانم او را همچو همسر
گَهی لب را گُذارم بر لَبانش
گَهی تحسین کُنَم ان اَبرُوانش
در آغوشش کَمی آرام گیرم
و اَز لَبهای نازَش کام گیرم
که آغوش نگارم چون بهشت است
واَلحق او برایم یک فرشته است
نوازش ها کُنَم آن یارِ جانی
به خوشحالی کُنَم هی نغمه خوانی
بهشت و زندگی اکنون در اینجاست
که یارم در جهان بسیار زیباست
چو باشد نزدِ من حالا نگاری
به آن دنیا ندارم هیچ کاری
رَوَم هر لحظه من قربانِ دلبر
از این بهتر چه میخواهم دی
آمده واژه ی "تو" بر لبم آذین بدهد
بوسه ای با غزلم بر لب غمگین بدهد
درد هم بستر مرد است خودم می دانم
شانه ات درد مرا کاش كه تسکین بدهد
شاه بیت نفسش حرمت "عیسی" دارد
مرده ای را كه نفس های "تو" تلقین بدهد
"شمس تبریزی" من هر چه بگویی تو قبول
مولویت آمده در كافری ات دین بدهد
آمده خیس عرق کوه شكن تیشه به دست
سهم "فرهاد" کجا مانده كه "شیرین" بدهد
گرمی حس حضورت برف غم را اب کرد
شعر چشمان تو من را پر ز حس ناب کرد
امدی جانم به قربانت شدم لبریز عشق
دوری از تو شعر احساس مرا بی تاب کرد
#امیرعباس_خالقوردی
مادرت می گوید از من دورباشی؟! خودبگو
من به تو عاشق ترم یا مادرت دلسوزتر . .؟
جمع شاگردان مرا استاد میخوانند و من
در کلاس عشق تو از بچّه نوآموزتر. . . !
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
#کـاوه_احمـــدزاده