eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
51هزار دنبال‌کننده
884 عکس
1.9هزار ویدیو
3 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 همین الان به آشیانه رسیدم و خواستم بر قاب این پنجره تبریکی بنویسم تولد بانوی دو عالم را (سلام الله علیها). اما خبر دار شدم ساعاتی پیش ده‌ها همسفر از خاک کرمان پرگشوده‌اند پس تبریکم را تقدیم می‌کنم به حضور میزبانان بهشت که ده‌ها تن از فرزندان حضرتش اینک مهمان ایشان، در جشن تولد واقعی خود هستند. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸قبل از تجربه نه نماز بلد بودم نه برایم مهم بود، در دنیای دیگری بودم همه چیز برایم مهم بود غیر از اعتقاد به معاد و دین تا اینکه این تجربه برام حاصل شد. 🔸یک روز با دوستانم بیرون بودم و احساس کردم حال خوبی ندارم تپش قلب دارم، آن روز کمی زودتر به خانه برگشتم تا کمی استراحت کنم، با بالا رفتن از پله‌ها تپش قلبم بیشتر شد. 🔸به اتاق رفتم که استراحت کنم و هنوز لباس‌هام را عوض نکرده بودم، هر لحظه احساس کردم دارم بدتر می‌شوم و از جایی احساس کردم قلبم دیگر نمی‌زند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/c2lfM 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸یکبار دیگر از کودکی‌ام را دیدم و ۱۸ سال را زندگی کردم. به آخرش که می‌رسیدم، اندازه یک دقیقه هم نمی‌شد، تازه فهمیدم زمان آنجا وجود ندارد و یادم نمی‌آمد که بار دوم است که زندگی می‌کنم، اینکه مُرده‌ام و دارند زندگی را نشان می‌دهند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/hjdEY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸یک نور کوچک دوری آمد، ولی جذاب و زیبا بود، به سمت نور رفتم، سرعتم که زیاد شد، احساس کردم در یک تونل قرار گرفتم، تونلی که خیلی تنگ بود و اندازه چهارشانه‌ام بود، با سرعت رفتم سمت نور و هر چه می‌رفتم به آن نور نمی‌رسیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/HrKCJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸دوباره به آن تونل برگشتم، اینقدر حالیم بود (قبلاً شاید به دلایل مختلف گریه می‌کردم) اما همه مشکلات یک طرف که اذیت شده بودم؛ اینکه با مادرم خداحافظی کنم یک طرف، اینکه دیگه نمی‌بینمش، وقتی برگشتم به آن تونل از ته دل آه کشیدم‌... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/YElLF 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸دوباره سمت آسمان رفتم همینطور که دور می‌شدم انگار در خلأیی رفتم انگار نگهم داشتند، ترس نداشتم، اتفاقاً شوق داشتم که چه تجربه قشنگی هست. 🔸تا به حال آن سرعت را نداشتم، آن سرعتی که داشتم از زمین فاصله می‌گرفتم را نداشتم، انگار در قفس بودم و حالا آزاد شدم و پرواز می‌کنم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/uPes4 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸به خودم می‌گفتم تو چرا اینها را باور نمی‌کردی؟ اینها را که به تو گفته بودند نشانم می‌دادند که مثلاً معلمت این مطلب را به تو‌ گفته بود چرا گوش نمی‌کردی؟!! 🔸زمین را نگاه کردم دیدم همه به سمت ما می‌آیند مقدار روح زیادی سمت من می‌آیند، من هم با عده زیادی بودیم که در کنار هم بودیم موقعی بود که همه جمع می‌شوند، از اولین آدم تا آخرین همه آمدند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/NC2vf 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست نهم فصل دوم) 🔸وقتی تنها بودم، سرعتم خیلی زیاد بود، وقتی با هم بودیم، سرعت زیادتر شده بود، من جیغ می‌کشیدم، هم لذت داشت هم ترس هم هیجان، احساس می‌کردم دارم آتش می‌گیرم که اینقدر سرعتم زیاد است. 🔸همین‌طور که دور می‌شدیم، احساس می‌کردم به جای خیلی خاص می‌رویم، رسیدیم به جایی که نور خیلی بزرگی دیدیم، همه داشتیم به آن نور نگاه می‌کردیم و لذت می‌بردیم، خیلی‌ها نمی‌توانستند سرشان را بالا بگیرند و نگاه کنند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/CWa0X 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸روزهای سختی بود، مشکلات زندگی از سال ۹۱_۹۲ شروع شد، این مشکلات بیشتر و بیشتر می‌شد تا سال ۹۶ روزهای آخر ماه صفر در آذرماه به نقطه ای رسیدم که از صبح که بیدار می‌شدم با خدا جنگ و جدال داشتم. 🔸نزول (پول نزول) وارد زندگی من شد، مثل خیلی‌ها که میگن مهم نیست اینهمه آدم با این پول زندگی می‌کنند هیچ اتفاقی براشون نمیفته درست از زمانی که این پول آمد تا وقتی رفت، زندگی من بهم ریخت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Gp1Ag 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸حس ناامیدی خیلی بدی در دلم افتاد، روی کاناپه دراز کشیدم، گریه می‌کردم و خودم رو در آغوش گرفتم و به خودم می‌گفتم هوای خودت رو بگیر، وجود نداره (خدا) و... حس تشنگی شدیدی در گلویم بود و اینقدر زیاد شد که داشت تحملم از دست می‌رفت. خواستم به سمت آشپزخانه بروم که انگار کسی به من گفت: برگرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/bpUHE 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸در این لحظات از تمام اطراف موجوداتی به سمتم حمله کردند، هر کدام به اندازه یک ساختمان سه طبقه جثه داشتند، هر چه داشتند به سمتم پرتاب می‌کردند. 🔸خیلی مضطر شدم، تنها چیزی که به دادم رسید و کمکم کرد یا حسینی(ع) بود که گفتم، از همه قلبم گفتم. یک تونلی درست شد نورانی، دستی آمد و دستم را گرفت کشید بالا دست بزرگتر، نورانی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Ow28b 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸با سرعت زیاد همان مسیری که آمده بودم برگشتم، آمدم بالای سر خودم، یک چیزی در وجودم به جسمم می‌گفت: چقدر حقیری! چقدر کوچکی! دنبال چی هستی؟ فکر کردی کی هستی (مکالمه من با من بود) و باز آن دستور؛ فرمان که باید برگردی به جسمت 🔸وارد جسم شدم، اولین کار دنبال گوشی همراهم بودم سرچ‌ کردم «حَلَّت بِفِنائک»... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/WGDo2 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸به کربلا رسیدم، روزهای سختی بود خیلی تحت فشار بودم، پیاده روی، تاول پا پنج شنبه شب به کربلا رسیدیم، حال خوبی نداشتم (چند باری در مسیر حالم بد شد) همسفران کمک کردند. داخل حرم نمی‌توانستیم بشویم، ازدحام زیاد بود، از همان بین الحرمین خانم‌ها را برگرداندند به استراحتگاه. 🔸به استراحتگاه که رسیدیم، هنوز سر به بالش نرسیده بود آن بالا بودم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/lbr7d 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل دوم) 🔸شکلاتی که دست بچه بود را می‌دیدم، آنکه خواب بود را می‌دیدم، ذکری که با تسبیح گفته می‌شد را می‌دیدم. به همان سرعت که صحنه‌ها را می‌دیدم به جسمم برگشتم، همسفرم را دیدم که حالش بد است بخاطر من و حمد شفا می‌خواند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/uvHq1 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸اسفند سال ۹۳ بود که اسم من و خانواده برای مکه درآمد، در این زمان حال فیزیکی خوشی نداشتم، با همان حال و بیماری، راهی مکه شدم. 🔸اول مدینه رفتیم، آنجا همه چی عالی بود و از نظر فیزیکی مشکلی نداشتم. غروب برای مکه حرکت کردیم و بعد یک مسافت طولانی که در اتوبوس بودیم، به مکه رسیدیم و چون بلافاصله شروع به انجام اعمال کردیم فشار خیلی شدیدی بر من بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/zYPUX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸یکدفعه احساس کردم فضا تغییر کرد، سبک شدم، احساس کردم بدنم خنک شد به شدت خنک نه اینکه سرما باشه! هوای بسیار مطبوع؛ آن هوا را هیچ جا حس نکرده بودم، همه جا نور بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/9L4bu 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸همه چیز را با جزئیات داشتم می‌دیدم، «اگه خواب باشه جزئیات دیده نمیشه» دو نفر از پشت سر دو طرف آمدند و با فاصله‌ای قرار گرفتند و گفتند: مگر نمی‌خواهی بیایی؟ کمی فکر کردم اینها کی هستند که از فکر من خبر دارند؟ دوباره تکرار کردند مگر نمی‌خواستی اعمال انجام بدی؟ گفتم: آهان؛ هووم ( سرم را تکان دادم) پشت سر من قرار گرفتند و مرا همراهی کردند و وارد شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Ascoy 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸وقتی شروع به طواف کردم و مناجات و لبیک با خدا می‌کردم، انگار زمان متوقف شد، یکدفعه نگاه کردم دیدم درب آسمان باز شد، نور تابید و یک مأمور برای من ترازویی شبیه نماد عدالت آورد رو به روی من قرار داد در همان ارتفاع. 🔸در جا پرواز می‌کردم، یکدفعه یک تونل سبز رنگ توجه‌ام را جلب کرد، تونلی که پدربزرگم را داخل آن تونل دیدم. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dOLQW 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸با پدربزرگ همینجور که ابراز دلتنگی می‌کردم، ایشون با من سلام و احوالپرسی کرد و ابراز رضایت داشت، به من گفت: می‌خواهی برویم؟ چون خیلی دلم تنگ‌ شده بودم، بدون اینکه هیچ سئوالی بکنم، رضایتم را اعلام کردم و از همان ارتفاع که بودیم نردبانی ظاهر شد. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/CrY2Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸یک دفتر سفید رنگ مرتب نه این شمایلی که می.بینیم (دفتر بود ولی معنای دفتر نبود) وقتی از کعبه خداحافظی کردم و احترام گذاشتم و این نکته یادم بود اگر خداحافظی کنم ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش دیدم لحظه به لحظه دارم از کعبه دورتر می‌شویم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/kIClA 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃«رستگاری و خواستگاری»🌺🍃 امروز خستگی کنارم آمد و لبخند زنان گفت: «موافقی خسته شوی» خیره به چشمانش گفتم: نه! به دنیا نیامدم برای خستگی. آمده‌ام به خواستگاری... نه «خسته گاری» خسته به کاری بسته، نیستم... از دوال کمند، رمیده و‌ رمانم... از فراز آتش، جهنده و جهانم... می‌خواهم تا در جهانم، جهان بمانم... دعا می‌کنم شما هم خسته نباشی! لبخندش بر لبش خشکید و رفت؛ بی کلامی... عباس موزون نگارش: دی ماه ۱۴۰۲ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links