فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸سال ۱۳۸۹ بود که آن زمان ما کرمان بودیم رفتم میدان آزادی از بلوار جمهوری داشتم برمیگشتم سمت فرودگاه که منزلمان بود، سه راه هوانیروز که رسیدم با موتور داشتم میرفتم گفتم چراغ قرمز بایستم نزنم به ماشینها.
🔸با سرعت زیاد میرفتم صدای ترمز پشت سرم را شنیدم نگاه کردم یک پژو تاکسی به موتورم زد. چرخ موتور به جدول خورد و پرت شدم در جوی و موتور بالای سرم چرخید و..
یک و نیم دو متر آن طرف خودم را دیدم به جدول خوردم.
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/o2Jz8
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸تا شب خبری از من نمیشود، خانواده پیگیری میکنند کلانتری، اورژانس، بیمارستان همهجا استعلام میگیرند، هیچ جا خبری از میلاد دولت آبادی وجود نداشته.
پدر زنم میبینه دخترش خیلی ناراحت هست میگوید: فکر میکنم تنها کسی که میشه احتمال داد یک مریض در بیمارستان باهنر باشه.
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/s2Svf
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸خوابیدم که استراحت کنم چشمانم را باز کردم اینبار دیگه در بیمارستان نبودم
یک صحرا، تراز، صاف، یک گوشهاش یک میلیمتر بالا پایین نشده و بوتههای خار روی زمین هست یک شکل، یکدست.
🔸خیلی راه رفتم دنبال کسی گشتم بپرسم من اینجا چه کار میکنم؟ چرا اینجا اینجوریه!
درخت خشکیدهای دیدم شاخهها بالا آمده ولی برگی ندارد، تمام امید من شد خوشحال شدم یک چیز متفاوت دیدم...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/sGoPY
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸فقط میسوختم تصورش هم سخت است
هیچ کاری نمیتوانستم بکنم حتی التماس یا سئوالی! فقط درد میکشیدم میسوختم و فریاد میزدم خدااااااااا.
🔸چشمانم را بستم و باز کردم دیگر آن محیط نبودم یک راهرو بود زمین، دیوارها، سقف سفید
هر یک متر و نیم یک درب بود. دربهای چوبی منظم. انگار راهروی هتل است و اتاقهایش...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/l5agc
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸در آن محیط دروغ نداریم چیزی به نام پیچاندن نداریم، واقعیت هر چه هست آن واقعیت شهادت میدهد.
نمیتوانستم بپذیرم به خودم میگفتم من بنده خدا چنین کاری کردم؟!!! وای بر من...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/aUdPn
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸یک دختر همسایهای داشتیم یتیم بود، دو تا برادر داشت که با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خانوادهاش مثل ناموس خودم بود.
🔸یک روز در راه مدرسه آن دختر رد میشده که یک آقایی مزاحمت ایجاد میکند برایش که با بیاعتنایی دختر، آن آقا و دوستانش تصمیمی میگیرد که برخوردی انجام بدهند با این دختر
من میشنوم و با او برخورد تندی میکنم که آنجا نشانم دادند چه بلایی بر سر آنها آمده...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/ejcZJ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸آن آقا به کُما میرود، بعد یک هفته بهوش میآید و تمام صحنه را بازبینی میکند که چه کردم این چه کسی بود؟ با دوستانش تماس میگیرد و به توصیه آنها رضایت شخصی میدهد و به شیراز خانه خواهرش میرود و با تغییر ظاهر زندگی میکند.
🔸به من گفتند: کار او اشتباه بوده درست؛ کار تو هم اشتباهی دیگر بود...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/5Vanq
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم)
🔸بهشت شنیدنی نیست، باید ببینی که متوجه شوی
رنگهای آنجا؛ رنگهای زیادی داریم اما رنگها اینجا مصنوعی هستند، آن رنگ جان داشت، حس داشت، زنده بود، یک نظم فوقالعاده
آب زنده بود، همه اینها زندگی برایشان جاری بود، همه اینها به من انرژی میدادند...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/XyBPi
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فصل: سوم
قسمت: هشتم
عنوان: آیینه ها
مهمان: آقای میلاد دولتآبادی
تهیه کننده و مجری: عباس موزون
🎬 در آپـــــــارات ببینیــــد (بخش اول)
🎬 در آپـــــــارات ببینیــــد (بخش دوم)
📺 در تلوبیـــــون ببینیـد
🔊 از ایران صدا بشنوید (صوتی)
⬇️ دانلود با حجم کم در کانال سروش (بخش اول)
⬇️ دانلود با حجم کم در کانال سروش (بخش دوم)
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۸_بخش_۱
#فصل_۳_قسمت_۸_بخش_۲
#میلاد_دولتآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔️ @abbas_mowzoon
🆔️ @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸اردیبهشت این اتفاق برایم افتاد. ده روز قبلش حسی عجیب داشتم، حس میکردم اتفاقی برایم میافتد.
جمعه بود آن شب تا ساعت ۱۰ سر کار بودم (آرایشگر بودم) روز شلوغی بود و قرار بود صبح فردا دانشگاه برویم.
🔸با برادرانم به اصفهان رفتم چون ۸ صبح در نصرآباد ماشین پیدا نمیشد برای اصفهان،
موقع رفتن به مادرم گفتم: دعایم کن ایندفعه سالم برگردم، میدانم اتفاقی برایم میافتد...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/KQgcw
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸یک لحظه رو برگرداند من عقب بودم
یک حسی گفت: میخواهد جان تو را بگیرد، تنها کلمهای که گفتم: یا حضرت عباس(ع) این ملک الموت است آمده جان مرا بگیرد.
لبخند با معنایی زد.
🔸بعد دیدم یک ماشین دارد حرکت میکند شخصی شبیه من در ماشین است که دارد حرکت میکند گفتم: من اینجا چه میکنم؟ او کیست؟ من چه کسی هستم؟
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/9Acon
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸دوباره یک لحظه به خودم آمدم دیدم بیمارستان کاشانی اصفهان هستم. برادرم قبلاً رئیس اورژانس آنجا بود، به او خبر داده بودند،
دیدم با پزشکها صحبت میکند، پزشکها قطع امید کامل کردند...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/ckKLw
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸تمام لولهها را بیرون آوردند، برادرم چند سی سی آبمیوه در گلوی من ریختند، به پسرعمهام می گفتند: اگر این آب پایین برود و نیم ساعت بالا نیاورد، هوشیاریش برمیگردد.
نیم ساعتی گذشت دیدم گلویم تکانی خورد و آبمیوه رد شد برادرم خوشحال شد سریع به نصرآباد زنگ زد که بهوش میاد، خوب میشه خطر رفع شد...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/yEq3h
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸این تونل اینقدر لذت، آرامش و خوشی داشت که دلت نمیخواست از آنجا بیایی بیرون، رنگهایی میدیدی که در عمرت اینچنین ندیدی، خط خط بود خطهای رنگی رنگی مثل حالت گهواره...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/uvYGT
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸روبروی من تمام زندگیام گذشت، نه صد در صد؛ مروری بود. جاهایی از زندگیام که مهم بود نشانم میدادند.
چند اتفاق عجیب در زندگی من بود، اینها را میدیدم از زمانیکه دنیا آمدم تا موقعی که بودم و حتی بعدش را چه جوری زندگی کردم...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/cdYfe
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت نهم فصل سوم)
🔸یک چیز عجیبی که دیدم؛ کسی بود که حقی از ما خورده بود، حقی که نه تنها برای من که حق برادرانم، مادرم بود.
در آنجا مثل اینکه نشانم دادند، صفحهای برایم باز شد یک دریایی بود خیلی بزرگ با موجهای عجیب، سر موجها آتش بود. آن شخص را که حق ما را خورده بود دیدم که روی موجهاست، میسوزد و خاکستر میشود، پودر میشود و به دریا میرود و دوباره در آب کامل میشود، سر موج میآید و میسوزد و بارها این تکرار شد...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/rGo80
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹
#حمید_محمدینصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فصل: سوم
قسمت: نهم
عنوان: دست زور
مهمان: آقای حمید محمدی نصرآبادی
تهیه کننده و مجری: عباس موزون
🎬 در آپـــــــارات ببینیــــد (بخش اول)
🎬 در آپـــــــارات ببینیــــد (بخش دوم)
📺 در تلوبیـــــون ببینیـد (بخش دوم)
🔊 از ایران صدا بشنوید (صوتی)
⬇️ دانلود با حجم کم در کانال سروش (بخش اول)
⬇️ دانلود با حجم کم در کانال سروش (بخش دوم)
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۹_بخش_۱
#فصل_۳_قسمت_۹_بخش_۲
#حمید_محمدی_نصرآبادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔️ @abbas_mowzoon
🆔️ @abbas_mowzoon_links
26.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸شهریور سال ۱۳۹۵ بود برادرم رفته بود استخر، وقتی برمیگشت بیاد سر کار یک ماشین ۲۰۶ به پایش میزند، از ماشین پیاده میشوند و یکی سریع گوشیاش را میزند، یکی دیگر گاز اشکآور و چند ضربه چاقو و پرتش میکنند.
🔸یکی از همسایه مغازهها زنگ زد که برادرت را با چاقو زدند، دویدم و رسیدم بالای سر برادرم.
۲۰۶ فرار کرد و پشت چراغ قرمز گیر افتاد. رفتم پلاک ش را بردارم از ماشین پیاده شدند با چاقو، ترسیدم و عقب برگشتم. بار دیگر در چراغ قرمز و باز من خواستم پلاک بردارم که پیاده شدند گاز اشک آور زدند و با چاقو به سرم زدند...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/95v2D
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸یک حس قوی به من گفت: تو میمیری یک عرقی روی پیشانی من آمد انگار یک زمزمه ای میآمد که تو میمیری، به دوستم گفتم فقط بگو خانوادهام بدهیام را بدهند.
بدهیام حقم بود که به زور گرفته بودم و میدانستم کل عذابی که کشیدم بخاطر به زور گرفتن این بدهی بود...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/GVRau
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸در اتاق احیا پزشک گفت: سریع خون صحرایی، گفتند: کجایش بزنیم؟ تمام رگها خشکیده.
رگ پاهایم را گرفت و خون را قبول کرد. پزشک گفت: سریع دو واحد دیگر، زخم گردن را دوختند و یک واحد دیگر به پاهایم زدند و شد سه واحد خون. دکتر گفت: باز خون بیاورید خون اگر تمام شد، در پروندهام ۸ واحد خون ثبت شده.
🔸دکتر که داشت گردنم را بخیه میزد یکی از کارکنان بیمارستان با فاصله زیاد در گوشی به همکارش گفت: دکتر فکر کرده حضرت عیسی(ع) است میخواد مُرده زنده کنه، ببرندش سردخانه، این حرف را زد و رفت...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/i8WAH
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸در ذهنم دقیق همه شنیدهها ذخیره شد وقتی بهوش آمدم به هرکس آنچه گفته بود میگفتم تعجب میکردند.
🔸مثلاً برادرم شمال بود در راه برگشت بود که با او تماس میگیرند و میگویند چنین اتفاقی برای عباس افتاده، بارانی شدید میآمد، همسرش به او میگفت: بزار باران بند بیاد ولی برادرم قبول نکرد.
به هرکس میگفتم اگر قبول میکرد ادامه میدادم اگر قبول نمیکرد ادامه نمیدادم...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/cd4WJ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸علاوه بر شنیدن، میدانستم مثلاً کجای حیاط بیمارستان دارند صحبت میکنند.
بعد صداها تمام شد به اندازه پلک بر هم زدنی همه چی سیاه شد، یک جای تاریک تاریک بودم.
احساس میکردم دارم از زمین کنده میشوم، مثل آسانسوری که داره با سرعت شما را بالا میبرد.
🔸چشم باز کردم دیدم همه جا برف بود، سراسر سفید، دست و پایی از خودم نمیدیدم ولی پشت سرم را میتوانستم ببینم.
یک قدرتی میگفت: باید این مسیر را بروی و نباید بایستی به اجبار...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/Rr2YO
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸یک میلیون سال مجبورم به راه رفتن در سرما و یک حس بد، هیچ چیزی از این دنیا یادم نبود و هیچ چیزی غیر از اینکه باید این راه را بروی یادم نبود.
🔸به همین مسیر که میرفتم یک نیرویی گفت: کافیه دیگه همینجا بایست، دستانم را حس کردم و نشستم روی زمین...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/acQfI
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸تاریکی بالاخره تمام شد. انگار باید میرفتم یه جای جدید، ایندفعه تونل بود، یه سوی نور خیلی کوچک، من به سمت این نور میدویدم، ایندفعه دیگه دست و پا از خودم میدیدم، دویدنم را حس میکردم. نور میکرون به میکرون اضافه می شد.
🔸لذتبخشترین حسی که تا به حال داشتم دویدن به سمت نور بود، این حس خیلی خوب بود...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/giaKJ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت دهم فصل سوم)
🔸بهوش اومدم، مبهوت بودم، در حال درد بهوش اومدم، یک حال بد از یک جای خوب آمدم یک جای بد، از آمدن ناراحت بودم.
🔸تمام آنچه دریافتم واقعی بود با گوشت تنم حس کردم، همهاش فکر میکنم بخاطر آن بدهیام بود (برداشت من این بود).
این دنیا خیلی کوچک است بدهکار نباشیم، دِینی گردن هم نداشته باشیم...
🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید:
https://aparat.com/v/OdzfS
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۳_قسمت_۱۰
#عباس_واعظی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links