eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
51هزار دنبال‌کننده
884 عکس
1.9هزار ویدیو
3 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت ششم فصل سوم) 🔸برگشتم به جسمم تا با جسمم بگم مشکل کجاست، توان راه رفتن نداشتم که بگم، خودم را از تخت پایین انداختم متوجه نبودم سِرُم از دستم خارج شده و رگ پاره شده، فقط در تلاش بودم خودم را به ایستگاه پرستاری برسانم، جسمم را تا راهروی ایستگاه پرستاری کشاندم آقای موسوی خدمتکار بیمارستان مرا دید شروع به فریاد زدن کرد یکی از بیماران حالش خیلی بد است و تا اینجا آمده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/R6jNe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت ششم فصل سوم) 🔸یک شادی که گل‌ها به خودشان افتخار می‌کنند که بر سر یک چنین بانویی هستند بی بی مهین دستی نداشت که من ببینم ولی گلاب‌پاش در دستش بود، منتظر که برای من آورده بود، صورت نداشت ولی زیبا بود چون سیرتش زیبا بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/GyQ97 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت ششم فصل سوم) 🔸سئوال می‌پرسم می‌گم مامان شما سید مرتضی موسوی را می‌شناسید؟ او هم پیش بی بی هست، او هم نگران حال من بود. مادرم گفت: تو‌ از کجا می‌شناسیش؟ گفتم: او الان در کنار بی بی است، ایشان گفتند: شهید موسوی پسرعموی پدرشان است که شهید شده‌اند. 🔸من به کبوترهایی دانه می‌دهم و بی بی خانم بخاطر آن دانه‌هایی که به کبوترها می‌دادم به نیت اموات خوشحال بود انگار می‌خواست از من تشکر کند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/daZJe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت ششم فصل سوم) 🔸 خواهر کوچکم پیامک‌ داد (چون من صدا نداشتم و با اشاره چشم احوالپرسی می‌کردند می‌توانستم جواب بدم) خواب امام رضا (علیه‌السلام) را دیده که به او گفته شده یک دارویی هست که برایم بیاورد، گفت: این را هم امتحان کن. 🔸روز عید غدیر از بیمارستان مرخص شدم از شبی که داروها رو خوردم دیگر نه پدرم نه مادرم را می‌دیدم! آنها رفته بودند. به پیشنهاد داییم برای استراحت به خمین رفتم که هوای بهتری داشت نسبت به تهران... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ZyD1l 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت ششم فصل سوم) 🔸و بعد آن مکان را هم دیدم و با خودم گفتم: من حتماً باید بروم و چون پدر و مادرم فوت شده بودند تصمیم گرفتم که سیب سبز تهیه کنم و برایشان خیرات کنم و به آن امامزاده هم سر بزنم و این دو کار را انجام دادم و بعد مدتی بهتر شدم و به تهران برگشتم. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/NwZxr 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸شهریور سال ۹۹ کرونا گرفتم چند روز قبل از تاسوعا_عاشورا خانه ماندم و درمان جزئی کردم ولی حالم هِی بدتر می‌شد، به طوری‌که بعد عاشورا دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود. 🔸پنجشنبه صبح هفتم محرم، امام حسین(ع) را دیدم ایستادم کنار جسمم که روی تخت خوابیده، تعجب می‌کردم چرا من اینجام، خوابیدم؟ چرا مادرم صدایم را نمی‌شنود که می‌گفتم مامان بلند شو ببین خوب شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/EzTNe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸مرور زندگی از بدو تولدم همه جلوی چشمم آمد. 🔸جایی نشسته بودیم من آنجا حسابدار بودم. دو تا شریک‌ها بودند و با هم صحبت می‌کردند، یکی‌شان حقیقت رو می‌گفت یکی دروغ من پیش خودم می‌گفتم این کلک می‌زند، دارد حقه بازی می‌کند، آنجا این صحنه را جلوی چشمم آوردند که ایشان درست می‌گفت، او دروغ می‌گفت، قصاوتت اشتباه بوده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/bu0oj 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸شخصی را دیدم دم درب اتاقی که بستری بودم ایستاده، جوانی بود گفت: دنبال من بیا، پشت سرش هم تمام امواتی که من آنها را ندیده بودم و قبل از بدنیا آمدن من از دنیا رفته بودند (پدر پدر بزرگ پدر، پدر بزرگ پدرم و...) آنها هم بودند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/gQJMS 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸ما وارد یک‌ تونل مورّب شدیم، رفتیم قبرستان محله‌مان، قبرستان خانوادگی‌مان در خمینی شهر اصفهان. یک دختر بچه سه ساله آمد کنار دستم و از آنجا دیگر مرا همراهی کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Epuof 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸سر دو راهی از حضرت رقیه(س) جدا شدیم، رسیدیم به یک‌ محیط بزرگ که خیلی آدم آنجا بود، هم می‌شناختم‌شان، هم ندیده بودم، انگار آشنا بودند. به جایی رسید که خسته شدم و روی دو زانویم افتادم، به این فکر کردم چرا در جوانی با این همه زحمت چرا اینطوری شد؟! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/yhOi1 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸در برگشت روحم رفت در همان کارخانه‌ای که حسابرس بودم (کارخانه سنگبری) دوباره با فاصله نیم متر از زمین وارد دفتر آنجا شدم، خودم را دیدم اینجا. دیدم مدیر عامل، یکی از شرکا و آن حسابدار و دو نفر دیگر نشسته‌اند، چون آن لحظه حرف از من شده بود آنجا رفتم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Goj2L 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸سال ۱۳۸۹ بود که آن زمان ما کرمان بودیم رفتم میدان آزادی از بلوار جمهوری داشتم برمی‌گشتم سمت فرودگاه که منزل‌مان بود، سه راه هوانیروز که رسیدم با موتور داشتم می‌رفتم گفتم چراغ قرمز بایستم نزنم به ماشین‌ها. 🔸با سرعت زیاد می‌رفتم صدای ترمز پشت سرم را شنیدم نگاه کردم یک پژو تاکسی به موتورم زد. چرخ موتور به جدول خورد و پرت شدم در جوی و موتور بالای سرم چرخید و.. یک و نیم دو متر آن طرف خودم را دیدم به جدول خوردم. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/o2Jz8 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸تا شب خبری از من نمی‌شود، خانواده پیگیری می‌کنند کلانتری، اورژانس، بیمارستان همه‌جا استعلام می‌گیرند، هیچ جا خبری از میلاد دولت آبادی وجود نداشته. پدر زنم می‌بینه دخترش خیلی ناراحت هست می‌گوید: فکر می‌کنم تنها کسی که می‌شه احتمال داد یک مریض در بیمارستان باهنر باشه. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/s2Svf 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸خوابیدم که استراحت کنم چشمانم را باز کردم اینبار دیگه در بیمارستان نبودم یک صحرا، تراز، صاف، یک گوشه‌اش یک میلیمتر بالا پایین نشده و بوته‌های خار روی زمین هست یک شکل، یکدست. 🔸خیلی راه رفتم دنبال کسی گشتم بپرسم من اینجا چه کار می‌کنم؟ چرا اینجا اینجوریه! درخت خشکیده‌ای دیدم شاخه‌ها بالا آمده ولی برگی ندارد، تمام امید من شد خوشحال شدم یک چیز متفاوت دیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/sGoPY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸فقط می‌سوختم تصورش هم سخت است هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم حتی التماس یا سئوالی! فقط درد می‌کشیدم می‌سوختم و فریاد می‌زدم خدااااااااا. 🔸چشمانم را بستم و باز کردم دیگر آن محیط نبودم یک راهرو بود زمین، دیوارها، سقف سفید هر یک متر و نیم یک درب بود. درب‌های چوبی منظم. انگار راهروی هتل است و اتاق‌هایش... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/l5agc 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸در آن محیط دروغ نداریم چیزی به نام پیچاندن نداریم، واقعیت هر چه هست آن واقعیت شهادت می‌دهد. نمی‌توانستم بپذیرم به خودم می‌گفتم من بنده خدا چنین کاری کردم؟!!! وای بر من... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/aUdPn 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸یک دختر همسایه‌ای داشتیم یتیم بود، دو تا برادر داشت که با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خانواده‌اش مثل ناموس خودم بود. 🔸یک روز در راه مدرسه آن دختر رد می‌شده که یک آقایی مزاحمت ایجاد می‌کند برایش که با بی‌اعتنایی دختر، آن آقا و دوستانش تصمیمی می‌گیرد که برخوردی انجام بدهند با این دختر من می‌شنوم و با او برخورد تندی می‌کنم که آنجا نشانم دادند چه بلایی بر سر آنها آمده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ejcZJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸آن آقا به کُما می‌رود، بعد یک‌ هفته بهوش می‌آید و تمام صحنه را بازبینی می‌کند که چه کردم این چه کسی بود؟ با دوستانش تماس می‌گیرد و به توصیه آنها رضایت شخصی می‌دهد و به شیراز خانه خواهرش می‌رود و با تغییر ظاهر زندگی می‌کند. 🔸به من گفتند: کار او اشتباه بوده درست؛ کار تو‌ هم اشتباهی دیگر بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/5Vanq 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸بهشت شنیدنی نیست، باید ببینی که متوجه شوی رنگ‌های آنجا؛ رنگ‌های زیادی داریم اما رنگ‌ها اینجا مصنوعی هستند، آن رنگ جان داشت، حس داشت، زنده بود، یک نظم فوق‌العاده آب زنده بود، همه اینها زندگی برایشان جاری بود، همه اینها به من انرژی می‌دادند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/XyBPi 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸اردیبهشت این اتفاق برایم افتاد. ده روز قبلش حسی عجیب داشتم، حس می‌کردم اتفاقی برایم می‌افتد. جمعه بود آن شب تا ساعت ۱۰ سر کار بودم (آرایشگر بودم) روز شلوغی بود و قرار بود صبح فردا دانشگاه برویم. 🔸با برادرانم به اصفهان رفتم چون ۸ صبح در نصرآباد ماشین پیدا نمی‌شد برای اصفهان، موقع رفتن به مادرم گفتم: دعایم کن این‌دفعه سالم برگردم، می‌دانم اتفاقی برایم می‌افتد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/KQgcw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links