eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
#خوابى_كه_خوشبويش_كرده_بود....!! 🌷یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس، حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی #عطر و گلاب مستشان می کنند؛ بوی عطر از #بدن حسین بود! 🌷آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند: «حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.» 🌷حسین با چشمانی خواب آلود گفت: «عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.» ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.» گفتند:«چه خوابی؟» نگفت. با #اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند. 🌷حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان (عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: «به زودی شهید می شوی.» خواب امام زمان (عج) او را خوش بو کرده بود!! دوستانش می گفتند: «در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به #تلاوت_قرآن شد. بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد.» 🌷....حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه #امام_زمان (عج) را نمی بینید؛ بروید جلو، پیش امام زمان (عج)، مرا وِل کنید....» ✍راوى: مادر شهيد #سردارشهید #شهید_سیدحسین_گلریز #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات @abbass_kardani
میگویند پاییز🍁 فصل عاشقی و کربلا سرزمین عشق است و حمید به هر آنچه عاشق بود در پاییز رسید....✨ شهید پاییزی،مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🕊 🌹شهدارایاد کنیدبا ذکرصلوات 🌹 🌹 🌹 @abbass_kardani🌹🌹
🥀هرشهیـدی را ڪه دوستش داری #ڪوچه_دلـت را به نامـش ڪن 👌یقیـن بـدان در ڪوچه پس ڪوچه های پر پیـچ و خم دنیــا تنهـایـت نمےگذارد... #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌿🌹 @abbass_kardani🌹🌿
هر شہـید نشانے ست از یڪ راه ناتمامـ یڪ فانوس ڪہ دارد خاموش مےشود و حالا؛ تو مانده اے و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام فانوس را بردار؛ و راه خونین شہید را ادامہ بده
•به‌قَلبت‌نگـاه‌میکُند اگرجایی برايَش‌گذاشته‌باشے •|مےآيد •|مےمانَد •|لانه‌میکُند تاشهيدت‌ڪُند... •وَ مَنْ عَشَـقْتُهُ قَتَلْـتُه _شـهید ینـی ‌همـین @abbass_kardani
چون نگاهت می‌کنم گُم می شوم در چشمانت گم شدن در شبِ چشمان تو خود پیدا شدن است🌷 🌹@abbass_kardani🌹🌹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 !! 🌷اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن می‌شستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار می‌بردیم و غذا می‌گرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود! 🌷يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سوله‌ی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم می‌خواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.۷ از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.) 🌷ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم. 🌷وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم می‌كرد. برادر عاقلی برنج می‌ريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لوله‌ی آن خورشت می‌ريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت می‌آمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمی‌داشتم و روی برنج می‌ريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم! : رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفرج 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 !! 🌷شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش می‌کردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آن‌ها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی می‌تواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به بهشت می‌رود و کدام یک نمی‌رود؟! 🌷....چه کسی اختلاف مذهبی را باور می‌کند؟! خدا می‌داند که این‌ها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت می‌کردند. اینهایی که نمی‌توانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه می‌کنند. آن‌ها که الان به غلط تصور می‌کنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آن‌ها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آن‌هایی را که می‌دانند با آن‌ها صادق‌اند و به خاطر خدا به آن‌ها خدمت می‌کنند را چطور تقدیس می‌کنند. از این افراد داشته‌ایم و هنوز هم داریم. 🌷شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، این‌ها روستاهایی را پاک‌سازی کردند که پر از ضدِ انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچه‌ها جمیل صدایش می‌کردند. امام می‌دانست که روزی این‌ها فراموش می‌شوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند! : جانباز سرافراز محمد الله مرادی (فرزند شهید) فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 ! 🌷یکی از بچه‌های ناب منطقه، شهید بهرام عیسوند رحمانی، معاون گروهان بود؛ هر وقت که صحبت از شهادت می‌شد، می‌گفت: «بهترین جا برای تیر خوردن پیشانی است.» این موضوع را از بهرام شنیده بودم، عملیات «والفجر ۸» که شروع شد، بهرام در گروهان‌ دیگری بود؛ بعد از این‌که از اروند عبور کردیم، خط دشمن را شکستیم، تا صبح درگیر بودیم؛ خیلی از بچه‌ها شهید شدند، ترکشی هم به گردن من اصابت کرده بود که باعث شد نتوانم گردنم را حرکت دهم، درد داشتم و آن را باندپیچی کردم. 🌷اوایل صبح شهید جان‌محمد جاری را دیدم که گفت: «می‌دانی بچه‌ها شهید شدند؟» اسامی چند فرمانده گروهان را آورد و بعد گفت بهرام هم شهید شده؛ خیلی ناراحت شدم؛ درد ترکش با شنیدن این خبر بیشتر شد و به اصرار فرمانده به عقب برگشتم. در کنار اروند سوار قایق شدم، دیدم پیکری را می‌خواهند سوار قایق کنند، جان‌محمد گفت: «این شهید را می‌شناسی؟» گفتم: «کیه؟!» گفت: «بهرام». سر شهید را بلند کردم، صورتش گِلی بود، با آب شستم و دیدم جای تیر روی پیشانی بهرام است. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید بهرام عیسوند رحمانی 📚 کتاب "کوی پروانه‌ها" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 .... 🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانه‌ای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خسته‌ای به دنبال گمشده‌اش می‌گشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه می‌کرد تا آن‌که به بالین فرزند شهیدش رسید.... 🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن می‌گفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من می‌شود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدمعلی عسگری ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 ! 🌷ديماه سال ۵۹ بود كه پيكر مجروح يك نوجوان مشهدى را به بيمارستان سرپل ذهاب در پادگان ابوذر آوردند. در دست او يك سر نيزه عراقى فرو رفته بود كه تقريباً مچ او را از ساعد جدا مى كرد. در نبردى تن به تن اين حادثه واقع شده بود. 🌷وقتى دكترها تصميم به قطع دست او گرفتند، فرياد زد: «اگر دستم را قطع كنيد همه شما را می‌كشم. من دستم را براى جنگ می‌خواهم!» به هر تقديرى بود دست او پيوند زده شد و او پس از مدت كوتاهى، دوباره به جبهه برگشت.... پانزده روز بعد، در كمال ناباورى جسد غرقه به خون اين نوجوان را به بيمارستان آوردند كه به روى مرگ لبخندى زيبا زده بود. 📚 كتاب "سرودهاى سرخ"، غلامعلى رجايى ❌️❌️ مردانِ مردستان ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 🌷 !! 🌷بعد از بيست و چهار ساعت پیاده‌روی رسیدند پشت مواضع دشمن. عملیات والفجر ۴ بود. حاج علی هم فرمانده‌ی گردان. تعدادی نیروها را جمع کرد و گفت: «ما فقط تا این جا آمده بودیم شناسایی، به بچه‌ها بگید متوسل شوند و فقط ذکر بگند. نمی‌دونیم مواضع دشمن از این‌جا به بعد به چه صورتیه و در کدام ارتفاعات مستقرند.» حاجی حرفش که تمام شد.... 🌷حاجی حرفش که تمام شد خودش به تاریکی‌ها پناه برد، زیر درختی نشست و سرش را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. در همین لحظه همه‌ی فضا روشن شد. دشمن منوری شلیک کرده بود. همه نیروها دراز کشیدند روی زمین. حاج علی با دقت همه‌ی منطقه را از نظر گذراند. مواضع دشمن مشخص شد. مسیر حرکت هر گروهان را مشخص کرد. نیم ساعت نگذشته بود که ارتفاعات کانی‌مانگا و تنگه پنجوین پاک‌سازی شد. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🕊✨ ...! 🌷بلندی‌های «سرا» (از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.) دست ضد انقلاب بود، از آن‌جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می‌ریختند، طوری كه سرت را نمی‌توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين‌كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم‌خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه‌ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود!! 🌷آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می‌كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می‌درخشيد. با صدايی كه به فرياد می‌ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالی می‌كنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه‌ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی...!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده محمود کاوه :رزمنده دلاور علی‌محمود داوودی اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 باشهدا گم نمیشویم 🌷 🌷قبل از این‌که برادرم برای اولین بار به جبهه اعزام شود، با دوستان خود چند عکس گرفته بود. ‏در یکی از روزها که در اتاق دراز کشیده بود، رفتم که یک قطعه عکس بزرگ که به تنهایی گرفته بود، از او بگیرم ولی آن عکس را بهم نداد. وقتی علت را جویا شدم، گفت: «می‌خواهم این عکس را برای روی قبرم نگه دارم.» 🌷چند روز بعد از این ماجرا، او به جبهه رفت. دو _ سه ماهی در جبهه بود و بعد از آن، به مرخصی آمد. برای بار دوم که به جبهه برگشت، پس از دوازده روز خبر شهادتش را از رادیو شنیدیم. من همان قطعه عکس را برداشتم و بزرگش کردم. این عکس روز تشییع جنازه‌اش جلوی تابوتش در دست مردم بود و سرانجام همان‌طور که دوست داشت، بر روی قبرش نصب کردیم. 🌷قبل از شهاد‏ت برادرم، به شهید شدنش یقین داشتم. راحت‌تر عرض کنم، حضرت امام (ره) د‏ر عالم رؤیا هدیه‌ای به من داده بودند. ‏یک شب د‏ر خواب دیدم که درحال خواندن نماز هستم. حضرت امام (ره) از سمت راست من آمدند. دست د‏ر جیبش ‏کرد و یک اسکناس به اضافه یک تکه کاغذ سفید که در آن مطلبی را نوشتند، کنار من گذاشتند و فرمودند:... 🌷و فرمودند: «این هم برای شما، برای این‌که بدون هدیه نرفته باشید.» پس از آن حضرت امام (ره) تشریف بردند. بعد از رفتن ایشان، از بلندگویی اعلان شد که برای اعزام به جبهه، نیرو می‌پذیرند. من هم برای رفتن به جبهه مهیا شدم، اما نمی‌دانم به چه دلیلی برگشتم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مبارک جمالی : خواهر گرامی شهید
🌷 باشهدا گم نمیشویم 🌷 🌷قبل از این‌که برادرم برای اولین بار به جبهه اعزام شود، با دوستان خود چند عکس گرفته بود. ‏در یکی از روزها که در اتاق دراز کشیده بود، رفتم که یک قطعه عکس بزرگ که به تنهایی گرفته بود، از او بگیرم ولی آن عکس را بهم نداد. وقتی علت را جویا شدم، گفت: «می‌خواهم این عکس را برای روی قبرم نگه دارم.» 🌷چند روز بعد از این ماجرا، او به جبهه رفت. دو _ سه ماهی در جبهه بود و بعد از آن، به مرخصی آمد. برای بار دوم که به جبهه برگشت، پس از دوازده روز خبر شهادتش را از رادیو شنیدیم. من همان قطعه عکس را برداشتم و بزرگش کردم. این عکس روز تشییع جنازه‌اش جلوی تابوتش در دست مردم بود و سرانجام همان‌طور که دوست داشت، بر روی قبرش نصب کردیم. 🌷قبل از شهاد‏ت برادرم، به شهید شدنش یقین داشتم. راحت‌تر عرض کنم، حضرت امام (ره) د‏ر عالم رؤیا هدیه‌ای به من داده بودند. ‏یک شب د‏ر خواب دیدم که درحال خواندن نماز هستم. حضرت امام (ره) از سمت راست من آمدند. دست د‏ر جیبش ‏کرد و یک اسکناس به اضافه یک تکه کاغذ سفید که در آن مطلبی را نوشتند، کنار من گذاشتند و فرمودند:... 🌷و فرمودند: «این هم برای شما، برای این‌که بدون هدیه نرفته باشید.» پس از آن حضرت امام (ره) تشریف بردند. بعد از رفتن ایشان، از بلندگویی اعلان شد که برای اعزام به جبهه، نیرو می‌پذیرند. من هم برای رفتن به جبهه مهیا شدم، اما نمی‌دانم به چه دلیلی برگشتم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مبارک جمالی : خواهر گرامی شهید