eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
119 دنبال‌کننده
18هزار عکس
6.3هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 📒| 🔮| هفدهم فکر نمی کردیم آخر مردم منطقه این طور به کارمان سرعت بدهند. این هم از فکر های ناب حاجی بود. بهمان خبر داده بودند هواپیمای سپاه✈️ خورده به ارتفاعات سیرچ🏔 توی کرمان، دماغه یک سوی کوه منفجر شده و بال و بدنه سوی دیگر😞. به چه جان‌کندنی باید خودمان را می‌رساندیم آنجا، مگر می‌شد؟ سوز 🌬و سرمایش به کنار، یخبندان❄️ بود. چند قدم که می‌رفتیم سر می‌خوردیم و می‌آمدیم پایین‌تر. خودمان نمی‌توانستیم توی برف راه برویم🚶‍♂ چطور جنازه‌ها را می‌آوردیم پایین؟🤦🏼‍♂️ هوای مه آلود هم اجازه حرکت به بالگرد🚁 را نمی‌داد😓. خلاصه خیلی کارمان به زحمت جلو می‌رفت. از سپاه و ارتش، از هلال احمر و کوهنوردان🧗‍♂ ماهر کشور هر کسی آمد کمک، همین بساطمان بود. حاجی به محض آمدنش تا اوضاع را دید گفت: اگر میخواید به کارتون سرعت بدین عشایر بافت و رابر رو بیارید. هماهنگی اش با حاجی بود. خودش زنگ زد📞 گفت: فلانی و فلانی و هر چی آدم میتونید بیارید کامیون را برداشتند رفتند پی‌شان. دویست نفر عشایر آوردند. آمدند کمکمان بعضی‌هایشان کفش🥾 مخصوص کوهنوردی نمی خواستند. به خاطر شرایط زندگی شان کاملا آشنایی داشتند با کوه🏔. راهشان را سریع‌تر از ما می‌گرفتند و می‌رفتند بالا🧗‍♂، دنبال ۲۷۶ جنازه توی برف⛄️ مانده. پیدایشان که می‌کردند با چادر شب میبستن روی کولشان و می‌آوردند پایین. کار عشایر و فکر ناب حاجی حسابی به کارمان سرعت داده بود. ✍🏻راوی: ابراهیم شهریاری 📚منبع: صوت موجود در آرشیو موسسه فرهنگی حماسه۱۷ ...
~🕊 📒| 🔮| هیجدهم 🍂خبر زلزله بم و از دست دادن هموطنان عزیزمان، پاک همه‌مان را به هم ریخته بود.😢 🌿حاجی مطلع که شد یک راست آمد بم. چشمش که به سر و وضع شهر افتاد از زور غم و غصه🥺 زنگ زد به فلان مسئول کشوری📞. گفت:‌ نشستی توی تهران میدونی اینجا چه خبره، بیا به داد مردم برس . 🍂توی آن آشفته بازاری که همه آمده بودند برای کمک، بچه‌های و را صدا زد.🔊 عده‌ای را گذاشت پیکرهای بی‌جان را جمع کنند.عده ای هم کمک های مردمی را سر و سامان بدهند . عده‌ای هم امدادرسانی انجام دهند. خودش با مستقر شدند توی فرودگاه. 🛩 🌿پروازها از تهران و جاهای دیگر بلند می‌شدند 🛫و می‌نشستند توی بم .🛬 خیلی ها ایراد گرفتند .😒 🍂فرودگاه بم امکاناتی نداشت.متروکه بود.😬 حتی پله نداشتیم مردم بروند بالا سوار هواپیما شوند. حاجی گفت : جوان‌ها را جمع کن دولا بشن🙇‍♂ کمک کنن مردم برن بالا. چاره نبود .🥴 تا پله برسد همین کار را می‌کردیم. 🌿کمک حاج احمد کاظمی بود که فرودگاه راه افتاد. فکرش را که می کنم می بینم اگر حاجی و حاج احمد نبودند، جان خیلی ها از دست می رفت.😞 خیلی از مجروح هایی که از زیر آوار بیرون آمده بودند اما کسی نبود به دادشان برسد.🌾 ✍🏻راوی: ابراهیم شهریاری 📚منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو موسسه فرهنگی حماسه۱۷ دارد
~🕊 📒| 🔮| نوزدهم 🩸پنج به علاوه یک بودیم، پنج نفر ما و یک نفر سردار. جلسه آن روز تا ظهر☀️ طول کشید😑. وقت ناهار شد😋، همگی میهمان سردار بودیم. همسرش🧕 غذای کرمانی پخته و فرستاده بود محل کارش😍. 💧خودش دست به کار شد و سهم هر کداممان را توی بشقاب🍽 گذاشت🥰. سربازی که غذا آورده بود را صدا زد🗣 و قابلمه🥘 را داد دستش.🙌 _این رو ببر برای بقیه، به سرباز جلوی در🚪 هم بده☺. 🩸سرباز با خوشحالی قابلمه🥘 را گرفت. از اتاق بیرون می‌رفت🚶‍♂که صدایش زد:🗣 صبر کن! صبر کن! خودم تقسیم می‌کنم. _چند نفر هستید؟ سرباز گفت: ۱۲ نفر.🙄 💧دو دست پیاله🍲 پر شد از غذای خوشمزه محلی😋. سهم خود سردار هم فقط به اندازه‌ای شد که طعم غذا را بچشد.☹ ✍🏻راوی: حسین امیر عبدللهیان 📚منبع: برنامه‌ تلویزیونی فرمول یک، پخش‌شده از شبکه‌اول سیما دارد
~🕊 📒| 🔮| بیستم 🦋همزبان نبودیم، اما همدل💞 که بودیم. حکم فرماندهی اش که زده شد، منتظر نماند برای عرض تبریک برویم تهران، خودش آمد . از وقتی وارد تشکیلات حزب الله شد، شد یکی از فرماندهان مقاومت.🙃 زبان عربی را خیلی زود یاد گرفت. 🦋اگر غریبه وارد می‌شد، نمیفهمید یک فرمانده عالی رتبه نظامی میان ماست؛ بس که همه چیز ساده بود و تشریفاتی در کار نبود.☺ فرمانده بود، سپاهی که حتی هم جرئت عرض اندام به او را نداشت😌؛ ولی این را نمی شد از روی درجه و ستاره‌های روی دوشش بفهمی. 🦋وقت مبارزه همه چیز برایمان عین روز روشن شد. در جای جای مناطقی که میرفتیم، حاجی همراهمان بود و طرح می ریخت برای دشمن.⚔ 🦋ردپای👣 حاج قاسم هنوز هم در خطوط مقدم و خاکریز های مقاومت لبنان مانده است.💔 📚منبع: برداشت از سخنرانی در مراسم هفتمین روز شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای‌مقاومت🥀 ...
~🕊 📒| 🔮| بیست ویکم ‌ 🍁بعد از عقب نشینی از جنوب لبنان، خیلی ها فکر می‌کردند🤔 دغدغه های حاج قاسم برای مقاومت تمام شده و سراغ اولویت های دیگری می‌رود؛ اما این طور نشد.😇 🍁حاجی روزهای آینده را می‌دید🧐، روزهایی که حرص و طمع به جان اسرائیل می‌افتاد و انتقام، بهانه ای می‌شد برای تجاوز دوباره.😑 برای مقابله باید امکاناتمان را ارتقا میدادیم، هم از لحاظ کمی و هم از لحاظ کیفی.👌 🍁آن ایام حاج قاسم کنارمان👨‍👦‍👦 بود، از تمام نیروها پا به رکاب تر💪. گاهی که خسته می‌شدیم😓 یا به استراحت نیاز پیدا می‌کردیم🛌، تلنگرمان می‌زد💥: _فرصت زیادی ندارید، طرفتان اسرائیل است، اسرائیل.👺 📚منبع: برداشت از سخنرانی در مراسم هفتمین روز شهادت💔🥀 ...
~🕊 📒| 🔮| بیست ودوم 🔶اسرائیل که بر طبل🥁 جنگ کوبید، حاج قاسم تماس📞 گرفت. بیروت مانده بود زیر آتش🔥 صهیونیست ها. قبول نمی‌کردیم بیاید. راه ها و پل ها مدام بمباران 💣می شد. ♦️حاجی گفت : طاقت ندارم در تهران یا دمشق بمانم، باید بیایم پیش شما . گروهی را فرستادیم تا حاجی را بیاورند حومه جنوبی. 🔶آن روزها بحق برادری اش را ثابت کرد ؛ عین ۳۳ روز همراهمان بود🧩. هرچه در توان داشت برای حزب الله گذاشت؛ از پول 💶و امکانات گرفته تا سلاح🔫. ♦️تاب نداشت ما را تنها بگذارد،همیشه در اتاق عملیات با ما بود. یه وقت هایی که عذرش را میخواستم،می گفت : سید! من یا با شما زنده می مانم🙂 یا با شما می میرم⚰. . 📚منبع: برداشت از سخنرانی حاج حسن نصرالله در مراسم هفتمین روز شهادت💔 # ادامه دارد
~🕊 📒| 🔮| بیست وسوم 💢لبنان، ضاحیه، حزب‌الله و اسرائیل.💢 🌺شهر سوت و کور است. انگار کسی ساکن🏘 ضاحیه نیست. پهباد های اسرائیلی✈️ سه تا سه تا روی سر ضاحیه پرواز می‌کنند، حتی از یک موتور سیکلت🏍 هم نمیگذرند، تا می‌بینند‌ می‌زنند. 🍀مسئولین حزب الله همه جمع شده اند در اتاق عملیات. ساختمان های اطراف🏢 مدام بمباران☄ می‌شوند. ساختمان های ده دوازده طبقه ای🏬، که در کسر ثانیه هم سطح زمین می‌شوند. 🌺سخت است اما سید حسن را قانع می‌کنند اتاق عملیات را ترک کند، بقیه هم متفرق می‌شوند. سید را می‌برند یک ساختمان دیگر. حالا تنها سه نفر هستند؛ سید حسن نصرالله، عماد مغنیه و حاج قاسم سلیمانی. 🍀چیزی نمی‌گذرد که ساختمان کناری🏢 با صدایی مهیب آوار می‌شود روی زمین‌. پشت بندش پل مجاور ساختمان جوری تخریب می‌شود که انگار اصلا نبوده. 🌺سه نفری از ساختمان میزنند بیرون. ماشین ندارند. عماد می‌رود دنبال وسیله. حاجی می ماند و سید. هیچ صدایی در ضاحیه شنیده نمی‌شود جز صدای هواپیماهای اسرائیلی✈️. 🍀می‌روند‌ زیر یک درخت🌳 تا شاید بتوانند استتار کنند. پهباد های MK✈️ حرارت اشیا🌕 را از حرارت بدن تشخیص می‌دهند. استتار بی‌فایده است. عماد سر می‌رسد. 🌺پهبادها درست متمرکز می‌شوند‌ روی سر ماشین🚙. اطلاعات پهباد ها مستقیم ارسال می‌شود به اتاق جنگ در تل‌آویو. سرعت‌عمل به خرج می‌دهند و با زیرکی هرجور هست صحنه را ترک می‌کنند. از این زیرزمین به آن زیرزمین و از این خودرو🚙 به آن خودرو🚗. اسرائیلی‌ها ردشان را گم می‌کنند. 🍀نیمه‌شب مخفیانه دوباره برمی گردند به اتاق عملیات، سه نفری👨‍👦‍👦. 📚 منبع: برداشت از خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در اولین گفتگوی مطبوعاتی با دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب دارد
~🕊 📙| عزیز 🔮| بیست وچهارم 🧊 آمده بودند کرمان. همیشه یکی از برنامه هایشان دیدار با خانواده بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟😍 ◽وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابه‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: آقا ان‌شاءالله فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم کنید.🤗 🧊فرمودند: پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند. بعد هم خم شدند و سرشان را به طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: این👈🏻 آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت می کند ان شاءالله. ◽حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. _ بله از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.😇 🧊جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی بچه به بچه‌های و بود. گفتم: 🤨حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ ولله اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن😑. ◽حاجی گفت: باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار🤫. زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم.😌 ✍🏻راوی: جواد روح اللهی 📚منبع: کریمانه، روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای کرمان سال ۱۳۸۴ دارد
~🕊 📙| 🔮| بیست وپنجم 🥀از گریه هایش پشت تلفن😞 متوجه شدم بد موقع تماس📞 گرفتم🤦🏻‍♀️. گفتم: اتفاقی افتاده؟😥 گفت: کارت رو بگو. مسئله پیش آمده را در میان گذاشتم. _باشه میگم بچه ها تا دو سه دقیقه دیگه انجام بدن. 🍂گفتم: اجازه بدید من از طرف شما به بچه‌ها بگم. موافقت نکرد😇. به معادن ذی‌ربطش سپرده بود کارم را پیگیری کند.🙃 🥀پنج دقیقه بعد که کار انجام شده بود، یکی از دفترشان تماس📞 گرفت. پرسیدم: _من هیچ وقت سردار و اینطور ندیده بودم. اتفاقی افتاده؟🤔 گفت: مگه خبر ندارید به شهادت رسیده؟💔 🍂می دانستم با هم رفاقت دیرینه دارند😔، اما توی آن شرایط هم عمل‌گرا بود و پاسخگوی مسائل. ✍🏻راوی: حسین امیرعبداللهیان 📚منبع: برنامه‌تلویزیونی فرمول‌یک پخش شده از شبکه اول سیما دارد
~🕊 📙| 🔮| بیست وششم 🧩جانم بود و جان احمد.👬 هیچ وقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را.💞 از هر چیزی اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد☺، حتی اگر آن چیز کلیه بود مثلاً. 🌾نگاهش که می کردم، تمام دلتنگی‌هایم یادم میرفت؛ باکری، همت، خرازی و زین‌الدین را در چهره‌اش می‌دیدم. یادگار عزیزی بود برایم، یادگار تمام دلبستگی‌هایم. 🧩خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم😞؛ مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشی‌مان به هم بود؛ اصلاً قوت قلبی بودیم برای همدیگر.🤝 🌾"آیا جلسه برای خداست؟" نشد یک بار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قربش به خدا دلمان را این‌قدر نزدیک به هم کرده بود.👨‍❤️‍👨 🧩هر بار که قربان صدقه اش می‌رفتم می‌گفتم : _الهی دردت بخوره توی سرم، دورت بگردم.🙃💜 🌾احمد که رفت، دلم آتش گرفت و حس بی‌کسی آوار شد به روی دلم.💔 ✍🏻راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 📚منبع: ذوالفقار علی اکبری مست آبادی، انتشارات یا زهرا صفحه ۱۲۳ و ۱۲۴ # ادامه دارد
~🕊 📙| عزیز 🔮| بیست وهفتم 🔶️رسانه های بین‌المللی در بوق و کرنا کرده بودند که بشار جنایتکار و آدمکش است. آن روزها خیلی‌ها فاتحه سوریه را خوانده بودند😞. چیزی نمانده بود که داعش کاخ ریاست جمهوری🏛 را بگیرد. 🔷️در ایران هم کم نبودند آدم های دانه درشت انقلابی🤭 که حاجی را سرزنش🤨 می‌ کردند. می‌گفتند: _تو آدم خوش‌نامی هستی، می‌روی آنجا خودت را ضایع می کنی. در این میدان نه فقط امید پیروزی وجود ندارد که شکست حتمی است😑. 🔶️در دنیا چه اعلامیه‌هایی که علیه حضور در سوریه امضا نشد. چه بیانیه‌هایی که صادر نشد!🤭 🔷️اما حاجی مقابل همه‌شان ایستاد💪. گفت: من فقط می‌دونم اسلام این رو از من می‌خواد. تکلیفه، باید برم🤷‍♂️. ✍🏻راوی: سردار محمدرضا نقدی 📚منبع: برنامه تلویزیونی پرونده ویژه، پخش شده از شبکه سوم سیما 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌿شایدچند ساعت مانده بود شاید هم به چند ساعت نکشیده شهر می افتاد دست تکفیری‌ها. دمشق محاصره شده بود و داشت سقوط می کرد. هر آن ممکن بود شهر را بگیرند و برسند و مرکز پایتخت. بشار اسد از کاخ ریاست جمهوری اش به سفارت ایران پیغام فرستاده بود که فوری جانتان را بردارید و برگردید ایران. 🍂در آن بلبشو، میان ترس و لرز و دلهره ی زمین و زمان نمی بارید و ناامیدی آورده بود، هواپیمای تهران دمشق به زمین نشست. پروازی که نشسته بود تا ایرانی‌ها را از دمشق خارج کند. 🌿همه برمی‌گشتند ایران اما، یک نفر تازه آمده بود. آنجا توی باند فرودگاه خیلی‌ها سردار سلیمانی را با چشم خودشان دیدند، حاجی آمده بود بشار اسد را ببیند. 🍂گفته بودند شرایط مهیا نیست، نمی‌شود. اصرار کرد و با همه خطرهایی که داشت رفت تا کاخ اسد. دوتایی نشستند به حرف زدن. اول از شرایط دمشق پرسید و از آخرین وضعیت شهر. بعد هم گفت: شما میخواید بمونید یا نه؟ اگر میخواهید بمانید ما با شما هستیم و مقاومت می‌کنیم وگرنه بیا از دمشق بریم. 🌿بشار خودش مرد مقاومت بود. _می‌خوام بمونم. پس خانواده‌ت رو از دمشق ببر. _خانواده هم با من میمونن. 🍂رسانه ها پشت سر هم اعلام می‌کردند دمشق در آستانه سقوط کامل است، اما هم بشار ماند هم حاج قاسم سلیمانی. ✍🏻راوی: مجتبی امانی سفیر سابق ایران در مصر 📚منبع: ویژه برنامه شبکه المیادین دارد