eitaa logo
رفیق شهیدم
68 دنبال‌کننده
173 عکس
30 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... 👤علی افضلی، استان سمنان : ایام فاطمیۀ سال1396 بود. من و جمعی از مدافعان حرم در پادگان بعوث حلب سوریه بودیم. قرار بود در نمازخانۀ پادگان به‌مناسبت ایام فاطمیه مراسم برگزار کنیم. برای فضاسازی محیط نمازخانه، سفارش دادیم عکس‌های شهدای مدافعان حرم استان سمنان چاپ شود. تک‌‌تک عکس‌ها را نصب کردیم. عکس آخر، عکس شهید عباس بود. دیدم جایی برای نصب عکس نمانده. البته سمت دیگر روی دیوار جا بود؛ ولی دلم می‌‌خواست عکس شهید عباس در کنار عکس‌های دیگر شهدا باشد. خیلی ناراحت شدم. توی فکر بودم که فاصلۀ بین عکس‌ها را کمتر کنیم تا عکس جا بگیرد؛ ولی فراموش کردم. فردا شبش روضه را شروع کردم. همین که گفتم السلام علیک یا فاطمة‌الزهرا، چشمم را باز کردم دیدم عکس شهید عباس در بین عکس‌ها جا داده شده است. گویا دوستان دلشان طاقت نداده بود و با جابه‌‌جا کردن عکس‌های شهدا عکس شهید عباس را جا داده بودند. ۱۰ شب عکس شهید روبه‌روی من نصب بود و چشم‌درچشم عباس مداحی کردم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... 👤حسین منتظر، استان سمنان از لحظه‌ای که خبر شهادت عباس دانشگر را شنیدم، با اینکه هیچ شناختی از او نداشتم، مهرش به دلم نشست و برایش بارها اشک ریختم. انگار سال‌ها با هم رفیق بودیم و خاطرات زیادی داشتیم. پس از انتقال شغل اداری‌ام به سمنان، سراغ مزار شهید را از همکارانم گرفتم و بر مزارش حاضر شدم. بی‌اختیار شروع به گریه کردم. انگار تصویر ایشان که بر بلندای کنار مزارش نصب است، با من سخن می‌گفت و احساس رفاقتی دیرینه را تداعی می‌کرد. خیلی دوست داشتم از وضعیت و حالات پس از شهادت شهید عباس مطلع باشم و بدانم در چه جایگاهی قرار دارد. کسی که با این سن‌وسال و با روحی پاک و رشدیافته به شهادت رسیده، حتماً جایگاه ویژه‌ای باید داشته باشد. این موضوع را عاجزانه از خودش خواستم تا در عالم خواب جایگاهش را به من نشان بدهد... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... ... همان شب به امید دیدن عباس به منزل برگشتم. در عالم خواب دیدم عباس آقای عزیزم در بهشت با لباس‌های بسیار زیبا و فاخر و با همان خنده و انرژی که در تصویر محل مزارش پیدا است، بر تختی نشسته بود و میله‌ای کوتاه از جنس طلا و تزیین‌شده نیز در دست داشت. در مقابل او در سطح خیلی وسیعی سبدها و جعبه‌هایی پر از طلا، شمش، الماس و... وجود داشت و در‌حالی‌که مرتب به اطرافش نگاه می‌کرد، چندبار به من که نزدیکش بودم نگاهی همراه با محبت انداخت و به من فهماند که من خیلی مکان زیبا و شادی بخشی دارم و مسئولیت نگهدار‌ی و توزیع این‌همه طلا، ثروت و این مکان زیبای بهشتی با من است. در همان عالم خواب که کنارش بودم و ایشان و محیط اطرافش را نگاه می‌کردم، خیلی به حالش غبطه خوردم. آن‌چنان از درون شاد، سرحال و خوشحال بود که آن شادی را در تمام وجودش احساس می‌کردم و فضای دلنشین و زیبایی در اطرافش بود که نمی‌توانم توصیفش کنم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
. ۶۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... ... از خواب بیدار شدم. نزدیک نماز صبح بود. نماز را خواندم. لحظه‌شماری می‌کردم تا پدر یا مادر شهید را ببینم و خوابم را برایشان تعریف کنم و خوشحالشان کنم. پنجشنبه‌ها عصر مرتب در مزار ایشان حاضر می‌شدم اما موفق به ملاقات پدر یا مادرشان نمی‌شدم. یک بار شمارۀ پدر عباس‌آقا را از متولی امامزاده گرفتم؛ اما از اینکه با ایشان تماس بگیرم و مزاحم وقتشان شوم احساس شرم می‌کردم و تماس نگرفتم. یک بار از شهید عباس خواستم کاری کن تا پدر و مادرت را ببینم و موضوع را به آن‌ها انتقال بدهم. غروب پنجشنبه 16تیر1401 طبق روال پنجشنبه‌های گذشته برای فاتحه‌خوانی و زیارت و به امید دیدن آن‌ها عازم مزارش شدم. خانمی بر مزار ایشان نشسته بودند و دعا می‌خواندند. جعبۀ بیسکویت را روی مزارش قرار دادم. حدس می‌زدم ایشان مادر عباس‌آقا باشند. پس از فاتحه و زیارت و نماز جماعت، در کناری ایستادم تا فضا خلوت شود. پس از یک ساعت که همه محوطۀ امامزاده را ترک می‌کردند، آن خانم نیز از مزار شهید بلند شدند و به‌سمت در خروجی حرکت کردند. با کلی خجالت جلو رفتم و از ایشان سؤال کردم که «شما مادر شهید دانشگر هستید؟» و ایشان با آرامش پاسخ دادند: «بله. من مادرش هستم.» خیلی خوشحال شدم و موضوع خوابم را برایش تعریف کردم و ایشان که به دقت گوش می‌کردند از حالات و وضعیت بسیار عالی جوان شهیدش در آن دنیا آگاه و بسیار شاد شدند. خیلی سبک شده بودم. احساس می‌کردم عباس‌آقا مأموریتی را به من سپرده‌اند که باید خانواده‌اش را از وضعیتش آگاه کنم. خداحافظی کردم و به بیرون امامزاده رفتم. آقایی را دیدم که کنار ماشینش منتظر مادر عباس‌آقا بود. فهمیدم بابای عباس است. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم از همکاران عباس‌آقا هستم و علاقۀ شدیدی به ایشان دارم. ایشان از داخل ماشین کتابی به‌نام آخرین نماز در حلب را که دربارۀ زندگی و روحیات عباس بود، برداشت و به من هدیه داد. عباس‌جان، به‌حق پدر و مادرت که احترام ویژه‌ای برایشان قائلی، برای مشکلات من هم دعا کن و شفیعم باش. همان گونه که هفته‌ها منتظر ماندم تا مادر و پدرت را شاد کنم، شما هم من را شاد کن. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... 👤مهرداد پاکار گاهی توفیق می‌‌شود به‌نیت شهید عباس زیارت عاشورا می‌‌خوانم. یک شب در گلزار مقبرۀ‌‌ شهدای گمنام شهرک ولایت دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) به‌نیت شهید زیارت عاشورا و دو رکعت نماز خواندم. همان شب در عالم رؤیا دیدم همراه جمعی هستم. عباس جلوی من آمد. همدیگر را بغل کردیم و گرم احوال‌پرسی کردیم. بعد، دیدم عباس شروع به حرکت کرد و جلوتر از من قدم بر‌‌داشت. احساس کردم می‌خواهد چیزی به من نشان بدهد. همراهش راه افتادم. رو‌به‌روی ما کوهی بود که باید از آن بالا می‌رفتیم. بعد از کمی راه رفتن خسته شدم؛ اما دیدم عباس دارد قدم‌‌ها را محکم برمی‌‌دارد و می‌‌رود. با اینکه خسته شده بودم، به‌خاطر عباس دنبال او می‌رفتم و قدم جای قدم او می‌‌گذاشتم. همراه عباس موانع راه را پشت سر گذاشتم و از آن عبور کردم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. به تعبیر خوابم فکر کردم. شاید منظور خوابم این بوده که باید در مسیر زندگی، قدم جای قدم شهدا بگذاریم تا به سرمنزل مقصود برسیم. ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا