.
۶۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤پیمان افراسیابی، استان فارس
ساعت ۱۱ شب بود. خبری از تولد فرزندم نبود. حال همسرم کمکم بدتر میشد. متأسفانه پرستار و دکتر بیمارستان خصوصی آمپول اشتباه به همسرم تزریق کرده بودند و شب خوش زندگی ما تبدیل به سختترین و عجیبترین شبهای زندگیمان شد. سریع همسرم را به بیمارستان مسلمین شیراز منتقل کردیم. تمام کادر زایمان خبردار شدند که این اتفاق افتاده و تلاش برای برگشت سلامتی مادر و سالم به دنیا آمدن نوزاد شروع شد و کار به سزارین رسید. شرایط وخیمتر از تصور من بود. قلب کودک ایست کرده بود و مادر هم داشت در اغما فرومیرفت. پزشکها یکبهیک میرفتند و میآمدند. همراهان همه گریهکنان به اهلبیت(ع) توسل کرده بودند. مرتب خبر بد و بدتر میشد و نگرانی و اضطراب من از جان همسر و نوزاد در آن بیمارستان خصوصی بیشتر میشد. با قلبی شکسته و زانوانی خم وارد سالن نمازخانۀ بیمارستان شدم. وضو داشتم. قرآن را باز کردم و بر سر گذاشتم و زیارت عاشورا را با چشمهای دریایی و اشک ناتوانی خواندم و اول با خدای خودم صحبت کردم و بعد با حضرت زهرا(سلامالله علیها). بعد، مستقیم رفتم سراغ فرماندهانم در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) که آقا من یک عمر گفتم: «شما و معروفم به فلانی که خیلی میگه یازهرا تو هر منطقه و موضوع و مراسم شب میلاد مادرتونه. چه میکنی با دل بیقرار من...» فکری در این لحظه مثل صاعقه از ذهنم گذشت: رفیقت! آره! رفیق شهیدت! الان بگو بیاد که ببینه چه لحظاتی رو داره و رفیقش چی میکشه. شروع کردم با عباس صحبت کردن... رفیقی که قلبم همیشه برایش میزد. گفتم: عباس، داداش، من آبرویی پیش مادرمون حضرت زهرا (سلامالله علیها) و آقا امام حسین (علیهالسلام) ندارم. واسطه شو و آبرو بخر تو این لحظات، داداش! تو آبروت خیلی زیاده پیش اینها.
تمام صورت و یقۀ لباسم خیس اشک بود که به خودم آمدم و رفتم جلوی در زایشگاه. یکی آمد بیرون و گفت: «بالاخره دنیا اومد و ضربانش هم برگشته.» صدای اذان صبح به افق شیراز فاطمه کوچولو در صبح میلاد بیبی فاطمۀ زهرا(سلامالله علیها) متولد شده بود و ساعتی بعد، اعلام شد مادرش هم سالم است و چشم باز کرده.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤سیدمحمدحسن موسوی
نوزدهساله هستم و الان در دورۀ آموزشی دانشگاه امامحسین(علیهالسلام). در دورۀ آموزش بهطور اتفاقی چشمم خورد به عکس شهید دانشگر. تابهحال عکسی از این شهید ندیده بودم. چیزی هم از او نشنیده بودم. دیدم خیلی جوان است و همسن خودم. به او علاقهمند شدم. خیلی ذهنم را درگیر خودش کرد. تا حالا به شهیدی اینجوری توجه نکرده بودم که جوشوخروشی در وجودم ایجاد کند. خیلی دلم میخواست بروم سوریه و یمن. در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) از بعضی از خیابانها که رد میشدم، لحظاتی میایستادم و غرق تماشای او میشدم. آن عشق و دلدادگی به شهید طوری بود که نمیتوانستم قدمی بردارم. لحظاتی میایستادم و به چهرۀ لبخندش نگاه میکردم.
چند روزی از آموزش گذشت. فرمانده مان گفت: «هرکدوم از شماها باید یه رفیق شهید انتخاب کنید.» همین که گفت، چهرۀ عباس توی ذهنم آمد. خوشحال شدم و با خودم گفتم: من که رفیق شهیدم رو انتخاب کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
معرفی شهید به این صورت بود که در صف اول خودمان را معرفی میکردیم و بعد، میگفتیم نایب شهید فلانی. به ما گفته شده بود در حد توان یک کار خیر بهنیت شهید انجام دهید و با شهدا صحبت کنید و از آنان کمک بخواهید.
یک روز فرمانده گروهان گفت قرار است به همهتان هدیهای داده شود. شب خوابیدم. صبح که بلند شدم، دیدم برای هریک از نیروهای آموزشی جلوی تختشان یک مهر و جانماز و قرآن گذاشتهاند. وضو گرفتم. بعد خواستم مهر و جانماز را بردارم که دیدم عکس شهید عباس دانشگر هم همراه آن است. خوشحال شدم. گفتم: حتماً قسمت بوده که این جانماز برای من افتاده. جانماز دوستان را که نگاه کردم، عکس شهدای دیگر بود. از آن زمان بهبعد، به شهید علاقۀ خاصی پیدا کردم. بعد نماز برایش صلوات میفرستم. وقتی در صف گروهان میخواستم خودم را معرفی کنم، توی جمع با صدای بلند و محکم اسمش را میگفتم. خیلی برایم جذابیت داشت. امیدوارم بتوانم راه او را ادامه دهم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤یوسف خدادوست
پدرم سخت مریض بود. روزبهروز حال روحی و جسمیاش بدتر میشد. از آنجایی که محبتهای دوستان همرزم شهیدم را در زندگی دیده بودم، به شهید حسین جوینده و شهید عباس دانشگر متوسل شدم و بهنیت آنان، قرآن و زیارت عاشورا خواندم و التماس کردم و گفتم سلامتی پدرم را از شما میخواهم.
چند روزی طول کشید تا مریضی پدرم رو به بهبودی رفت و روزبهروز بهتر شد و الحمدلله بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد. ...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤 عباس جزینی، استان کرمان
پنجم محرم سال ۱۴۰۱ بود. تصمیم گرفتم از شهرستان بم به شهر مقدس قم بروم تا در مراسم عزاداری حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) شرکت کنم و رهتوشۀ معنوی بیشتری کسب کنم. بین راه توی فکر بودم به کدام مجلس عزاداری بروم. در قم منزل یکی از بستگانم رفتم. بعد از احوالپرسی گفتم: «یه مجلس سخنرانی و مداحی میخوام برم که معروف باشه.» هرکس مجلسی را به من معرفی کرد. مانده بودم به کدام مجلس بروم. بهطور اتفاقی، تلویزیون را روشن کردم دیدم مرکز سیمای شهر مقدس قم است. یک لحظه عزاداری مسجد جمکران با مداحی مهدی سلحشور را نشان میداد. توجهم به برنامۀ عزاداری مسجد جمکران جلب شد. به دلم آمد به مسجد جمکران بروم. شب ششم محرم به آنجا رفتم و بعد از عزاداری متوجه شدم که مجلس جاذبۀ معنوی خوبی دارد. شب هفتم زودتر رفتم تا در داخل مسجد جای مناسب پیدا کنم و لحظاتی قرآن و دعا بخوانم. یکمرتبه دیدم یک نفر من را به اسم صدا میزند. تعجب کردم در این جمعیت چهکسی مرا میشناسد!...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯