۶۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
..کورسوی امیدی در دلم روشن شد. تا آخر هفته که خبر جدیدی برسد، سه-چهار روز بیشتر نمانده بود. تمام این چند روز دلم آشوب بود. فکر اینکه قبول نشوم، عذابم میداد. بدی حال خودم یک طرف، همه هم ازم سؤال میکردند نتیجه چه شد. جوابی نداشتم جز اینکه با حسی بین امید و ناامیدی میگفتم: «گفتن منتظر باشید خبر میدیم.»
دو-سه روز باقیمانده تا آخر هفته برایم مثل قفس سپری شد. خودم را حبس کرده بودم توی اتاقم. به حضرت زهرا(سلامالله علیها) متوسل شدم. دوباره از شهید عباس کمک خواستم و باهاش درددل کردم.
صبح سهشنبه بود که تلفنم زنگ خورد و گفتند اسمم بهعنوان پذیرفتهشدههای تکمیلی برایشان ارسال شده است. گفتند: «شما توی آزمون ورودی قبول شدید. با مدارک تشریف بیارید به این آدرس.»
آن لحظه و آن روز داشتم پرواز را تجربه میکردم. گویا داشتم در هوا راه میرفتم. نمیدانستم خوشحالیام را چطور باید بروز بدم. فقط سریع رفتم خونه و فقط داد زدم: «من قبول شدم... قبول شدم...»
آن لحظه شهید عباس را نداشتم که در آغوش بگیرمش و بهش بگویم چقدر خوشحالم. قاب عکسش را گرفتم و هی بوسیدمش و بغلش کردم. خوشحال بودم از اینکه دعاها و نذرهایم جواب داده بود. شهید ابراهیم و شهید عباس، هر دو نگاهم کرده بودند و دستگیری کرده بودند...
توی مراحل گزینش هم مدام به عباس متوسل میشدم و ازش میخواستم تا آخر همراهیام کند. الحمدلله آن مراحل را هم با عنایات شهید ابراهیم و شهید عباس و دیگر شهدا با موفقیت پشت سر گذاشتم.
الان که در دانشگاه افسری امامحسین(علیهالسلام) هستم، احساس میکنم به شهید عباس خیلی نزدیکترم. چون او توی همین دانشگاه کار میکرده و از همینجا رفته سوریه. روزی که سردار اباذری در دانشگاه برایمان صحبت کردند، همه را عباس دانشگر خطاب کردند و خواستند این روحیه را حفظ کنیم. امیدوارم قدم جای قدم عباس بگذارم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤علی افضلی، استان سمنان :
ایام فاطمیۀ سال1396 بود. من و جمعی از مدافعان حرم در پادگان بعوث حلب سوریه بودیم. قرار بود در نمازخانۀ پادگان بهمناسبت ایام فاطمیه مراسم برگزار کنیم. برای فضاسازی محیط نمازخانه، سفارش دادیم عکسهای شهدای مدافعان حرم استان سمنان چاپ شود. تکتک عکسها را نصب کردیم. عکس آخر، عکس شهید عباس بود. دیدم جایی برای نصب عکس نمانده. البته سمت دیگر روی دیوار جا بود؛ ولی دلم میخواست عکس شهید عباس در کنار عکسهای دیگر شهدا باشد. خیلی ناراحت شدم. توی فکر بودم که فاصلۀ بین عکسها را کمتر کنیم تا عکس جا بگیرد؛ ولی فراموش کردم.
فردا شبش روضه را شروع کردم. همین که گفتم السلام علیک یا فاطمةالزهرا، چشمم را باز کردم دیدم عکس شهید عباس در بین عکسها جا داده شده است. گویا دوستان دلشان طاقت نداده بود و با جابهجا کردن عکسهای شهدا عکس شهید عباس را جا داده بودند. ۱۰ شب عکس شهید روبهروی من نصب بود و چشمدرچشم عباس مداحی کردم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤حسین منتظر، استان سمنان
از لحظهای که خبر شهادت عباس دانشگر را شنیدم، با اینکه هیچ شناختی از او نداشتم، مهرش به دلم نشست و برایش بارها اشک ریختم. انگار سالها با هم رفیق بودیم و خاطرات زیادی داشتیم. پس از انتقال شغل اداریام به سمنان، سراغ مزار شهید را از همکارانم گرفتم و بر مزارش حاضر شدم. بیاختیار شروع به گریه کردم. انگار تصویر ایشان که بر بلندای کنار مزارش نصب است، با من سخن میگفت و احساس رفاقتی دیرینه را تداعی میکرد.
خیلی دوست داشتم از وضعیت و حالات پس از شهادت شهید عباس مطلع باشم و بدانم در چه جایگاهی قرار دارد. کسی که با این سنوسال و با روحی پاک و رشدیافته به شهادت رسیده، حتماً جایگاه ویژهای باید داشته باشد. این موضوع را عاجزانه از خودش خواستم تا در عالم خواب جایگاهش را به من نشان بدهد...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... همان شب به امید دیدن عباس به منزل برگشتم. در عالم خواب دیدم عباس آقای عزیزم در بهشت با لباسهای بسیار زیبا و فاخر و با همان خنده و انرژی که در تصویر محل مزارش پیدا است، بر تختی نشسته بود و میلهای کوتاه از جنس طلا و تزیینشده نیز در دست داشت. در مقابل او در سطح خیلی وسیعی سبدها و جعبههایی پر از طلا، شمش، الماس و... وجود داشت و درحالیکه مرتب به اطرافش نگاه میکرد، چندبار به من که نزدیکش بودم نگاهی همراه با محبت انداخت و به من فهماند که من خیلی مکان زیبا و شادی بخشی دارم و مسئولیت نگهداری و توزیع اینهمه طلا، ثروت و این مکان زیبای بهشتی با من است. در همان عالم خواب که کنارش بودم و ایشان و محیط اطرافش را نگاه میکردم، خیلی به حالش غبطه خوردم. آنچنان از درون شاد، سرحال و خوشحال بود که آن شادی را در تمام وجودش احساس میکردم و فضای دلنشین و زیبایی در اطرافش بود که نمیتوانم توصیفش کنم...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۶۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
... از خواب بیدار شدم. نزدیک نماز صبح بود. نماز را خواندم. لحظهشماری میکردم تا پدر یا مادر شهید را ببینم و خوابم را برایشان تعریف کنم و خوشحالشان کنم. پنجشنبهها عصر مرتب در مزار ایشان حاضر میشدم اما موفق به ملاقات پدر یا مادرشان نمیشدم. یک بار شمارۀ پدر عباسآقا را از متولی امامزاده گرفتم؛ اما از اینکه با ایشان تماس بگیرم و مزاحم وقتشان شوم احساس شرم میکردم و تماس نگرفتم. یک بار از شهید عباس خواستم کاری کن تا پدر و مادرت را ببینم و موضوع را به آنها انتقال بدهم.
غروب پنجشنبه 16تیر1401 طبق روال پنجشنبههای گذشته برای فاتحهخوانی و زیارت و به امید دیدن آنها عازم مزارش شدم. خانمی بر مزار ایشان نشسته بودند و دعا میخواندند. جعبۀ بیسکویت را روی مزارش قرار دادم. حدس میزدم ایشان مادر عباسآقا باشند. پس از فاتحه و زیارت و نماز جماعت، در کناری ایستادم تا فضا خلوت شود. پس از یک ساعت که همه محوطۀ امامزاده را ترک میکردند، آن خانم نیز از مزار شهید بلند شدند و بهسمت در خروجی حرکت کردند. با کلی خجالت جلو رفتم و از ایشان سؤال کردم که «شما مادر شهید دانشگر هستید؟» و ایشان با آرامش پاسخ دادند: «بله. من مادرش هستم.» خیلی خوشحال شدم و موضوع خوابم را برایش تعریف کردم و ایشان که به دقت گوش میکردند از حالات و وضعیت بسیار عالی جوان شهیدش در آن دنیا آگاه و بسیار شاد شدند.
خیلی سبک شده بودم. احساس میکردم عباسآقا مأموریتی را به من سپردهاند که باید خانوادهاش را از وضعیتش آگاه کنم. خداحافظی کردم و به بیرون امامزاده رفتم. آقایی را دیدم که کنار ماشینش منتظر مادر عباسآقا بود. فهمیدم بابای عباس است. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم از همکاران عباسآقا هستم و علاقۀ شدیدی به ایشان دارم. ایشان از داخل ماشین کتابی بهنام آخرین نماز در حلب را که دربارۀ زندگی و روحیات عباس بود، برداشت و به من هدیه داد.
عباسجان، بهحق پدر و مادرت که احترام ویژهای برایشان قائلی، برای مشکلات من هم دعا کن و شفیعم باش. همان گونه که هفتهها منتظر ماندم تا مادر و پدرت را شاد کنم، شما هم من را شاد کن.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤مهرداد پاکار
گاهی توفیق میشود بهنیت شهید عباس زیارت عاشورا میخوانم. یک شب در گلزار مقبرۀ شهدای گمنام شهرک ولایت دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) بهنیت شهید زیارت عاشورا و دو رکعت نماز خواندم.
همان شب در عالم رؤیا دیدم همراه جمعی هستم. عباس جلوی من آمد. همدیگر را بغل کردیم و گرم احوالپرسی کردیم. بعد، دیدم عباس شروع به حرکت کرد و جلوتر از من قدم برداشت. احساس کردم میخواهد چیزی به من نشان بدهد. همراهش راه افتادم. روبهروی ما کوهی بود که باید از آن بالا میرفتیم. بعد از کمی راه رفتن خسته شدم؛ اما دیدم عباس دارد قدمها را محکم برمیدارد و میرود. با اینکه خسته شده بودم، بهخاطر عباس دنبال او میرفتم و قدم جای قدم او میگذاشتم. همراه عباس موانع راه را پشت سر گذاشتم و از آن عبور کردم. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. به تعبیر خوابم فکر کردم. شاید منظور خوابم این بوده که باید در مسیر زندگی، قدم جای قدم شهدا بگذاریم تا به سرمنزل مقصود برسیم.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
۶۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤پیمان افراسیابی، استان فارس
ساعت ۱۱ شب بود. خبری از تولد فرزندم نبود. حال همسرم کمکم بدتر میشد. متأسفانه پرستار و دکتر بیمارستان خصوصی آمپول اشتباه به همسرم تزریق کرده بودند و شب خوش زندگی ما تبدیل به سختترین و عجیبترین شبهای زندگیمان شد. سریع همسرم را به بیمارستان مسلمین شیراز منتقل کردیم. تمام کادر زایمان خبردار شدند که این اتفاق افتاده و تلاش برای برگشت سلامتی مادر و سالم به دنیا آمدن نوزاد شروع شد و کار به سزارین رسید. شرایط وخیمتر از تصور من بود. قلب کودک ایست کرده بود و مادر هم داشت در اغما فرومیرفت. پزشکها یکبهیک میرفتند و میآمدند. همراهان همه گریهکنان به اهلبیت(ع) توسل کرده بودند. مرتب خبر بد و بدتر میشد و نگرانی و اضطراب من از جان همسر و نوزاد در آن بیمارستان خصوصی بیشتر میشد. با قلبی شکسته و زانوانی خم وارد سالن نمازخانۀ بیمارستان شدم. وضو داشتم. قرآن را باز کردم و بر سر گذاشتم و زیارت عاشورا را با چشمهای دریایی و اشک ناتوانی خواندم و اول با خدای خودم صحبت کردم و بعد با حضرت زهرا(سلامالله علیها). بعد، مستقیم رفتم سراغ فرماندهانم در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) که آقا من یک عمر گفتم: «شما و معروفم به فلانی که خیلی میگه یازهرا تو هر منطقه و موضوع و مراسم شب میلاد مادرتونه. چه میکنی با دل بیقرار من...» فکری در این لحظه مثل صاعقه از ذهنم گذشت: رفیقت! آره! رفیق شهیدت! الان بگو بیاد که ببینه چه لحظاتی رو داره و رفیقش چی میکشه. شروع کردم با عباس صحبت کردن... رفیقی که قلبم همیشه برایش میزد. گفتم: عباس، داداش، من آبرویی پیش مادرمون حضرت زهرا (سلامالله علیها) و آقا امام حسین (علیهالسلام) ندارم. واسطه شو و آبرو بخر تو این لحظات، داداش! تو آبروت خیلی زیاده پیش اینها.
تمام صورت و یقۀ لباسم خیس اشک بود که به خودم آمدم و رفتم جلوی در زایشگاه. یکی آمد بیرون و گفت: «بالاخره دنیا اومد و ضربانش هم برگشته.» صدای اذان صبح به افق شیراز فاطمه کوچولو در صبح میلاد بیبی فاطمۀ زهرا(سلامالله علیها) متولد شده بود و ساعتی بعد، اعلام شد مادرش هم سالم است و چشم باز کرده.
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤سیدمحمدحسن موسوی
نوزدهساله هستم و الان در دورۀ آموزشی دانشگاه امامحسین(علیهالسلام). در دورۀ آموزش بهطور اتفاقی چشمم خورد به عکس شهید دانشگر. تابهحال عکسی از این شهید ندیده بودم. چیزی هم از او نشنیده بودم. دیدم خیلی جوان است و همسن خودم. به او علاقهمند شدم. خیلی ذهنم را درگیر خودش کرد. تا حالا به شهیدی اینجوری توجه نکرده بودم که جوشوخروشی در وجودم ایجاد کند. خیلی دلم میخواست بروم سوریه و یمن. در دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) از بعضی از خیابانها که رد میشدم، لحظاتی میایستادم و غرق تماشای او میشدم. آن عشق و دلدادگی به شهید طوری بود که نمیتوانستم قدمی بردارم. لحظاتی میایستادم و به چهرۀ لبخندش نگاه میکردم.
چند روزی از آموزش گذشت. فرمانده مان گفت: «هرکدوم از شماها باید یه رفیق شهید انتخاب کنید.» همین که گفت، چهرۀ عباس توی ذهنم آمد. خوشحال شدم و با خودم گفتم: من که رفیق شهیدم رو انتخاب کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۶۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
معرفی شهید به این صورت بود که در صف اول خودمان را معرفی میکردیم و بعد، میگفتیم نایب شهید فلانی. به ما گفته شده بود در حد توان یک کار خیر بهنیت شهید انجام دهید و با شهدا صحبت کنید و از آنان کمک بخواهید.
یک روز فرمانده گروهان گفت قرار است به همهتان هدیهای داده شود. شب خوابیدم. صبح که بلند شدم، دیدم برای هریک از نیروهای آموزشی جلوی تختشان یک مهر و جانماز و قرآن گذاشتهاند. وضو گرفتم. بعد خواستم مهر و جانماز را بردارم که دیدم عکس شهید عباس دانشگر هم همراه آن است. خوشحال شدم. گفتم: حتماً قسمت بوده که این جانماز برای من افتاده. جانماز دوستان را که نگاه کردم، عکس شهدای دیگر بود. از آن زمان بهبعد، به شهید علاقۀ خاصی پیدا کردم. بعد نماز برایش صلوات میفرستم. وقتی در صف گروهان میخواستم خودم را معرفی کنم، توی جمع با صدای بلند و محکم اسمش را میگفتم. خیلی برایم جذابیت داشت. امیدوارم بتوانم راه او را ادامه دهم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
...
👤یوسف خدادوست
پدرم سخت مریض بود. روزبهروز حال روحی و جسمیاش بدتر میشد. از آنجایی که محبتهای دوستان همرزم شهیدم را در زندگی دیده بودم، به شهید حسین جوینده و شهید عباس دانشگر متوسل شدم و بهنیت آنان، قرآن و زیارت عاشورا خواندم و التماس کردم و گفتم سلامتی پدرم را از شما میخواهم.
چند روزی طول کشید تا مریضی پدرم رو به بهبودی رفت و روزبهروز بهتر شد و الحمدلله بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد. ...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
👤 عباس جزینی، استان کرمان
پنجم محرم سال ۱۴۰۱ بود. تصمیم گرفتم از شهرستان بم به شهر مقدس قم بروم تا در مراسم عزاداری حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) شرکت کنم و رهتوشۀ معنوی بیشتری کسب کنم. بین راه توی فکر بودم به کدام مجلس عزاداری بروم. در قم منزل یکی از بستگانم رفتم. بعد از احوالپرسی گفتم: «یه مجلس سخنرانی و مداحی میخوام برم که معروف باشه.» هرکس مجلسی را به من معرفی کرد. مانده بودم به کدام مجلس بروم. بهطور اتفاقی، تلویزیون را روشن کردم دیدم مرکز سیمای شهر مقدس قم است. یک لحظه عزاداری مسجد جمکران با مداحی مهدی سلحشور را نشان میداد. توجهم به برنامۀ عزاداری مسجد جمکران جلب شد. به دلم آمد به مسجد جمکران بروم. شب ششم محرم به آنجا رفتم و بعد از عزاداری متوجه شدم که مجلس جاذبۀ معنوی خوبی دارد. شب هفتم زودتر رفتم تا در داخل مسجد جای مناسب پیدا کنم و لحظاتی قرآن و دعا بخوانم. یکمرتبه دیدم یک نفر من را به اسم صدا میزند. تعجب کردم در این جمعیت چهکسی مرا میشناسد!...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... سرم را برگرداندم و دیدم یکی از همشهریهای ما است که از قبل در شهر بم مسئولیت داشته و بعد از احوالپرسی بهش گفتم: «اینجا چیکار میکنید؟»
گفت: «توفیق پیدا کردم بعد از بازنشستگی به این مکان مقدس اومدم تا خدمت کوچیکی بکنم و میبینی که لباس خادمی مسجد جمکران رو پوشیدهم.» بسیار خوشحال شدم. من را به اتاق انتظامات برد و ازم پذیرایی کرد. همانطور که گرم صحبت بودیم، آقایی که در مسجد جمکران مسئولیت داشت، وارد شد. وقتی متوجه شد زائر هستم و از راه دور آمدهام، به من گفت: «نمیدانم شما کی هستید. نمیشناسمتون؛ اما میخوام امشب یه هدیۀ گرانبها بهتون بدم. یقین دارم این هدیه روزی شماست.» رفت و بعد از چند دقیقه، با یک بسته در دستش آمد. گفت: «من امسال حج تمتع بودم. مقداری تبرکات برای شما آوردم.» از محبت او تشکر کردم. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با خودم گفتم: منظورش از چیز گرانبها چی بود؟ بسته را باز کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... از چیز گرانبها خبری نبود. ولی دیدم در بین سوغاتیها یک کتابی خودنمایی میکند. کتاب را گرفتم. دیدم نوشته آخرین نماز در حلب، دو ویژگی جوان مؤمن انقلابی مدافع حرم پاسدار شهید عباس دانشگر. مدام در این فکر بودم که این چیز گرانبها چه بود. بعد از عزاداری به خانۀ فامیل برگشتم. دوباره بسته را باز کردم. دیدم مقداری سوغاتی است و چیز گرانبهایی در بسته نیست. کتاب را گرفتم. از صفحۀ اول شروع به مطالعه کردم. آرامآرام عشق و علاقهام به شهید بیشتر شد. از مطالعۀ کتاب لذت بردم. وقتی وصیتنامه را میخواندم، به عظمت روح بلند شهید پی بردم. اشک میریختم و حسرت میخوردم که من هم روزی همکارش بودهام؛ اما از کاروان شهدا جا ماندهام. متوجه شدم خداوند متعال چه بندگان پاک و مخلصی دارد که ما از آنان غافلیم. هرچه میخواندم، علاقه و عشقم به شهید و کتابش بیشتر میشد. صفحات آخر را به پایان بردم. دلم طاقت نداد. دوباره از اول شروع کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... همانطور که اشک از گونههایم جاری بود، میگفتم: من که یه روزی ادعا داشتم از این کاروان عقب مونده ام. دهههفتادیها از ما جلو زدن. بعد از تمام کردن بار دوم، خواب از سرم پرید. کتاب را کنار گذاشتم؛ اما دیدم یک جاذبۀ معنوی در من ایجاد شده که نمیتوانم از کتاب دل بکنم. مدام عکس شهید را میدیدم و گریه میکردم. این شهید بدجور من را مجذوب خودش کرده بود. تحولی در درونم ایجاد کرد. آن شب در حسرت نرفتن به سوریه میسوختم. دست و صورت را آب زدم. برای بار سوم کتاب را گرفتم و از اول خواندم. این بار به عمق شخصیت شهید بیشتر پی بردم و خداوند متعال را شکرگزاری کردم که در این سفر معنوی گذرم به مسجد جمکران افتاد. گویا روزی من بود که با شهید عباس دانشگر آشنا شوم.
صدای اذان را از مسجد شنیدم. بلند شدم و نماز صبح را خواندم. آن شب یک شب بهیادماندنی برایم بود. جذبه و عشق عباس در دلم طوفانی ایجاد کرد که وصفشدنی نیست. آن شب احساس کردم با شهید رفیق شدهام. با لحن دوستانه و صمیمی به شهید عباس گفتم: اینطور دلم رو منقلب کردی. دستم رو بگیر و کمکم کن تا تعلقات دنیوی اسیرم نکنه و بتونم تا آخر عمر توی مسیر ولایت و شهدا قدم بردارم. یقین کردم منظور آن آقا از چیز گرانبها همین کتاب بود. آن دستورالعمل و وصیتنامۀ شهید بهترین هدیه برایم بود...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
📄 ماجرای سند ازدواج ...💞
✍خاطره خانم سليمي از استان فارس
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي من پس از آشنايي با يك شهيد جور ديگه اي شد و شهيد دستم را در زندگي گرفت.
من تجربه انتخاب يك شهيد به عنوان برادر و همراه در زندگي ام را نداشتم؛ نمي دانستم تا اين اندازه مفهوم شهدا زنده اند را مي توانم در زندگي ام احساس كنم.
در فضاي مجازي تصوير زيباي شهيد عباس دانشگر را ديدم و مجذوب لبخند زيبايش شدم و اين مقدمه اي شد تا دنبال آشنايي با اين شهيد بروم.
زندگي نامه و وصيت نامه پر محتوا و عميق اين شهيد ۲۳ ساله ، بيشتر من را جذب شخصيت او كرد.
در فضاي مجازي با كتاب هاي شهيد آشنا شدم و از طريق تلفن و پيامك از انتشارات شهيد كاظمي پيگيري كردم تا كتاب شهيد به دستم رسيد و مطالعه اين كتاب نقطه عطف زندگي من شد.
زماني كه اين كتاب را خواندم، بيشتر از قبل عاشق شخصيت اين شهيد شدم.
به توصيه سردار سليماني كه فرموده بودند هر ايراني يك شهيد را انتخاب كند تا رفيق شهيدش باشد؛ من هم شهيد عباس دانشگر رو به عنوان رفيق شهيدم در زندگي انتخاب كردم.
آشنايي با شهيد عباس به تدريج زندگي ام را متحول كرد؛ البته اين تحول را مديون دعاي خير پدر و مادرم هستم.
مدتي كه گذشت شهيد عباس دانشگر رو نه تنها به عنوان رفيق شهيدم، بلكه مثل داداش خودم مي دانستم و از اون به بعد شهيد را داداش عباس صدا مي زدم.
من كه در ارتباطم با خدا و خواندن نماز اول وقت خيلي اهل دقت نبودم، با الگو قرار دادن داداش عباس، به گونه اي ديگر با خدا مأنوس شدم.
رفتارم با اطرافيان هم، رفته رفته تغيير كرد.
نوع رفتارم با پدر و مادرم به مراتب بهتر شد.
انگار تازه فهميده بودم كه چطور بايد فرزند بهتري باشم و احترام آن ها رو آن گونه كه خدا دوست دارد، حفظ كنم.
يكي ديگر از برجستگي هاي اين شهيد، برنامه هفتگي جالب او بود كه من چندين بار آن را خواندم و تصميم گرفتم تا جايي كه مي توانم به اين برنامه عمل بكنم.
برنامه اين شهيد در زندگي اش به من آموخت كه بايد در زندگي ام اهل نظم و برنامه ريزي باشم و چقدر بهتر و زيباتر مي توانم به زندگي نگاه كنم.
در نهايت، اين همه تغيير و حس خوب باعث شد كه تصميم گرفتم رفيق شهيدم را به دوستان و آشنايان معرفي كنم تا آن ها هم داداش عباس رو سرلوحه زندگي خودشان قرار بدهند تا شهيد از آن ها هم دستگيري كند و زندگي آن ها را متحول بكند.
بعد از آن، شب و روز در فكر بودم كه از چه راهي مي توانم دوستانم را با شهيد آشنا كنم.
تصميم مهمي گرفتم: خريد كتاب درباره شهيد و هديه به ديگران.
با چند نفر از نزديكانم صحبت كردم، هر كدام، مبلغي براي خريد كتاب كمك كردند و من هم كل پس اندازم رو براي خريد كتاب در نظر گرفتم.
خدا رو شكر شماره تلفن پدر شهيد به دستم رسيد و بعد از تماس با ايشان متوجه شدم كه خيلي ها مثل من در سراسر كشور و حتي خارج از كشور داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدشون انتخاب كردند و افراد زيادي از شهيد محبت ديدند و شهيد هدايتگر آن ها در مسير مستقيم الهي شده است.
پدر شهيد وقتي از نيّت خير من آگاه شدند؛ با انتشارات شهيد كاظمي صحبت كردند تا چندين جلد كتاب آخرين نماز در حلب را با تخفيف ويژه براي من ارسال كنند.
به لطف خدا كتاب ها را به صورت هديه در گردش به دوستانم هديه دادم و الحمدلله بعد از مدتي در برخوردهايي كه با آن ها داشتم متوجه شدم بعضي از آن ها، داداش عباس رو به عنوان رفيق شهيد خودشون انتخاب كرده بودند و از خواندن نماز اول وقت شهيد و شجاعت او برايم تعريف مي كردند.
وقتي در مسجد حاضر مي شدم، حضور پر رنگ دوستانم را در اثر آشنايي با شهيد مي ديدم.
بعد از اين همه اتفاق خوب، سجده شكر به جا آوردم كه خداوند متعال به من توفيق داد تا در شرايطي كه دشمن در فضاي مجازي، باورهاي اعتقادي جوانان را تضعيف مي كند، توانستم در معرفي شهدا به جوانان و البته در عرصه جهاد تبيين قدمي بردارم.
اين تغيير در ديگران من را به وجد مي آورد، تقريباً همه به خاطر هديه اين كتاب ارزشمند از من تشكر مي كردند.
چه بركت عجيبي داشت هديه اين كتاب به ديگران و چقدر از دوستانم بازخورد عالي گرفتم.
اين نشان دهنده تاثير مثبت حضور شهيد در زندگي آن ها بود.
شهيد مثل چراغ روشني در زندگي آنان درخشان شده بود.
كم كم شهيد را در زندگي ام احساس مي كردم.
در اين حال و هوا بودم كه جواني متدين و بسيجي و بي آلايش به خواستگاري ام آمد؛ انسان شريفي به نظر مي رسيد.
با بررسي دقيق خودم و خانواده و با شناختي كه از ايشان و خانواده اش پيدا كردم، با توكل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول كردم با ايشان ازدواج كنم.
در جلسات آشنايي مان تا توانستم از شهيد عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگي ام توضيح دادم و از بركات معرفي اين شهيد به ديگران برايش تعريف كردم...
... در بين صحبت هاي با همسرم متوجه شدم كه رفيق شهيد ايشان، عباس دانشگر است، باور كردني نبود. به قدري خوشحال شدم كه مي خواستم از خوشحالي بال در بياورم.
انگار خدا از قبل اتفاقات آينده زندگي ام را اين گونه رقم زده بود كه بعد از آشنايي با شهيد عباس دانشگر، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بين اين همه شهيد، او هم داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدش انتخاب كرده باشد.
با اين اتفاق، حضور شهيد در زندگي ام پر رنگ تر از قبل شد و شكر گذار خدا بودم كه شروع زندگي مان با حضور يك شهيد همراه شده تا ان شاء الله در ابعاد مختلف از اين شهيد و شهدا الگو بگيريم و زندگي مان رنگ خدايي بگيرد.
در فكر بودم كه يك كار بزرگ فرهنگي در شهر به نيّت شهيد انجام بدهم تا شهيد را به افراد بيشتري معرفي كنم. گاهي تصميمي مي گرفتم بعد متوجه مي شدم كه هزينه آن در توان من نيست.
مدت ها ذهنم درگير پيدا كردن راهي بود كه كار ماندگار خوبي انجام دهم.
بالاخره به لطف خدا يك شب جرقه اي به ذهنم رسيد.
در جلسات قبل از ازدواج، با صحبت هايي كه خانواده ما و خانواده همسرم انجام داده بودند، سر مهريه به توافق رسيده بوديم كه مهريه ۱۴ سكه بهار آزادي باشد.
با همسرم صحبت كردم و به ايشان گفتم كه اين ۱۴ سكه را من فعلا از شما نمي خواهم ولي يك خواسته معنوي را مطرح مي كنم تا رنگ و بوي شهدا در زندگي مان بيشتر بشود و خداوند متعال و ائمه اطهار ما را به صورت ويژه نگاه كنند.
به همسرم گفتم از شما درخواست دارم كه در سند ازدواج مان خريد و هديه ۱۱۰ جلد كتاب آخرين نماز در حلب درباره شهيد عباس دانشگر قيد شود تا به ۱۱۰ دختر خانم هديه بدهم و اثر مطالعه اين كتاب و تغيير و تحول در زندگي آن ها مثل نماز و ساير اقدامات خير و اتفاقات خوب، در زندگي مان تاثير مثبت بگذارد.
ايشان تعجب كرد و من هم به او حق مي دادم، چون نيت اين كار خير فرهنگي براي شناساندن يك شهيد را در مهريه، خودم هم نشنيده بودم ولي به آن اصرار داشتم.
خدا رو شكر قبول كردند.
مي دانستم كه معرفي شهيد با اين روش به ديگران باعث سرازير شدن خير و بركت در شروع زندگي مشترك مان مي شود.
از خداوند متعال مي خواهم كه همه جوان ها مثل من و همسرم زندگي شان را با يك شهيد پيوند بزنند تا لطف خدا و عنايت اهل بيت(ع) و عنايت شهدا شامل حال زندگي شان بشود.
📸 تصویر اين سند 👇
✍ ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید تعداد یکصد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد و شرط دیگری ندارد.
📄 سند ازدواج به رنگ شهدا 💞
#خاطره
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#رفیق _شهیدم