۷۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... سرم را برگرداندم و دیدم یکی از همشهریهای ما است که از قبل در شهر بم مسئولیت داشته و بعد از احوالپرسی بهش گفتم: «اینجا چیکار میکنید؟»
گفت: «توفیق پیدا کردم بعد از بازنشستگی به این مکان مقدس اومدم تا خدمت کوچیکی بکنم و میبینی که لباس خادمی مسجد جمکران رو پوشیدهم.» بسیار خوشحال شدم. من را به اتاق انتظامات برد و ازم پذیرایی کرد. همانطور که گرم صحبت بودیم، آقایی که در مسجد جمکران مسئولیت داشت، وارد شد. وقتی متوجه شد زائر هستم و از راه دور آمدهام، به من گفت: «نمیدانم شما کی هستید. نمیشناسمتون؛ اما میخوام امشب یه هدیۀ گرانبها بهتون بدم. یقین دارم این هدیه روزی شماست.» رفت و بعد از چند دقیقه، با یک بسته در دستش آمد. گفت: «من امسال حج تمتع بودم. مقداری تبرکات برای شما آوردم.» از محبت او تشکر کردم. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با خودم گفتم: منظورش از چیز گرانبها چی بود؟ بسته را باز کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... از چیز گرانبها خبری نبود. ولی دیدم در بین سوغاتیها یک کتابی خودنمایی میکند. کتاب را گرفتم. دیدم نوشته آخرین نماز در حلب، دو ویژگی جوان مؤمن انقلابی مدافع حرم پاسدار شهید عباس دانشگر. مدام در این فکر بودم که این چیز گرانبها چه بود. بعد از عزاداری به خانۀ فامیل برگشتم. دوباره بسته را باز کردم. دیدم مقداری سوغاتی است و چیز گرانبهایی در بسته نیست. کتاب را گرفتم. از صفحۀ اول شروع به مطالعه کردم. آرامآرام عشق و علاقهام به شهید بیشتر شد. از مطالعۀ کتاب لذت بردم. وقتی وصیتنامه را میخواندم، به عظمت روح بلند شهید پی بردم. اشک میریختم و حسرت میخوردم که من هم روزی همکارش بودهام؛ اما از کاروان شهدا جا ماندهام. متوجه شدم خداوند متعال چه بندگان پاک و مخلصی دارد که ما از آنان غافلیم. هرچه میخواندم، علاقه و عشقم به شهید و کتابش بیشتر میشد. صفحات آخر را به پایان بردم. دلم طاقت نداد. دوباره از اول شروع کردم...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۷۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
... همانطور که اشک از گونههایم جاری بود، میگفتم: من که یه روزی ادعا داشتم از این کاروان عقب مونده ام. دهههفتادیها از ما جلو زدن. بعد از تمام کردن بار دوم، خواب از سرم پرید. کتاب را کنار گذاشتم؛ اما دیدم یک جاذبۀ معنوی در من ایجاد شده که نمیتوانم از کتاب دل بکنم. مدام عکس شهید را میدیدم و گریه میکردم. این شهید بدجور من را مجذوب خودش کرده بود. تحولی در درونم ایجاد کرد. آن شب در حسرت نرفتن به سوریه میسوختم. دست و صورت را آب زدم. برای بار سوم کتاب را گرفتم و از اول خواندم. این بار به عمق شخصیت شهید بیشتر پی بردم و خداوند متعال را شکرگزاری کردم که در این سفر معنوی گذرم به مسجد جمکران افتاد. گویا روزی من بود که با شهید عباس دانشگر آشنا شوم.
صدای اذان را از مسجد شنیدم. بلند شدم و نماز صبح را خواندم. آن شب یک شب بهیادماندنی برایم بود. جذبه و عشق عباس در دلم طوفانی ایجاد کرد که وصفشدنی نیست. آن شب احساس کردم با شهید رفیق شدهام. با لحن دوستانه و صمیمی به شهید عباس گفتم: اینطور دلم رو منقلب کردی. دستم رو بگیر و کمکم کن تا تعلقات دنیوی اسیرم نکنه و بتونم تا آخر عمر توی مسیر ولایت و شهدا قدم بردارم. یقین کردم منظور آن آقا از چیز گرانبها همین کتاب بود. آن دستورالعمل و وصیتنامۀ شهید بهترین هدیه برایم بود...
...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
.
📄 ماجرای سند ازدواج ...💞
✍خاطره خانم سليمي از استان فارس
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگي من پس از آشنايي با يك شهيد جور ديگه اي شد و شهيد دستم را در زندگي گرفت.
من تجربه انتخاب يك شهيد به عنوان برادر و همراه در زندگي ام را نداشتم؛ نمي دانستم تا اين اندازه مفهوم شهدا زنده اند را مي توانم در زندگي ام احساس كنم.
در فضاي مجازي تصوير زيباي شهيد عباس دانشگر را ديدم و مجذوب لبخند زيبايش شدم و اين مقدمه اي شد تا دنبال آشنايي با اين شهيد بروم.
زندگي نامه و وصيت نامه پر محتوا و عميق اين شهيد ۲۳ ساله ، بيشتر من را جذب شخصيت او كرد.
در فضاي مجازي با كتاب هاي شهيد آشنا شدم و از طريق تلفن و پيامك از انتشارات شهيد كاظمي پيگيري كردم تا كتاب شهيد به دستم رسيد و مطالعه اين كتاب نقطه عطف زندگي من شد.
زماني كه اين كتاب را خواندم، بيشتر از قبل عاشق شخصيت اين شهيد شدم.
به توصيه سردار سليماني كه فرموده بودند هر ايراني يك شهيد را انتخاب كند تا رفيق شهيدش باشد؛ من هم شهيد عباس دانشگر رو به عنوان رفيق شهيدم در زندگي انتخاب كردم.
آشنايي با شهيد عباس به تدريج زندگي ام را متحول كرد؛ البته اين تحول را مديون دعاي خير پدر و مادرم هستم.
مدتي كه گذشت شهيد عباس دانشگر رو نه تنها به عنوان رفيق شهيدم، بلكه مثل داداش خودم مي دانستم و از اون به بعد شهيد را داداش عباس صدا مي زدم.
من كه در ارتباطم با خدا و خواندن نماز اول وقت خيلي اهل دقت نبودم، با الگو قرار دادن داداش عباس، به گونه اي ديگر با خدا مأنوس شدم.
رفتارم با اطرافيان هم، رفته رفته تغيير كرد.
نوع رفتارم با پدر و مادرم به مراتب بهتر شد.
انگار تازه فهميده بودم كه چطور بايد فرزند بهتري باشم و احترام آن ها رو آن گونه كه خدا دوست دارد، حفظ كنم.
يكي ديگر از برجستگي هاي اين شهيد، برنامه هفتگي جالب او بود كه من چندين بار آن را خواندم و تصميم گرفتم تا جايي كه مي توانم به اين برنامه عمل بكنم.
برنامه اين شهيد در زندگي اش به من آموخت كه بايد در زندگي ام اهل نظم و برنامه ريزي باشم و چقدر بهتر و زيباتر مي توانم به زندگي نگاه كنم.
در نهايت، اين همه تغيير و حس خوب باعث شد كه تصميم گرفتم رفيق شهيدم را به دوستان و آشنايان معرفي كنم تا آن ها هم داداش عباس رو سرلوحه زندگي خودشان قرار بدهند تا شهيد از آن ها هم دستگيري كند و زندگي آن ها را متحول بكند.
بعد از آن، شب و روز در فكر بودم كه از چه راهي مي توانم دوستانم را با شهيد آشنا كنم.
تصميم مهمي گرفتم: خريد كتاب درباره شهيد و هديه به ديگران.
با چند نفر از نزديكانم صحبت كردم، هر كدام، مبلغي براي خريد كتاب كمك كردند و من هم كل پس اندازم رو براي خريد كتاب در نظر گرفتم.
خدا رو شكر شماره تلفن پدر شهيد به دستم رسيد و بعد از تماس با ايشان متوجه شدم كه خيلي ها مثل من در سراسر كشور و حتي خارج از كشور داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدشون انتخاب كردند و افراد زيادي از شهيد محبت ديدند و شهيد هدايتگر آن ها در مسير مستقيم الهي شده است.
پدر شهيد وقتي از نيّت خير من آگاه شدند؛ با انتشارات شهيد كاظمي صحبت كردند تا چندين جلد كتاب آخرين نماز در حلب را با تخفيف ويژه براي من ارسال كنند.
به لطف خدا كتاب ها را به صورت هديه در گردش به دوستانم هديه دادم و الحمدلله بعد از مدتي در برخوردهايي كه با آن ها داشتم متوجه شدم بعضي از آن ها، داداش عباس رو به عنوان رفيق شهيد خودشون انتخاب كرده بودند و از خواندن نماز اول وقت شهيد و شجاعت او برايم تعريف مي كردند.
وقتي در مسجد حاضر مي شدم، حضور پر رنگ دوستانم را در اثر آشنايي با شهيد مي ديدم.
بعد از اين همه اتفاق خوب، سجده شكر به جا آوردم كه خداوند متعال به من توفيق داد تا در شرايطي كه دشمن در فضاي مجازي، باورهاي اعتقادي جوانان را تضعيف مي كند، توانستم در معرفي شهدا به جوانان و البته در عرصه جهاد تبيين قدمي بردارم.
اين تغيير در ديگران من را به وجد مي آورد، تقريباً همه به خاطر هديه اين كتاب ارزشمند از من تشكر مي كردند.
چه بركت عجيبي داشت هديه اين كتاب به ديگران و چقدر از دوستانم بازخورد عالي گرفتم.
اين نشان دهنده تاثير مثبت حضور شهيد در زندگي آن ها بود.
شهيد مثل چراغ روشني در زندگي آنان درخشان شده بود.
كم كم شهيد را در زندگي ام احساس مي كردم.
در اين حال و هوا بودم كه جواني متدين و بسيجي و بي آلايش به خواستگاري ام آمد؛ انسان شريفي به نظر مي رسيد.
با بررسي دقيق خودم و خانواده و با شناختي كه از ايشان و خانواده اش پيدا كردم، با توكل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول كردم با ايشان ازدواج كنم.
در جلسات آشنايي مان تا توانستم از شهيد عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگي ام توضيح دادم و از بركات معرفي اين شهيد به ديگران برايش تعريف كردم...
... در بين صحبت هاي با همسرم متوجه شدم كه رفيق شهيد ايشان، عباس دانشگر است، باور كردني نبود. به قدري خوشحال شدم كه مي خواستم از خوشحالي بال در بياورم.
انگار خدا از قبل اتفاقات آينده زندگي ام را اين گونه رقم زده بود كه بعد از آشنايي با شهيد عباس دانشگر، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بين اين همه شهيد، او هم داداش عباس را به عنوان رفيق شهيدش انتخاب كرده باشد.
با اين اتفاق، حضور شهيد در زندگي ام پر رنگ تر از قبل شد و شكر گذار خدا بودم كه شروع زندگي مان با حضور يك شهيد همراه شده تا ان شاء الله در ابعاد مختلف از اين شهيد و شهدا الگو بگيريم و زندگي مان رنگ خدايي بگيرد.
در فكر بودم كه يك كار بزرگ فرهنگي در شهر به نيّت شهيد انجام بدهم تا شهيد را به افراد بيشتري معرفي كنم. گاهي تصميمي مي گرفتم بعد متوجه مي شدم كه هزينه آن در توان من نيست.
مدت ها ذهنم درگير پيدا كردن راهي بود كه كار ماندگار خوبي انجام دهم.
بالاخره به لطف خدا يك شب جرقه اي به ذهنم رسيد.
در جلسات قبل از ازدواج، با صحبت هايي كه خانواده ما و خانواده همسرم انجام داده بودند، سر مهريه به توافق رسيده بوديم كه مهريه ۱۴ سكه بهار آزادي باشد.
با همسرم صحبت كردم و به ايشان گفتم كه اين ۱۴ سكه را من فعلا از شما نمي خواهم ولي يك خواسته معنوي را مطرح مي كنم تا رنگ و بوي شهدا در زندگي مان بيشتر بشود و خداوند متعال و ائمه اطهار ما را به صورت ويژه نگاه كنند.
به همسرم گفتم از شما درخواست دارم كه در سند ازدواج مان خريد و هديه ۱۱۰ جلد كتاب آخرين نماز در حلب درباره شهيد عباس دانشگر قيد شود تا به ۱۱۰ دختر خانم هديه بدهم و اثر مطالعه اين كتاب و تغيير و تحول در زندگي آن ها مثل نماز و ساير اقدامات خير و اتفاقات خوب، در زندگي مان تاثير مثبت بگذارد.
ايشان تعجب كرد و من هم به او حق مي دادم، چون نيت اين كار خير فرهنگي براي شناساندن يك شهيد را در مهريه، خودم هم نشنيده بودم ولي به آن اصرار داشتم.
خدا رو شكر قبول كردند.
مي دانستم كه معرفي شهيد با اين روش به ديگران باعث سرازير شدن خير و بركت در شروع زندگي مشترك مان مي شود.
از خداوند متعال مي خواهم كه همه جوان ها مثل من و همسرم زندگي شان را با يك شهيد پيوند بزنند تا لطف خدا و عنايت اهل بيت(ع) و عنايت شهدا شامل حال زندگي شان بشود.
📸 تصویر اين سند 👇
✍ ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید تعداد یکصد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد و شرط دیگری ندارد.
📄 سند ازدواج به رنگ شهدا 💞
#خاطره
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#رفیق _شهیدم