اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
#قسمت_هفدهم
#روشنا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم
صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد
آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من
آقا جمشید خنده ای کرد
بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند
محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت.
پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد
یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد
نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست
مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت
از ماشین پیاده شدم
نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رسیدن خزان می دادند
باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت
به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی که همراهم داشتم شستم
داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم
خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟!
چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد
روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون
آهی کشیدم باز شروع شد
به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید!
چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت
حداقل تو یک حرفی بزن
با خنده بی خیال...
راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم
چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد
واقعا
پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد
نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید
رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد
پیشخدمت غذا را سر میز آورد
نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم
از بوی غذا حالت تهوع گرفتم
زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد
چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند .
از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم
زنگ گوشی به صدا در آمد
نگاهی به شماره کردم
حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد .
حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود
نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_هفدهم #روشنا صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر منا
#قسمت_هجدهم
#روشنا
سلام بفرمایید
سلام خوب هستین ؟!
ممنون
صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت
بابت آن روز که ...
که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم
کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم
بله بله ؛ اما خب ....
آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید
جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید
روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟!
ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم
اجازه بدهید بعد ...
تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم
به سمت ون رفتم
لیلی نگاهی به من کرد
روشنک حالت خوب هست ؟!
چرا رنگ به صورتت نداری !
در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم
ناهار نخوردم کمی ضعف کردم
در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم
مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم
عباس آقا با صدای عصبانی
برای چی از روی صندلی بلند شدید !
به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم
سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم
البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود
آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد
نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید
هوا کاملا تاریک شده بود.
و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند
من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم
نویسنده :تمنا🌼
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر تو ای مولایی که
در برابر کلام نافذت،
همه دلیل ها رنگ می بازد؛
سلام بر تو و بر روزی که
برهان های محکمت،
جایی برای تردید
باقی نخواهند گذاشت...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ♥️
#نقد_فیلم
دوستان توجه 🤔داشته باشید ، فیلم از سرنوشت شبکه ی آی فیلم، فیلم🎞📽 مینو اشکالات اخلاقی زیادی دارد .
از جمله ...
۱– ترویج بی بندباری در جامعه
۲–رواج ارتباط دختر پسر به صورت آزاد غیر اسلامی
۳– پوشش نامناسب در هر دو فیلم
۴–پیدا بودن موی خانم ها در فیلم مینو
۵–خواندن آهنگ های نامناسب و رپ در فیلم از سرنوشت
۶ـ آرایش خانم در فیلم از سرنوشت
لطفا همگی برای اعتراض زنگ بزنیم به ۱۶۲ صدا و سیما و اعتراض خود را اعلام کنیم
#پوپش_همگانی🌱
🔰 ثواب نشر با شما دوست عزیز 🌹
حاجی میگفت :
یکی از مشکلات جامعه ما این است که
میگویند منتظر باشید که امام زمان
بیاید و همه چیز را درست کند .
منتظر واقعی کسی است که
قیام کرده و میدود .
کسی که دست روی دست گذاشته
و منتظر است اتفاقی رخ بدهد ، به
پیروزی نمیرسد .
باید وارد میدان شویم و آن زمان است که امـام مھـدی ما را رهبـری میکند . .
#امام_زمان ♥️
🔸حضرت مهدی ارواحنافداه :
🌟إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِكُم ولا ناسین لِذِكرِكُم و لَولا ذلِكَ لَنَزلَ بِكُم اللّأْواءُ وَاصطَلَكُمُ الأَعداءُ.
🔸ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا میگرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع میساختند.
📔(بحار، ج ٥٣، ص ٧٢)
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان🕊️
هدایت شده از کانال رسمی حاج حسین یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 به بهانه آغاز هفته دفاع مقدس
بر آن شدم که بگویم ما هنوز هم
به فرماندهی شهید مهدی زینالدین
مقیم لشکر ۱۷ علیبنابیطالبیم
و تحت ولایت علیبنابیطالب
از سنگر جهاد و شهادت
به سنگر جهاد گام دوم قدم نهادهایم
تا با دعای مستجاب همرزمان شهیدمان
امر نائب امام عصر خود را اجابت کنیم
با همین گام دوم وارد مسجدالاقصی شویم
و عاقبت در زمره مستشهدین بین یدیه
جای بگیریم؛ انشاالله…
🔸کانال رسمی حاج حسین یکتا
🔸یکتا | @hosseinyekta_ir
https://eitaa.com/hosseinyekta_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ فقط یک دسته از آدما در قیامت مورد توجه ویژهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها قرار میگیرن!
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان🕊️
💠 مولا امیرالمؤمنین(ع)میفرماید :
اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله .
همواره در #انتظار فرج و ظهور صاحبالزمان (عج) باشید . و یأس و نا امیدی از #رحمت خدا به خود راه مدهید .🌹
📗 بحار، ج ١٥، ص ١٢٣
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان🕊️
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
رویت سپید باد، “شهادت” مبارکت!🌱
از ما ببر به شهیدان سلام ما...
🌹در #هفته_دفاع_مقدس، یاد و خاطره شهیدان گلگون کفن هشت سال حماسه و عشق را گرامی می داریم.
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
"هفته دفاع مقدس و فرارسیدن
ماه مهر، ماه علم و ادب و دانش
بر شما عزیران تهنیت باد. 📚💫🍃
😁 تبریک ویژه به دانش آموزانمون
انشاءالله که همواره موفق باشید و
در پناه مولا یار شهدا و امام زمان ♥️🤝
امام زمان 093.mp3
3.26M
#ندای_مهدوی 📻
✍🏻 یعنی میشه؟ یه روز،
منم جز تو آرزویی نداشته باشم؟
یه روز،منم از عمق جانم بگم؛
😭🌼 تو امر کن!
من باتمام جان و مال و آبروم،
پایِ کار ایستادم؟ ִֶָ𖧧
🖐🏻میشه بگم؛ #منم_هستم ؟
🎙استاد شجاعی
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج 🌱
#امام_زمان🕊️
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🖤 حادثه تلخ در معدن ذغال سنگ طبس را تسلیت عرض میکنم
🖼 بخشی از پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی حادثه اندوهبار معدن طبس
📝 حادثهی تلخ و اندوهبار، در معدن ذغال سنگ در طبس را که در آن تعدادی از کارگران قربانی یا مصدوم شدند، به خانوادههای این عزیزان و مردم آن منطقه تسلیت عرض میکنم. ۱۴۰۳/۷/۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_هجدهم #روشنا سلام بفرمایید سلام خوب هستین ؟! ممنون صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آور
#قسمت_نوزدهم
#روشنا
ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای محتشم که از صندوق عقب بیرون آورد گرفتم
نگاهی به اطراف کردم هوای شرجی شهر اکسیژن کمی برای تتفس قرار داده بود
به سمت وردی ویلا رفتم فضای زیبا با دیوار های کنده کاری شده سفید، کنار میله های آهنی آنجا درختچه های کوچک یا گل های آویزانی قرار داشت که رنگ قشنگی به فضا داده بود
چراغ های ورودی ویلا روشن بود
چراغ سفید ، زرد با چراغ دان های گرد سفید که دور آن رنگ مشکی تزئین شده بود
لیلی دو ورودی را باز کرد
همه وارد شدیم ؛ اتاق مرتب و بزرگ بود در سمت راست چند مبل کلاسیک وجود داشت با فرش ابرشیم مخملی که نقش نگار زیبایی به فضا هدیه می کرد ،یک میز مستطیل که روی آن گلدانی به رنگ گل های بنفش قرار داشت
در سمت چپ تلویزیون و مبل های راحتی با چند قاب عکس که مربوط به صاحب ویلا بود.
لیلی قبلا توضیح داده بود .
صاحب ویلا دوست پدرش یا حتی بهتر بگوید جزئی از خانواده آن ها هست
به سمت آشپزخانه رفتم از چند پله روبه رو پایین رفتم
فضای آشپزخانه برخلاف ظاهر ویلا که به زیبایی ماه شب چهارده بود ؛خیلی تمیز و دلشنین نبود کابینت های رنگ و رو رفته بالا یخچالی که بشدت صدا می داد دستانم را شستم و به سالن برگشتم
لیلی و آقا جمشید با صدای بلند با هم صحبت می کردند ، نگاهی به آن ها کردم
لیلی اصرار می کرد آقا جمشید شبانه نمی توانید به اصفهان برگردید ممکن هست تصادف کنید
ولی ...
شروع به صحبت کردم البته با صدایی بلند و محکم
آقا جمشید اگر امکان دارد این یکی دو روز در کنار ما باشید چون برای رفت و آمد به جنگل و بازار نیاز به وسیله داریم
آقا جمشید به طرف مبل راحتی رفت در حالی که خودش را روی مبل می انداخت گفت به یک شرط ..
لیلی آهی کشید به چه شرطی
قهوه و نسکافه ی من فراموش نشود
همه زیر خنده زدیم
نویسنده :تمنا🌈🌴🌼
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_نوزدهم #روشنا ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای مح
#قسمت_بیستم
#روشنا
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده بود.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 10 صبح بود
لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد
بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم ،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی بخوابد
به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه کتاب بود، به سمت او رفتم
صبح بخیر
مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم نکند
صبح شما هم بخیر
البته که دیگر ظهر هست
چکاوک و بقیه کجا هستند ؟!
مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود
تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود
کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم
زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم
در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم
صبحانه خوردی
نه
تا این وقت گرسنه مانده ای ؟!
مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم
نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم
حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی
یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد
به به دختر خانم ها بیدار هستند
با لبخندی که به عباس آقا هدیه می کردم
بفرمایید صبحانه حاضر هست
طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند
چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت
می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان
سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم
همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه نگاهی کرد.
یک پیشنهاد عالی
آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد
ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟!
با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم
حالا ناهار چی بخوریم
خوب به نظرم ....
لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید
سوییس با قارچ و پنیر ...😋
همه دوباره لبخند زدیم
فکر بدی نیست
نویسنده :تمنا😎😍🌹
#دعاےفرج
-بسمالله...بخونیمباهم...💚
[ إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. ]
#امام_زمان♥️
#اللهمعجللولیڪالفرج🌱
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱آیت اللّٰه میلانی(ره) از علمایی
که شیفته امام زمان(عج) بودند
بالای سر خود نام مبارک
حضرت مهدی(عج) را زده بودند
و زیر نام حضرت، نوشته بودند:
«بالای سرم نام تو را نقش نمودم
یعنی که سر من بفدای قدم تو»
#امام_زمان ❤️
【@emamzaman】
#سلام_امام_زمانم 💛
بسم الله...
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
آب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
🔐 " شاه کلید "
🔸 نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم!
💠 شیخ نخودکی فرمود
برای قفل اوّل، #نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم #نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم #نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟!
🌸 شیخ نخودکی فرمود
نماز اوّل وقت «شاه کلید» است...
📚 ماهنامه موعود شماره 148
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان🕊️
اللهم عجل لولیک الفرج
🔐 " شاه کلید " 🔸 نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت سه قفل در زندگیام وجود دارد و س
#نماز 🌱
اگر نمازتان را محافظت نکنید
حتی میلیاردها قطره اشک هم
برای أباعبدالله'علیهالسلام بریزید،
در آخرت شما را نجات نمی دهد...
✍🏻 آیتالله بهجت رضوانالله
🌹شهید علی صیاد شیرازی
[ پروردگارا! رفتن در دست توست. من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. ]
@adrakny_313
اللهمعجللولیکالفرج🌱
#امام_زمان🕊️
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیستم #روشنا روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده
#قسمت_بیست_یکم
#روشنا
بعد از تمیز کردن میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر می تواند تغییری در روحیه ی من بدهد ولی بی فایده بود
بخصوص میهمان ناخوانده ای که لیلی دعوتتش کرده بود آشوی دورنم در بدتر می کرد
لباس های دیروز را عوض کردم و چمدانم را مرتب کردم این روز ها در انتخاب لباس بیشتر دقت می کردم ؛ به پوشیدن لباس های آزاد و جلو باز علاقه ای نداشتم
نمی خواستم انسان هایی با افکار سمی مرا در ذهنشان جای بدهند.
به سمت لیلی رفتم نگاهی به رنگ شال اش کردم رنگ خیلی جلب توجه می کرد
می خواهی شالت را عوض کنی
لیلی در حالی که اخمی می کرد با لحنی جدی پرسید
چطور؟!
خوب به نظرم خیلی برای محیط جنگل مناسب نیست و ممکن هست افراد زیادی به تو نگاه کنند
لیلی در حالی که شالش را مرتب می کرد با صدای محکم
محتشم این رنگ را دوست دارد
مبهوت به لیلی نگاه کردم حالا چند وقت هست این شاهزاده را می شناسید ؟!
لیلی حرفی نزد و از اتاق خارج شد دستانم را بهم فشردم باید بیشتر با او صحبت کنم
یک ربع بعد همه در ون جمع شدیم نگاهی به اطراف کردم پس آقا جمشید کجاست ؟
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به آن سوی ویلا افتاد ، آقا جمشید در حالی که فلاکس به دست به سمت ما می آمد
نگاهی به جمع کرد
پس چرا فلاکس را نیاورده اید ؟!
در طول مسیر کسی با کسی صحبت نکرد فقط آقا جمشید و محتشم چند کلمه ای صحبت کردند
با صدای آقا جمشید سرم را از روی شیشه برداشتم
حالا کدام جنگل می خواهید بروید ؟
سفید تمشک
آقا جمشید فکری کرد ؛ کمی راهش دور هست و خوب ....
ببیند دختران الان در این فصل از سال نمی توان در داخل جنگل غدا خورد ممکن هست حیوانات وحشی یا حتی افرادی برای ما مزاحمت ایجاد کنند به نظرم همین حاشیه جاده زیر درختان مکان مناسبی برای تفریح هست
چکاوک زیر لب غر زد و مهسا با صدای بلند اعتراض خودش را اعلام کرد
آخر این چه وضعیتی هست کل دیروز در ماشین بودیم و ....
محتشم سعی می کرد همهمه ی ایجاد شده را کاهش دهد که در همین حین ماشین گوشه جاده توقف کرد
با صدای آقا جمشید صدای های پراکنده کاهش پیدا کرد اما طولی نکشید دوباره صدا ها بلند تر از قبل ایجاد شد
من دیگر از این جا جلوتر نمی روم بنرین ماشین تمام شده و این جا هم فضای مناسبی برای استراحت هست
سرم را از شیشه بیرون آوردم یک مرکز خدماتی رفاهی که داخل آن جا جایگاه سوخت ،سرویس بهداشتی و همچنین چند رستوران و فروشگاه قرار داشت از ماشین پیاده شدم
حوصله غر زدن های دختران را نداشتم نفس عمیقی کشیدم تا از اکسیژن درختان با برگ های نارنجی و قرمز استشمام کنم
نویسنده :تمنا😃🍂🍂
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیست_یکم #روشنا بعد از تمیز کردن میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر
#قسمت_بیست_دو
#روشنا
در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خریدم.
بعد از برگشت توجه شدم که بچهها از ماشین پیاده شدند .
محتشم زیرانداز را از داخل ون بیرون آورد به سمت او رفتم ، زیرانداز را با هم پهن کردیم بدون آنکه صحبتی کنم .
بقیه وسایل را از من پیاده کردم ،روی زمین چیدم چکاوک که بیشتر مواقع غر میزد با صدایی هیجان زده گفت بچهها نظرتون چیه بازی کنیم؟!
همه موافقت کردیم، محتشم و آقا جمشید هم رفتند برای درست کردن آتش زغال بخرند. حدود دو ساعتی مشغول بازی شدیم
بعد از ناهار ظرفهای کثیف را جمع کردیم ن در سبد مخصوصی که قبلاً ظرفها🧼 را قرار داده بودیم گذاشتم
دور هم نشستیم و کمی صحبت کردیم از برنامههای بعد از سفر گفتیم
چکاوک گفت باید خودش را برای امتحانهای میان ترم آماده کند
من که ذهنم خیلی درگیر بود و با این سفر آرام نشده بود صحبتی نکردم و تنها جملهای که بیان کردم این بود که احتمالاً چند وقتی با پدر و مادرم یک سفر خانوادگی بریم کمی از آب و هوای اصفهان فاصله بگیریم پدرم به خاطر سکتهای که حدود دو هفته پیش کرده بود نیاز دارد از شهر خارج شود🥺
ناگهان لیلی از جایش بلند شد و به سمت محتشم رفت نگاه من معطوف آن دو شد، مدتی بعد لیلی با صورت سرخ از کنار محتشم برگشت ، از کنار ما گذشت.
مهسا که از رفتار لیلی جا خورده بود با لحنی تمسخر آمیز گفت: این چرا اینطوری کرد
بلند شدم و به سمت لیلی رفتم.
لیلی چی شده لیلی سری تکان داد چیزی نیست .
هر دو در سکوتی مرگبار به روبرو خیره شدیم😐
نویسنده :تمنا 🥰☺️