eitaa logo
˼ عَــین‌شـین‌قـاف ˹
27.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
423 ویدیو
2 فایل
‹ ﷽ › متولـد : ¹³⁹⁹.⁷.¹⁹ ️خواستم‌شعری‌بگویم ꧇)! بـٰاحروفےغیرعشق‌هرچھ‌آمد عین‌بودو شین‌بودو قـٰاف‌بود🔗♥️ جمع پناهیون: @Panah_118 فروشگاهمون: @mahsin_scarf شرایطمون: @shurott کپـے؟ بجز استفادھ شخصے راضی نیستیم🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 عطر همسرم را در زندگیَم‌ حس مےکنم!🎈 وقتے سر مزارش مےروم یاد حرفهاش میُفتم! کہ میگفت: -تو بزرگترین سرمایہ‌ے زندگےِ من هستے!😍 اگر میشد تو را هم باخودم سرکار مےبُردم🙊 بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایے است کہ باید بدونِ شما بروم☹️ الان کہ پیش من نیست کاسہ‌ی آب براےِ بدرقہ‌اش کہ چیزی نیست پشت سرش آب شدم کہ برگردد💔 ↓ شهید علےِ شاهسنایے |•❤️•| @aen_shin_ghaf |•❤️•|
💍 همیشہ سر این کہ اصرار داشت حلقہ ازدواج حتماً دستش باشد اذیتش مے‌کردم مےگفتم : حالا چہ قید و بندے دارے؟! مےگفت : حلقہ ، سایہ ے یك مرد یا زن در زندگے است من دوست دارم سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد من از خدا خواستہ ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙 ↓ شهید محمدابراهیم همٺ |*❤️*| @aen_shin_ghaf |*❤️*|
💍 یادم هست سر سفره عقد کہ نشستہ ‌بودیم بهم گـفت : الان فقط منُ تو توے این آینہ مشخص هستیم از تـو مے‌خوام کہ کمک کنے من بہ سعآدت و شهآدت برسم منم همونجا قول دادم کہ تو این مسیر کمکش‌ کنـم..🙂💔 ↓ شهید مُحسن حججے |•🌱•| @aen_shin_ghaf |•🌱•|
💍 مطمئن شده بود کہ جوابم مثبت است تیر خَـلاص را زد صدایش را پایین تر آورد وگفت : دوتا نامہ نوشتم براتون🗒 یکے توےِ حرم امام رضا(ع) یکے هم کنار شهداے گمنام بهشت زهرا! برگہ ها را گذاشت جلوے رویم کاغذ کوچکے هم گذاشت روےِ آنها درشت نوشتہ بود همانجا خواندم زبانم قفل شد: تو مرجانے ، تو دَر جانے تو مروارید غلتانے اگر قلبم صدف باشد میانِ آن تو پنهانے♥️🙃 انگار در این عاݪم نبود..سر خوش ↓ شهید محمدحسین محمدخانے |•♡•| @aen_shin_ghaf |•♡•|
💍 عروسیمان رنگ و بوےِ خاصے داشت😊 مسئول تالار بہ آقا مرتضے گفت : عروسے مذهبے در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسے شما خیلے متفاوت بود برگه هایے را کہ در آن احادیث و جملات بزرگان نوشتہ بودیم📝 بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن کہ عدہ اے بہ ما گفتند : آن جُملات راہ زندگیمـان را عوض کرد! براے ما خیلے جالب بود کہ تاثیر یك ڪلام معصوم در مکانے بہ نام تالار عروسے تاثیرگذار باشد ..💜 ↓ شهید مرتضـی زارع |•🌱•| @aen_shin_ghaf |•🌱•|
نزدیک "عملیات خیبر" بود. زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است نخوابیده. تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم. گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..." نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعدی هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد دستم و گفت : "بفرما بخور. " |•✨•| @aen_shin_ghaf |•✨•|
💍 پسر دایـے ام خلبان ارتش بود من هم دانش سرا درس مےخواندم همین کہ عقد کردیم کلے اصرار کرد کہ باید مستقل زندگے کنیم اما پدر و مادرم مےگفتند : تو هـم مثل پسر خودمونے🥰 پروانہ هـم درس داره زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانہ دارے این جورے ، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره سخـت بود ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد بعد هم ، اتاق خودم را کہ طبقہ بالاے ساختمان بود مرتب کردیم و یڪ سال اول زندگے را توےِ همان اتاق سر کردیم💚 ↓ شهید علیرضا یاسینے |•💚•| @aen_shin_ghaf |•💚•|
💍 خواستگارها آمده و نیامده پرس و جو مےکردم کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ باقے مسائل برایم مهم نبود☺️ حمید هم مثل بقیہ اصلا برایم مهم نبود کہ خانہ دارد یا نہ وضع زندگیش چطور است اینها معیار اصـلیم نبود شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️ حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب و عفت من را دیده بود و بہ اعتقادم درباره امام و ولایت فقیہ و انقلاب اطمینان پیدا ڪرده بود در تصمیمش براے ازدواج مصمم تر شده بود🍃 ↓ شهید حمید ایرانمنش || @aen_shin_ghaf ||