*عشق، ناگهانِ باغچه است؛ روز شکفتنِ گلی*
✍طیبه روستا
سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد:" مگه زائر حاج قاسم نیستین؟ "
زائر بودیم. گفت:" کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده."
روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت جانباز است، آقای ابراهیم آبادی؛ خدمه توپ پنجاه و هفت در عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمه ها زنده مانده.
شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشوره اش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد.
رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم.
کاش یکی بیاید و بگوید دیدمش... سالم بود.
13دی ماه 1402
#حاج قاسم
#کرمان، گلزار شهدا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI