eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
736 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
271 ویدیو
22 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
«لباس عزت بر تنت، مدال شهادت گردنت» 🖋فاطمه میری‌طایفه‌فرد خبر شهادت که می‌شنوی جز آمیختگی غم و شادی، حال غبطه‌ای نیز کل وجودت را می‌گیرد، غبطه به حال عزیزانی که شبِ شهادت مادرشان، در خون خود غلتیدند و ندای الهی را لیبک گفتند. آنانی که در زندگانی دنیا گم‌نام بودند ولی نام‌شان در لوح مبارک ملائک می‌درخشید. حمله تروریستی هم برایم دوباره غبطه شد و هم دوباره حسرت. حسرت از شنیدن نام یک همشهری، در آن سوی کشور، که مرامش، اندازه رخت شهادت شد و خدا او را خوب خرید. احسان بابایی، همان همشهری من است که در خیابان و کوچه‌های شهرِ من قدم برمی‌داشت و کسی او را نمی‌نشناخت‌. حتی وقتی که مدال ورزش کوراش را بر گردنش آویخت. یک گوشه شهر یک روستای حاشیه‌ای از خانواده‌ای مهربان و صبور، پدری زحمت‌کش که دلش یک سالی بود شور پسر را می‌زد. خواب شهادتش را هم دیده‌بود ولی نمی‌خواست مانع فرزند شود نمی‌خواست دل بد کند از روزی که پسرش دیگر نباشد. پول حلال کارگری کار خودش را کرد. مگر غیر عاقبت‌بخیری حاجت دیگری می‌ماند؟ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ دلم گواهی می‌دهد از لحظاتی که احسان بابایی سر مزار شهید بابایی رزق شهادت می‌خواست. مگر می‌شود به مزار عباس بابایی بروی و مرگی بسان او را طلب نکنی!؟ احسان که اشتراک فامیلی هم داشت با شهید. خدا ‌عالِم است در بچگی چقدر از هواپیمای شهید بالا می‌رفته، همان که وسط مزار شهدای قزوین کنار امامزاده حسین، خودنمایی می‌کند. مزار شهید بابایی قطعه‌ای از بهشت قزوین است که اهل دل به دنبال مراد خود از هرجای کشور خودشان را به آن‌جا می‌رسانند. این‌بار مدال شهادت به جای تمام مدال‌های رنگارنگ بر گردن احسان آویخته شد. رئیس انجمن بین‌المللی کوراش شهادتش را به وزیر ورزش کشور، تسلیت گفت. حالا قرار است برای شهادتش در اولین مسابقات یک دقیقه سکوت کنند. ولی من می‌خواهم برای مظلومیت او و یارانش فریاد بزنم. فریادی از بیزاری عاملان این ترور و هر آن‌کسی که ایران‌مان را قوی نمی‌خواهد. شهادتت مبارک، برای این همشهری حسرت کشیده هم دعا کن. @AFKAREHOWZAVI
. آمدیم، نبودید ✍فاطمه میری طایفه فرد قدیم‌ترها که موبایل نبود ولی رسم و رسومی بود به نام آمدیم نبودید، رسمی به نام مکاتبات دری یا مکاتبات دربی؛ بعد تاریخ و نام کامل، امضا، ساعت دقیق و الباقی... گاهی جمله‌ی نغزی، کنایه‌ای چیزی هم ضمیمه می‌شد که طرف بفهمد کی آمده ولی اسمی به میان نیاید. حکاکی روی در فامیل، نشانی از گذشتگان‌مان دارد، همان‌هایی که کتیبه‌ها تراشیدند و کوهها کندند و تاریخ‌ها ساختند. گاه این حکاکی‌ها تا سال بعد هم روی درب بود و آن‌وقت باید فقط تاریخش را عوض می‌کردی برای اثبات ارادت به صاحب منزل که منزل نبود. در واقع بیان این بیت بود که بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی و همین که باقلوای ما را بگذارید کنار پاکت عیدی کافی‌ست و می‌آییم و می‌بریم. به رسم وفا و ارادت بر آستان شهر مینودری و خاک علی ولی‌اللهی، دنبال اکتشاف و دانش بیشتر از این خطه بودم، تا رسیدم به ملایی صاحب فضل و معنا که از قضا دوران زندگانی ایشان با بازه تاریخی پایان‌نامه‌ام مطابقت داشت. القصه از سر ارادت و شاگردی، سایت به سایت در مسمای وجود ایشان و مقبره ایشان بودم. از آن‌جا که جوينده، یابنده است به مرادم رسیدم. حالا مقبره این بزرگ مرد شده بود بنیاد ایران شناسی در قزوین. ملا خلیلا در یکی از قدیمی‌ترین محله‌های قزوین به نام آخوند به درس و بحث مشغول بوده، شاگردان زیادی پروریده و تألیفات ارزنده‌ای به جای گذاشته از جمله الشافی و الکافی که شرح اصول کافی‌ست. با گوگل و نشان رسیدم به محل درس و بحث آخوند، قبلش چندین بار با شماره تلفن بنیاد ایران شناسی تماس گرفتم تا آدرس دقیق را پرس‌وجو کنم‌. کسی جواب نداد، بنا را گذاشتم بر شلوغی سر و این‌که حتی وقت خاراندن سر را هم ندارند. از دورنما مدرَس نمایان شد، خیلی دل‌فریب و زیبا. اما انگار چند سالی بود که این خانه، آدمی‌زاد به خود ندیده‌است. راستش باورش برایم سخت بود. گمان کردم اشتباه از من است و درب دیگری هم هست که محل رفت و آمد است. از خانم‌های توی صف نانوایی پرسان شدم، اطلاعی نداشتند. از پیرمرد بقالی هم، او نیز بی‌خبر بود. فقط فهمیدم که این سردر همان درب اصلی عمارت است و خطا نیامده‌ام. دستم را دور میله‌های عمارت حلقه کردم و برای اطمینان از رسیدن فاتحه‌ام به چارطاقی، سرم را نزدیک بردم و از سر ارادت فاتحه‌ای با دقت برای استاد اهل دقت حواله کردم. در همین حال دلم برای چون منی که اتفاقا زیاد هم هست و کنجکاو، سوخت. آنانی که به وعده چند عکس در سایت یک موسسه به این مهمی، خودشان را می‌رسانند و دست خالی بر‌می‌گردند. دلم برای ملا خلیلا هم سوخت، دلم برای این بنای زیبا هم سوخت که چه کاربری‌هایی می‌توانسته داشته باشد. حالا غبار ایام بر روی او افتاده بود. توقعی نیست که مردم بزرگان خود را نشناسند. عیبی نیست به آن زن در صف و آن مرد پیر که دلیل و مسمای نام محل‌شان را ندادند. عیب از مسئولانی است که یک بنای تاریخی را در تصرف یک امر مهم گرفته‌اند و از آن غافل‌اند. به رسم ادب و از باب رسومِ آمدیم، نبودید، به تلفن گویای بنیاد ایران شناسی زنگ زدم و درد دل کردم، از آن مدل درد دل‌ها که گله دارد و درد. کاش ککی باشد و بگزد کسانی را که در این مکان وظیفه‌ای دارند. کاش فکری به حال تاریخ پرشکوه شیعی بشود که تا بوده و هست مدیون افرادی چون این ملاها هستیم. کاش این عید که می‌آید صاحب خانه منزل باشد. @AFKAREHOWZAVI