🔖درس بزرگ
✍️ ریحانه حاجی زاده، عضو تحریریه مجتهده امین
از کرونا آموختیم جواب امر به معروف و نهی از منکر "به تو چه"، نیست!
آلودگی یک نفر میتواند به همه سرایت کند.
شهدا هم همین را از ما میخواستند تا حقی پایمال نشود.
جان آدمها به یکدیگر وابسته است.
پس مواظب حملهی همه جانبهی دشمن باشیم!
#یک_دهه_هشتادی
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
اتوبوس شلوغ
✍️ ریحانه حاجی زاده
خودم را یواشکی پشت اتوبوس پنهان کردم. مطمئن بودم کسی من را نمیبیند.
بوی گلاب میآمد، #سربند یا حسینم را روی پیشانیام بستم. هر کاری کردم بند پوتینم بسته نشد. پوتین کمی برای پاهای من بزرگ بود. شب قبل از اعزام هر چقدر انبار مسجد را گشته بودم، پوتینی به اندازهی پایم پیدا نکردم.
حیف که انبار اسلحهها قفل بود و هر کاری کردم درش باز نشد که نشد. برای همین با خودم سنگ آورده بودم، بالاخره سنگ هم نوعی سلاح سخت است دیگر؟!
همه سوار شدند. کفِ اتوبوس پر شده بود از رزمنده، روی هر صندلی دو نفر نشسته بود.
اتوبوس کیپ تا کیپ پر شده بود. رزمندهها پنجرهها را باز کردند. بوی دود اسپند همراه با بوی گلاب وارد اتوبوس شد.
مادرها قربان صدقهی پسرهایشان میرفتند و همسرها مشغول خواندن ذکر و دعا بودند.
کاسههای پُر از آب که با گلبرگهای گل رُز تزئین شده بود پشت اتوبوس روی زمین ریخته شد.
بچهها دنبال اتوبوس میدویدند و گریه میکردند و پدرشان را صدا میزدند.
اتوبوس از شهر خارج شد، داش مجید شروع به آواز خواندن کرد. داش مجید لوتیِ محله بود و رانندهی اتوبوس ما.
رزمندگان به آواز خواندن داش مجید اعتراض کردند و همه با هم مشغول خواندن آیةالکرسی شدند.
مثل همیشه علی فاز بچه درسخوانها را برداشت و همین که شروع کرد به تعریفِ از خودش، میثم یک پَسگردنی نوش جانش کرد و گفت: تو اگر خیلی بچهی درسخوانی بودی امسال تجدید نمیآوردی! همه خندیدند. من هم از خنده رودهبر شدم. خدا را شکر که صدای خندهی من لابهلای صدای خندهی رزمندهها گُم شد.
همه در حال حلالیت گرفتن از هم و خواندن نوحه بودند که ناگهان داش مجید ترمز جانانهای کرد.
آنهایی که صندلی جلو نشسته بودند با سر توی شیشه رفتن و من هم از پشت پردهی عقب اتوبوس روی سر رزمندههای کف اتوبوس افتادم.
در آن لحظه چیزی جز صورتهای متعجب و خشمگین رزمندهها، ندیدم.
دیگر خیلی دیر شده بود تا اتوبوس به شیراز برگردد و چیزی به #خرمشهر نمانده بود.
برای همین خوشحال و شاد و خندان بلند شدم و با اعتماد به نفس گفتم من هم بسیجی هستم، هم رضایتنامه دارم، هم شناسنامهام را آوردم.
اول نگاهی به قد و قوارهام انداختند و بعد مشت جانانهای نثارم کردند و گفتند: بچه تو الان باید در مدرسه باشی!
میثم که من را کاملا میشناخت گفت: من که میدونم هر چی به آقات گفتی رضایت نداد که بیایی پس رضایتنامهات جعلیه!
همه در حال پچپچ کردن بودند که ناگهان داش مجید فریاد بلندی کشید، همان موقع رادیو اعلام کرد خرمشهر سقوط کرد. همه مات و مبهوت به تصویر جلوی اتوبوس نگاه کردند.
در همان لحظه، سمت چپ اتوبوس یک خمپاره منفجر شد.
صدای همه در گوشم میپیچید.
مادر داش مجید موقع رفتن گریه میکرد.
میثم تازه پدر شده بود.
وحید در دانشگاه شریف قبول شده بود و ... .
احساس درد میکردم، تمام لباسم خونی شده بود. شهادتینم را خواندم و نگاهی به اطرافم انداختم.
مثل اینکه شربتی که قبل از سوار شدن خورده بودند تأثیر خودش را گذاشته بود!
کاش من هم شربتم را تا آخر میخوردم!
#یک_دهه_هشتادی
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI