نعمت روضه
یکی از نعمتهایی که شکر آن واجب است، جاری بودن روضه در خون ماست. یعنی دلمان طوری است که اگر گوشهای نشسته باشیم و نگاهمان به چیزی گره بخورد و روضهایی را برایمان مجسم کند، به هم میریزیم.
شنیدید میگویند ناف فلانی را با فلان چیز بریدهاند؟! به گمانم ناف ما را با روضه بریده باشند. وقتی شیرمان میدادند، به یاد روضهها گریه کردند.
ما با روضهها و در روضهها و با شنیدن روضهها قد کشیدیم و بزرگ شدیم.
نمونهاش پدرم، که یک کتاب نوحهی ترکی داشت و همینطور که در حال استراحتِ بعد از کار بود، نوحههای آن کتاب را زمزمه میکرد و اشک میریخت.
یا مادرم، همین که مُحرم میشد، وقتی در آشپزخانه میچرخید و غذا درست میکرد، صدای زمزمهی روضهاش در آشپزخانه میپیچید.
مادرم گریهکنِ خوبی بود و مشتری پر و پاقرص روضهها.
کرونا که آمد، مجالس روضه که کم رنگ شد، مینشست پای تلویزیون و با روضهها گریه میکرد.
شانههایش از شدت گریه بالا و پایین میرفت. اشکهایش روی گونههایش جاری میشد، لابه لای درزهای روسریش روان میشد و روسریِ خوشبختش را سیراب میکرد.
تا میگفتم گره به کارم افتاده، میگفت: برایت روضه نذر میکنم.
ماه محرم حتما در کابینتِ آشپزخانهاش، کیک، مشکلگشا و شکلات روضه پیدا میشد، که برای نوهها کنار گذاشته بود و هر بار که میآمدند، چیزی از آن بیرون میکشید و به تعداد نوهها از سهم روضه قسمت میکرد.
نمک و قند روضه هم گاهی به ما میرسید، میگفت بخور مادر، شفاست.
هرچه از آن جلسههای روضه بیرون میآمد، برای مادرم جواهر بود و او عادت نداشت از آن جواهرات تنهایی بهره ببرد.
کاش صدایش را ضبط میکردم. برای لحظههایی که ندارمش و کنارم نیست تا با زمزمهی نامفهوم روضههایش، هایهای گریه کنم.
حالا که مادرم نیست و زمزمهی روضههایش، من نشستهام و به چشمهایش که با ذکر یا اباعبدالله گریه کردند و گونههایی که از آن گریهها سیراب شدند، خیره شدم و گریه میکنم.
✍️زهرا کبیری پور
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔷شوربختی زمانه
زمان می گذرد و روزگار در تلاطم امواج خوب و بد آدمیان می چرخد، به راستی چه می کنند این آدمیان لحظه ای در تب و تاب، زر و سیم و لحظهای در تب و تاب پیوستن وگسستن هستند.
گاهی نمی دانند ،به کجا و به چه چیزی باید تکیه کنند، اما تاریخ شاهد زیرک وزبردستی است که در سینه ی خود رازها دارد.
با صدای بلند درگوش جهانیان نجوا می کند،هر آنجا که تکیه گاهی بر عدالت و ارزش ،حق استوارگردد، فانی نمی شود وزمین آنجابه خود و آبادانی می بالد.
اما هر آنجایی که مسلک دیو خویی ،به بدی و جور و ظلم هویدا شود،نوربه تاریکی مبدل شده وآبادانی ازدل زمین رخت می بندد.
پس سخن کوتاه کنم !
وقتی که حق باشی ،چو ابراهیم آتش شرم دارد به تو ضرری بزند، برایت گلستان می شود.
وقتی که حق باشی ،چون نبی خاتم ،بخواهند با کینه جانت را بگیرند ،فقط به پای خود چرخیده ومی لغزند،وجانت حفظ می شود.
وباید این رادر ذهن خود حک نمایند،که به فرموده ی ابر رسانه مکتوب دین ،جاء الحق وزهق الباطل مرسوم می گردد،که باطل رفتنی وحق ماندنی است.
اما شوری بختی زمانه میدانی کجاست؟
اینکه مردم زمانه حق را رها کنند وخودرا به باطل وصله کنند.
✍️ صدیقه عالیپور
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔖راز آن چشمها
خیره شده بود. هر زمان که به اولین کوچهی شهرک میرسید، حتی حالات چهرهاش دگرگون میشد. پیشانیاش از عرق خیس میشد، برافروختگی صورتش از دور هم دیده میشد.
چندین بار او را زیر نظر گرفته بودم تا علت این دگرگونیها را بیابم، اما هیچ...
تنها چیزی که فهمیدم این بود که وقتی به آن کوچه میرسید، ناگهان سرش را به زیر انداخته، با سرعت دور میشد...
از بچههای مسجد شنیده بودم از موقعی که طرح دیوارنگاره کوچه زده شده، آنها خانهشان را زیر قیمت برای فروش گذاشتند. اورا گهگاه در مسجد میدیدم که گوشهای جدا از جمعیت نشسته، خلوت میکند.
تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن، راز او را کشف کنم. از امور بدیهی و آشکار شروع کردم و هر آنچه میدیدم و میفهمیدم مانند قطعات پازل کنار هم میچیدم. این گذشت تا اینکه بالاخره طرح اولیهی دیوارنگاره تکمیل شد. چهرهی خندان و شاداب دو نوجوان، با چشمهایی که انگار حرف میزدند...
هر روز که میگذشت و رنگها ابهام چهرههای نورانی آن دو فرشته آسمانی را بیشتر به رخ زمینیان میکشید، بیشتر مطمئن میشدم که به طور قطع، رابطهای میان این دو تصویر با مرد همسایه وجود دارد، به خصوص اینکه هر چه چهرهها با رنگ بیشتر شکل میگرفت ، او کمتر و کمتر در محل دیده میشد، راستی چند روز قبل او را دیدم که با ترس و نگرانی عجیبی از جلوی عکسها فرار میکرد، انگار نگاه نافذشان بر روی او سنگینی میکرد.
دیروز در مسجد شنیدم که برای خانهشان مشتری پیدا نمیشود و همسایهها به نیت رفع مشکل مالی احتمالی آنها، به فکر بر پا کردن مجلس گلریزان برآمدند.
یک روز صبح پائیزی در حال پیادهروی در پارک محل، به طور اتفاقی نام آن دو نفر که تصویر ماهشان روی دیوار میدرخشید، توجهم را جلب کرد. آری، این دو ستاره را میشناختم، شهیدان نوجوان «آرشام سرایداران» و «محمدرضا کشاورز» از شهدای حادثهی تروریستی حرم شاهچراغ.
تصمیم خودم را گرفتم تا به سراغ مرد همسایه رفته و از آن راز آگاه شوم. غروب همان روز او را در حیاط مسجد دیدم، در حالی که منتظر امام جماعت محل بود. از دور مراقب بودم تا زمان مناسبی با او خلوت کنم. ساعتی با امام جماعت گفتگو کردند، گاهی اشک میریخت، گاه چهرهاش برافروخته میشد و گاهی هم شرمسار سر به زیر میانداخت و گوش میکرد.
فردای همان روز وقتی زنگ خانهشان را زدم کسی در را باز نکرد. روز بعد دوباره رفتم و روز بعد هم اما... بالاخره فهمیدم آنها از محل رفتهاند. با خود گمان کردم حتما آنها در شهادت این نوجوانان نقشی داشتند که فرار را بر قرار ترجیح دادند، شاید ...
از شدت کنجکاوی حال خوبی نداشتم و به شدت بیقرار بودم. تنها راه چاره را در این دیدم که موضوع را از امام جماعت جوان و خوشبرخورد مسجد که امین مردم محل بود، جویا شوم.
و این بار، این من بودم که شرمسار شدم. اشک خجالت و شرمندگی امانم نمیداد، وقتی فهمیدم که او پدر یکی از جوانانی است که در اغتشاشات امسال، تحت تأثیر دروغهای رسانههای مجازی بیگانه، در اغتشاشات حضور داشته و باعث سلب آسایش مردم محل گشته. اما وقتی شرمندهتر شدم که فهمیدم این پدر، فرزندِ خطاکارِ خود را به مجریان قانون تحویل داده و از زمانی که تصویر این شهدای مظلوم بر دیوار محله آذین بسته، او شرمسار از اعمال غافلانهی فرزندش و شرمسارتر بابت کوتاهی خود در هدایت پارهی تنش، خود را نیز مقصر دانسته و از این شهر به روستای پدری نقل مکان کرده، تا از کوتاهیها وغفلتهایش توبه کند. امام جماعت دانا و جوان به او گفته بود برای کسب آرامش اندکی با خود خلوت کند، تا زودتر به آغوش اهالی محله برگردد. چون این پدر به خاطر تجربه ای که پشت سر گذاشته، قطعا میتواند هادی و راهنمای بزرگی برای پدر، مادرها و جوانان و نوجوانان محل باشد. در همان حال خدا را از صمیم قلب شکر کردم که اهالی محلهی ما از نعمت حضور این روحانی بصیر بهرهمند است.
✍️آمنه عسکری منفرد
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
🍃گذر روزهای پر التهاب
حالا یک ماه از آن روزهای پر التهاب میگذرد، من در این اندیشهام؛ آیا اگر من به جای آن پدر بودم فرزند خطاکارم را تحویل قانون میدادم؟ به راستی آیا امثال من که بدون آگاهی از نقشهی دشمن و خطرات فضای مجازی بیگانه در این محیط، با استفاده از فیلترشکنهای متعدد، همچنان در فضای اینستاگرام در حال ادامه دادن فعالیت کسب و کار خود هستیم، یا بدون گذراندن آموزشهای لازم برای فعالیت جهادی، همچنان پیامهای مذهبی را منتشر میکنیم، کمتر از فریبخوردگانِ خطاکار در این همه آشوب و ناآرامی و اغتشاش، سهیم هستیم؟ خدایا پناه بر تو از شر نفس فریبنده و خطاکار.
هنوز صدای امام جماعت مسجد که فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن میخواند، در گوشم هست که از قول رهبر انقلاب گفت:«اکنون فضای مجازی از جایی بیرون از اختیار ما مدیریت میشود.» (بیانات رهبر انقلاب ۹۹/۶/۲) در میدانی که دشمن درست کرده،بازی نکنید؛ در زمین دشمن بِبَریم یا ببازیم، در هر دو صورت بازندهایم.» (بیانات رهبر انقلاب، ۸۷/۸/۸ ). اگر کسی با ندای امام و رهبرش بیدار نشود، با لگد دشمن بیدار میشود. آری! اینبار توبه و اِنابه زمانی مقبول خواهد شد که ابتدا روح و سپس جان را از غیرِ حق پاکیزه کرده، قیام کنم و قدمهای بزرگی برای آگاهی مردم کشورم بردارم، تا آمرزیده شوم. به قول امام جماعت محله، این کار مصداق حقیقی تولی و تبری است.
✍️آمنه عسکری منفرد
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🖋جنینها هم چشم میگذارند
جسمم روی صندلی ایستگاه پرستاری نشسته بود و فکرم دور حوض کاشی آبیرنگ.
- خانوم تکلیف من چیه؟
سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشتسالهای بالای سرم ایستاده بود. لبهای رنگپریدهاش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد. با نوک انگشت دست راستم به اتاق چهار اشاره کردم و گفتم:
- شما تختِ...؟
هنوز شماره را نگفته حرفم را تایید کرد و منتظر جواب سؤالش شد! نگاهی به پروندهاش انداختم. از دیشب به دلیل درد شدید شکم و پهلوی راست بستری شده بود و هر آنچه از دست دکتر بخش برآمده بود از آزمایش و سونوگرافی و مشاوره بامتخصصین مختلف انجام داده بود تا خیالش راحت شود که چیزی را از قلم نیانداخته است! نتیجه همهشان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی. آزمایش بارداریاش مدام بالا میرفت؛ در حالی که در سونوگرافی جنینی مشهود نبود. هر چه پرونده را زیر و رو کردم جوابی برای این تناقض پیدا نکردم. نفسم را پر سر وصدا به بیرون هل دادم. سرم را که بلند کردم چشمهای درشتی را دیدم که همراه من پرونده را ورق میزد.
-باید به دکتر زنان زنگ بزنم.
بلافاصله گوشی را برداشتم و با دکتر مشورت کردم. ترجمه جوابش همان از سربازکردن بود: "فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی میشه!"
کلام دکتر را که شنید با لبهای آویزان و چانهای که به دکمه سفید پیراهن صورتیاش چسبیده بود به طرف اتاق چهار حرکت کرد. هنوز دو قدم برنداشته بود که برگشت.
-من بچهم پنج ماهشه میخوام ببینم اگه حاملهم، زودتر...
بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهیهای مشکی چشمانش در لایه کمعمقی از آب شناور شدند. نیازی به گفتن نبود. قصه تکراری خیلیها بود؛ غم روزیِ روزیخواری که روزیدهندهاش تنها خدا بود. کودکی که شاید آن پس و پشتهای رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود که مادر با ذوق بیاید و او را پیدا کند.
ذهنم را از کنار حوض کاشی آبی رنگی که دورتادورش تابلوهایی از مساجد پویای تمدنساز بود برداشتم و تا جا داشت چلاندم. قطرات درشت ایده از سر و روی ذهنم سُر خوردند و با تقلای قلم روی کاغذ جاخوش کردند:
-هفتهای یکبار جلسه در مسجد، با زنان در سنین باروری محله
- برنامهریزی عیادت از مادران باردار بیبضاعت محله
- تشویق مادی و معنوی مادرانی که فرزند سوم به بعدشان را باردارند با کمک خیرین مسجد
-راهاندازی کارگاه خیاطی برای بانوان محله جهت بهبود وضعیت اقتصادی خانوادهها
- کلاس احکام ویژه بانوان
- کلاس تفسیر آیات سلامت در قرآن
و ...
✍️اشرف پهلوانی قمی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🍃۱۵سالگی
تولد ۱۵ سالگی من مصادف شده بود با روز عاشورا. خیلی حس بدی داشتم دلم نمیخواست به خودم فکر کنم، ولی از سالها قبل فکر میکردم اگر ۱۵ ساله شوم دیگر خیلی چیزها فرق میکند، حتما یک اتفاق عجیبی، یک خرق عادتی برایم اتفاق میافتد. نوجوان بودم و سر پر سودایی داشتم و فکر میکردم هیچکس من را درک نمیکند.
القصه
۱۵ سالگی من گذشت و خیلی بعدتر هم گذشت، حالا من مادر پسری هستم که امشب ۱۵ ساله میشود. جزء همان دهه هشتادیهایی که گاهی تعجب میکنیم از کارهایشان. بسیار پر توانتر از ۱۵ سالگی خودم. بسیار با بصیرت از زمان نوجوانی خودم.
امشب شب تولد او و شب یلداست. شبی که با آمدنش تا ابد یلدای مرا شیرین کرد. یلدایی که نیاز نیست مثل نیاکانم تا صبح به انتظار طلوع خورشید بنشینم. خورشید من ۱۵ سال شده که طلوع کرده.
نمیدانم در دلش چه میگذرد؟ حال و هوای دلش شبیه به ۱۵ سالگی من است یا نه چون پسر است اصلا این چیزها برایش مهم نیست.
ولی این را میدانم که ۱۵ سال است با او بزرگ شدم، هم مادر شدم، هم تمام دوران رشد را با او لحظه لحظه طی کردم. شاید نتوانم بازبانم بگویم که زیباترین داشتهی من است.
اما میتوانم بنویسم. بنویسم که دوست دارم زیباترین داشتهام از آن خدا باشد.
راستی سالگرد مادر شدنم مبارک.
✍️فاطمه میری
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔖دلتنگی به بلندای یلدا
🔹تقریبا بعد از دو ماه التهاب و آشوب، اغتشاش و ناامنی در کشور عزیزمان ایران، آرامش و امنیت مثل همهی روزها و شبهای سالهای گذشته بر شهرها حاکم شده که در سایهی آن، دوباره دورهمیهای خانوادگی برپا شده است. شادی و اطمینان خاطری که مانند تمام یلداهای سالهای گذشته، اعضای فامیل را دور هم جمع میکند. پدر و مادر، خالهها و عمهها، داییها و عموها هفتهای است که غرق برنامهریزی برای خرید و پخت و پز و آماده کردن شرایط برای یک مهمانی بزرگ خانوادگی هستند که همه به رسمِ ادب دستبوس پدربزرگ و مادربزرگها شویم و البته این روزها وشبها، به خصوص شب خاطرهانگیز یلدا، سهم بچههای فامیل از کوچک و بزرگِ از همه بیشتر است. این دورهمیها نهایتِ شور و شادی را برای آنها به ارمغان میآورد.
🔹اما یلدای امسال در همسایگی خانه و حتی شهر ما، بعضی از خانهها نشاط سالهای قبل را ندارند، هر چه هست سکوت است و حسرت روزهای بودنِ عزیزانی که امسال پر کشیدند. شهدای مدافع امنیت کشور که جان گرامی، فدای امنیت و اقتدار ایران عزیز کردند، تا دشمن پلید، خیالِ خامِ براندازی را با خود به گور ببرد. درست شبیهِ خانوادهی کوچک سرایداران که چند روزی است این طور، کوچک و کم جمعیت شده و یلدای امسال از همهی سالهای قبل متفاوت است، آرتین مانده و خواهرتازه عروس و همسرش و سه قاب از سه شقایق سرخ شهید و یادآوری لحظات شیرین حضور پدر ومادر و هم بازیِ همیشگیِ کودکیاش، آرشام عزیز. خانهی شهید عجمیان هم امسال رنگ و بوی یلدا ندارد، مادرِ آرمان علیوردی هم، مانند مادر شهید دانیال زینال زاده و نوعروس این شهید، یلدای طولانیتری را سپری خواهند کرد.
🔹و امسال این ما هستیم و این همه آرامش که آن را مدیون خون شهدای مدافع امنیت این مرز وبوم هستیم. آنها که پر کشیدند و آسمانی شدند تا ملت ایران از میان آن همه آشوب واغتشاش، آن همه ظلم و دروغ و نیرنگ که دشمنان نظام جمهوری اسلامی ایران به کشور تزریق کرده بودند، بار دیگر رنگ و بوی امنیت و آرامش را تجربه کند.
🔹شهیدان بزرگوار ! ما هم امسال، شریک یلدای دلتنگی خانواده هایتان میشویم. آن لحظه که از عمق جان، شادی را در وجودمان حس کردیم، حتما به یاد شما هم خواهیم بود و عطر فاتحه و صلوات را نثارتان خواهیم کرد. عهد میبندیم که چون شما و خانوادههای صبور و مقاومتان، برای سرافرازی پرچم و خاک این کشور تا پایِ جان در مقابل همهی بدخواهان این نظام مردانه بایستیم و حتما قصهی از خود گذشتگی و مردانگی شما و صبر و حلم خانوادههایتان را برای فرزندانمان روایت خواهیم کرد، تا روایت دلاوری و عاشقی شما قصهی یلدای سالهای آیندهی کودکان این سرزمین باشد.
✍️آمنه عسکری منفرد
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🍉یلداتان مبارک...
🍉بودن یا نبودن یک دقیقه چقدر توفیر میکند؟
برایتان ثابت میکنم خیلی.
🍉به شرط آنکه حواسمان باشد
🍉یلدا آنقدرها هم بلند نیست.
🍉یلدا بلند است اما به قدر یک دقیقه...
🍉یلدا بلند است، اما نه برای کسی که عادت ندارد قدر لحظههای عمرش را بداند.
و نه برای کسی که قدر همنشینی با عزیزان را نداند.
🍉کسی که عادت نکرده باشد به دیدن فرصتها، برای همان یک دقیقه و آمدن زمستان، هم ارزشی قایل نیست...
🍉ارزش قایل شدن،نه به کیک پختن و اناردانه کردن است؛
نه به رنگ به رنگ و مدل به مدل، ژله و کیک و تخمه ردیف کردن...
یلدا اول میگوید؛ امشب هم میگذرد، میبینی؟!
همان شب چله که ماهها منتظرش بودی؛
همان بلندترین شب سال..
میگذرد .
🍉و دوباره مثل هرشب، درپس تاریک ترین لحظهی آسمان شب، سپیدی صبح میدرخشد، حتی اگر یلدا باشد..
پس جایی برای ناامیدی نیست!!
✨صبح میآید و خورشید بازهم طلوع میکند و این دنیا ادامه پیدا میکند..
با ما، بی ما، «والشمس و القمر کل فی فلک یسبحون»
اما این وسط، مراقب یک چیزهایی باید بود؛ 🍉مراقب دلهایی که سفرههای رنگارنگ ما را ببینند و آه بکشند!
🍉مراقب کسانیکه طعم میوههای رنگارنگ را نمیچشند!
🍉مراقب لحظههایی که قرار نیست هرساله تکرار شوند...
🍉هرچند ما درغفلت خودمان، فکر میکنیم ابدی هستند...
اما تکرار نمیشود.
🍉تو فقط یکبار شب اول دیماه سال۱۴۰۱ را تجربه میکنی!
🍉و این سهم توست...
🍉 مثل منی که حالا سهمم شده رواق کنار ذکرخانه.
🍉مثل منی که دوسال پیش، یلدای بلندم را کنارموهای کوتاه و سپید مادرم، گذراندم.
🍉اما حالا مادری نیست تا کنارش اناردانه کنم، یا به طعم حلوای کدویش، خرده بگیرم...
و دریغ...
🍉دریغ که یلدا آن قدرها هم که مافکر میکنیم، بلند نیست...
🍉قدریلدا و عزیزان و سفره و سهمتان از زندگی، سهمتان از باهم بودن، سهمتان از نفس کشیدن درکنارعزیزانتان را بدانید...
🍉یلداتون مبارک🍉
✍️نجاتی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔖روایت ولایتی پدرانه
صبح روز ۲۹ آذر ۱۴۰۱ همهی خانوادههای شهدای آن حادثهی بزرگ آمده بودند.حادثهایی که در عظمت، کمتر از واقعهی عاشورا نبود. دور تا دورِ حسینیه چشم انتظار دیدار روی حضرت ماه. نمیدانم تا به حال در این فضای سراسر نور ورحمت نفس کشیدهای یانه؟ لحظه لحظهی حضور در این حسینیه، بوی عطرِ رحمت میدهد، گویی عِطرِ حضور امام خمینی (رحمت الله) مانند نامش فضا را عطرآگین کرده است.
به گواه دیده، همهی حاضرین در این مهمانی، از روز واقعه تا کنون سالهای سال بزرگتر و قویتر شده بودند و نگاههایشان نافذتر و عمیقتر از قبل. تصویر شهدا در قابها در دستانِ حاضرینِ داغدار جلوهگری میکرد، اما روحِ بلندشان ایستاده به صف، دستِ احترام به سینه، برای استقبال از حضرت یار. خوب که گوش میکردی هلهلهی حضور ملائک در پیش پایشان را میشنیدی. شمیمِ عطرِ یاسِ فاطمیه فضا را پر کرده بود. آخر این حسینیه، عهدِ دیرین دارد با مادرِ سادات در این ایام. اگر چشم دل داشتیم حتما حاج قاسم شهید را هم در جمع شهدای حاضر میدیدیم، چرا که او هم انسی شیرین داشت با حسینیه و مولایش. به گمانم در یکی از همین روزهای فاطمیه، امضای تذکرهی شهادتش را از مادر سادات گرفته باشد.
قطرههای اشک حاضرین به دنبال بهانهای برای سرازیر شدن بر روی گونهها، در چشمها بیتابی میکرد و قلبها به انتظار در سینه میکوبید. چه خوش مجلسی بود، مجلس عِطر گل صلوات تا سرآید انتظارِ دیدارِ رویِ ماه.
دقیقهای گذشت. انتظارها سرآمد و چشمهی نور تابیدن گرفت تا ستارههای حاضر در مجلس، از تلألوءِ وجودش منور گردند. همه از فرطِ شوق، سراپا گوش شدند تا بشنوند کلام مولا و دیده گشتند تا سیراب شوند از دیدن روی ماه. آخر به رسم همیشگی ولایت، پدری میکند برای فرزندان شهدا که تاب آورند، ندیدن و نبوییدن و نبودن پدر را، تا مادران شهدا لب به سخن گشایند و به زبان مادری، تمنا کنند دعای صبر بر ندیدن فرزند را و التیام بخشند داغِ جگرِ پدران و همسران شهدا را و امروز پدری که خود جانباز این حادثهی عظیم بود، حسرتِ دوری از فرزندِ خردسال شهیدش را که همنامِ علیاصغر حسین (علیه السلام) بود، ندبه میکرد و میگریست و میسوخت...
و جگرسوزترین لحظه زمانی رخ نمود که حضرت مولا، خطاب به این همه اشک و آهِ جگرسوز، پدرانه فرمود: «یکی از بزرگترین غصهها و ناراحتیهای ما، این است که شما خانوادهها و مادران شهدا را اینطور بیتاب میبینیم.» و آه از دلِ آقای مظلوممان، وقتی داغِ آرتین ۵ ساله را سختتر و طاقتفرساتر از همهی داغهای این حادثه دانستند. چرا که اینک او بیتابِ دیدارِ رویِ مادر، برادر و پدر بود و تنها مونسش خواهری نوعروس است که باید صبر ِزینب (سلام الله علیها) داشته باشد که تاب آورد بر این همه مصیبت و راوی شود این حادثهی عظیم را که تاریخ بداند، شیعه از نسل زینب است. هم او که در نیمروزی ۷۲ لالهی پرپر دید، حقیقت را بر سر نیزهها دید، امامِ تبدار در بند و غل و زنجیر دید و حامی کاروان مُخَدَّرات اسیر گشت، اما کمر راست کرد به بر هم زدن مجلس یزید و رسوا ساخت، سیاهرویان و سیاهدلانِ حادثهی کربلا را.
و امروز رسالتِ روایتِ حادثهی عظیم شاهچراغ چون واقعهی عاشورا، تکلیفی است که حضرت ولی بر عهدهی تک تک عاشقانش گذارد تا چهرهی حقیقی کفار و منافقین و دواعش در عالم رسوا گردد و جهان آمادهی پذیرش حکومت مهدوی گردد.
✍️آمنه عسکری منفرد
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
"در پاسخ به دلنوشتهای در فراق مادر"
از بیمادریاش نوشته بود، از شب یلدای سال قبل که مادرش بود، حدس زدم ستارهی اشک نیز هنگام نوشتن متنش، بر گونههای همچو ماهش جاری شدهباشد، یقین داشتم همهی اعضای گروه با خواندن متن او غمهای عالم یکجا روی شانههایشان ریخته باشد.
میشد غم بیمادری همگروهیمان را لمس کرد.
معلوم بود دلش برای مادرش خیلی تنگ شده است و مثل همهی ما محتاج عاطفهی مادر است.
قشنگ معلوم بود دچار افسردگی بعد از سوگ شده است، چون او هم مثل ما خیلی عاشق مادرش است از اینکه شاهبیتِ شعر زندگیاش مفقود شده حسابی بیقراری میکرد.
پیدا بود بقیهی حرفهایش را با آهِ و ناله گذاشته است برای فردا، بر سر مزار مادر.
زیرا قطعهی اصلی پازلِ عمرِش مادر بود.
ما وظیفه داریم و لابدیم از گذشتگان یاد کنیم
اما ای کاش همانطور که عشقمان را خرج عزیزان سفر کرده میکنیم یک هزارم آن را خرج کسانی کنیم که در کنارمان نفس میکشند زیرا بودن ما و آنها در دنیا نیز همیشگی نیست.
اگر به حکمت الهی ایمان نداشتیم شاید همگی آرزو میکردیم کاشکی هیچ پدر و مادری دنیا را بدرود نمیگفت، یا همهی فرزندان به همراه پدر و مادرانشان از قطار زندگی پیاده میشدند زیرا ما طاقت فراق آنها را نداریم و همگیمان دوست داریم در خوشیها و ناملایمات زندگی در کنارمان باشند.
اما ما مامور به وظیفهی بندگی هستیم و یادمان باشد هر کسی برود "خدا هست".
اگر والدین تو، علیالظاهر و با جسم مادی کنارت نیستند، نباید اوقات خود و دیگران را تلخ کنی، گاهی باید در فراق عزیزانمان نقش انسانهای فراموشکار را بازی کنیم و چه خوب اسمی بر داغ گذاشتهاند چون هیچگاه سرد نمیشود اما باید در فراقشان خود را به تحلّم بزنیم تا بتوانیم زندگانی را ادامه دهیم و عزیزانی که الان در کنارمان هستند را نیز ببینیم و قدرشان را بیشتر بدانیم و دریابیمشان.
آدم بعد از داغ دیگر آن آدم سابق نمیشود اما اگر غرق در امواج غم و حسرت شویم دق میکنیم،
خاطرات عزیزان سفر کرده همیشه در دلمان هست اما باید با دیو غم جنگید و داشتهها و دلخوشیهای زندگی را از یاد نبرد و با آنها شاد بود.
✍️ مرضیه رمضان قاسم
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
🍃ای کاش که ما را بنوازی به نگاهی
در وصف تو باید چه بگویم تو که ماهی
تابندگیِ محض در این شامِ سیاهی
ما سازِ پر از زمزمه و عشق تو هستیم
ای کاش که ما را بنوازی به نگاهی
این گوشهی خلوت که پر از زمزمهی توست
والله که بهتر بُود از عالمِ شاهی
گفتم که به چَشم تو چه اسمی بگذارم
دل گفت بگو معجزهی ذات الهی
با غم شده مانوس اگر زندگیِ من
تو باعث لبخند در این چند صباحی
خوشوقت به داد دلِ غمدیده رسیدی
تو باعث این حالِ خوش گاهبهگاهی
یک روز تو را تنگ در آغوش بگیرم
آن روز میآید چه بخواهی، چه نخواهی
✍️مهتا صانعی
یلداتون اناری، هندونهای🌹
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🍂جوجه را آخر پاییز میشمارند
چه خوب که امشب منزل خواهر جان دعوتیم فرصت خوبی پیدا کردم تا یه دستی به سر و گوش جزوههام بکشم.
از ظهر تاکنون جزوات درسیمو مثل این جوجهها چیدم دور و برم آخه میخوام ببینم از فروردین تا حالا
چندتا مطلب یاد گرفتم.
آخه شنیدم جوجه رو آخر پائیز میشمارند.
چون جوجه ندارم مجبور شدم جزوههامو بشمارم.
جزوه رو آخر ترم میشمارن و میخونند!
✍️ مرضیه رمضانقاسم
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI