eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
677 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹#قسمت‌بیست‌و‌هشتم +چرا این همون پسر عمو منصوره منم امروز که فهمیدم
🌹 ❤️ 🌹 -اَلنکاحُ و سُنتی فَمَن رَغب عَن سُنَتی فَلَیس مِنی خانوم سمیه ملکی آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم آقای محمد هاشمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک دست آینه و شمعدان،۱۱۴سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلی در بیاورم. آیا بنده وکیلم؟ فاطمه (خواهر داماد ) که داشت قند می سایید گفت : -عروس داره قـــــــ❤️ـرآن می خونـهـ من یه سر پارچه رو نگه داشته بودم و مژگان یه سر دیگشو عاقد دوباره گفت: -عروس خانوم ایا بنده وکیلم با مهریه ذکر شده شما را به عقد دائم آقای محمد هاشمی در بیاورم؟ فاطمه گفت: -عروس رفته از امام زمــــ❤️ـان اجازه بگیره چه قشنگ بود تا حالا نشنیده بودم تو عقد اینا رو بگن خاله اومد زیر لفظی رو به سمیه داد و صورتشو زیر چادر بوسید -عروس خانوم بنده وکیلم؟ -با اجازه ی امام زمان و بزرگترا..........بلـهـ البته خیلی آروم گفت 😁 فکر کنم فقط ماها که نزدیکش بودیم شنیدیم همه صلوات فرستادن و بعدشم دست زدن منم بهش تبریک گفتم و رفتم کنار زن عمو نشستم +تبریک میگم زن عمو -ممنون ایشالا عروس شدن خودت قربونت برم سرمو با خجالت پایین انداختم دیگه چیزی نگفتیم فقط فامیلای نزدیک اومده بودن محضر داشتن کادوهاشون و میدادن بقیه هم می رفتن خونه برای کیک و شام بلند شدیم بریم خونه یهو دیدم لب در کامران وایساده یه اشاره به من کرد و یه اشاره به چادرم پوزخند زد و رفت بیرون. من و بابا رفتیم سوار ماشین عمو شدیم راه افتادیم محضر نزدیک خونه بود به خاطر همین زود رسیدیم . قرار شده بود مردا برن طبقه بالا خونه ما خانوما هم پایین رفتم تو خونه یادم افتاد لباسام بالاس _آتنا جان چادرتو دربیار بیا کیک و ببریم +زن عمو لباسام بالاس -اخ ...یادت رفت بیاری +اره -اگه دمـ دسته بگم عمو یا امیر علی بیارن اگه نه که به بابات بگو یکم فکر کردم اخه من که آماده نکرده بودم لباسام و کدومو می گفتم بیاره +خودم باید برم -باشه پس تا بیشتر از این شلوغ نشده برو سریع بیا +باشه سریع چادرمو مرتب کردم و رفتم بالا در باز بود یاد کامران افتادم یه لحظه پشیمون شدم گفتم ول کن حالا مگه مانتوت چشه برگشتم که برم پایین یهو دیدم کامران جلوم وایساده -به به .....آتنااا خانوم بزار دو روز بیای بعد ریخت و قیافت و عوض کن فکر کردی این ریختی کنی خودت و مثلا میگم این تیپش به من نمی خوره برم رد کارم +چی کار به تو دارم...برو کنار می خوام برم -بسه هر چقدر فرار کردی خودتم میدونی ته این قضیه چی میشه مخصوصا الان که فامیل شدیم. مگه نه دختر عمو؟ +ته این قضیه هیچی نیست خودتمـ میدونی برو کنار می خوام برم پسر عمو با جعبه کیک اومد از پله ها بالا و ما رو دید -چیزی شده؟ -نه چیزی نشده از جلوی راهم رفت کنار گفت: -بیا برو حالا حالا هستیم در خدمتتون خانوم متحول شده سریع رفتم کنار پسر عمو با یه ببخشید رد شدم و رفتم پایین سراغ کیفم شماره بابا رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد : +الو سلام بابا -سلام دخترم ...بله کاری داشتی؟ +من لباس ندارم میشه خودتون یه چیزی انتخاب کنید بیارید کنار در برام -اره میارم ..فقط چی بیارم؟ +نمی دونم فرقی نمیکنه -باشه +ممنون تلفن و قطع کردم و رفتم کنار در واحد تا بابا بیاد -پخخخخخ +وای نمیری سمیه ترسیدم -تا تو باشی دختر عموت و تنها نزاری +الان لباسمو عوض کنم میام -باشه.پس من میرم زود بیا +باشه رفت سمت مهمونا دوباره برگشت -میگم خواهری +جونم؟ -کامران که تا الان سر به سرت نذاشته ؟ +اون که تازه اول اذیت کردناشه -غصه نخوری ها ...خودم به بابا میگم یه کاری بکنه لبخندی زدم اونم رفت بابا اومد -بیا بابا ببین خوبه نگاهی به لباسا کردم یه پیراهن ابی اکلیلی با ساپورتش اورده بود +واییی ممنون خیلی خوبه -برو بپوش دخترم .منم رفتم خداحافظی کردیم و رفت منم سریع رفتم تو اتاق سمیه تا اماده بشم این لباسو خودش برای تولدم اورده بود می گفت با رنگ چشمات ست میشه... لباسو سریع پوشیدم و یکم با وسایل آرایشی سمیه ارایش کردم و از اتاق رفتم بیرون. ... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌ونهم -اَلنکاحُ و سُنتی فَمَن رَغب عَن سُنَتی فَلَیس مِ
🌹 ❤️ 🌹 رفتم بیرون کنار سمیه روی مبل نشستم و با هم کیک خوردیم و یکم حرف زدیم بعدش رفتم با دوقلو ها بازی کنم رفته بودیم تو اتاق و بهم بالش پرت می کردیم صدای خنده هاشون کل اتاق و برداشته بود ولی چون بیرون سر صدا بود خیالم راحت بود که صدا بیرون نمیره. یهو دیدم مژگان در باز کرد و گفت: -اگه بچه بازیتون تموم شد . بیا بیرون مامانم کارت داره بعدم در و بست و رفت +بچه ها پاشید اینجا رو مرتب کنیم بریم -نه خاله یکم دیگه +نمیشه باشه برا یه بار دیگه -باشه😕 بلنو شدیم و سریع مرتب کردیم دیگه نزدیک شام بود لباسم و مرتب کردم رفتم و بیرون نمی دونم زن عمو چیکارم داشت ولی خب مطمئنا چیز خوبی نمی خواست بگه با چشم دنبالش گشتم دیدم روی مبل نشسته رفتم کنارش نشستم +مژگان گفت کارم دارین -اره نگاهی بهم انداخت و گفت: -با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی کامران گفته امروز تو رو براش خواستگاری کنم خیلی وقته فگر کنم می خوادت البته بهم برسید خوبه دیگه وسط زندگی مژگان و امیر علی همـ نیستی +من کاری به مژگان و پسر عمو ندارم اما با پسر شماهم ازدواج نمیکنم -از خداتم باشه به اصراره اونه که خواستگاری کردم تو هم باید جوابت مثبت باشه +منو باید از پدرم خواستگاری می کردید ولی الان که کردید چرا باااید جوابمـ مثبت باشه؟ -چون تو اولین دختری هستی که کامران ازت خوشش اومده +مطمئنید؟ -یعنی چی؟ -هیچی.....خب چون اولین دخترم باید جوابم مثبت بدم؟ مژگان یهو اومد گفت: -به نفعته +یعنی چی؟ -حالا بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو آشپزخونه رفتم کنار زن عمو +کمک نمی خواید زن عمو؟ -نه دخترم ..فقط وقتی غذاها رو اوردن باید یکی بره بگیره +من میرم - دستت درد نکنه +خواهش میکنم رفتم تو اتاق ارایشمو پاک کردم و روسریمو سر کردم چادرمو برداشتم و رفتم لب در منتظر شدم تا غذاها رو بیارن یهو دیدم مژگان با همون تاپ مجلسی قرمزش کنارم وایساد +چرا اومدی بیرون ? برو تو الان میان -داداشم قراره غذاها رو بیاره فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه +عه..پس وایسا خودت بگیر من رفتم ممنون. -کجا؟منتظر کس دیگه ای بودی مگه؟ +چی میگی زن عمو گفت بیام حالام که تو اومدی دستت درد نکنه وایسا من رفتم سریع رفتم تو تا چیز دیگه ای نگه... ... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313🌹
🌹 ❤️ 🌹 بعد از اینکه تماس تموم شد تازه مغزم شروع کرد به تجزیه و تحلیل عمو میخوان بیان ینی سمیه و شوهرشم میان؟؟ اوه یادم نبود سمیه امروز میرسه یادم باشه زنگش بزنم بپرسم کی میرسه باذوق و شوق پاشدم و خونه رو مرتب و تمیز. کردم خداروشکر همه چی داشتیم و نیاز نبود بابا چیزی بخره میوه ها رو شستم و چیدم و اماده گذاشتم یخچال ناهارم حال نداشتمـ چیزی درست کنم یه نیمروی ساده درست کردم و خوردم رفتم سراغ گوشیم تا زنگ بزنم سمیه ،شمارشو گرفتم +الو سلام سمیه جون -سلام عزیزم +چه خبر خوش میگذره؟ -جای همتون خالی +کی میرسین؟ -یکی دوساعت دیگه +باشه پس می بینمت.خداحافظ -خداحافظ عزیزم بعد از اینکه صحبتم با سمیه تموم شد یهو یادم افتاد که ازش نپرسیدم چه ساعتی میان خب حالا یه ساعت میان دیگه چه فرقی داره نمی دونم چرا زن عمو زنگ نزده پاشدم ساعتو نگاه کردم حدود ۴ بود خیلی خسته بودم و گفتم یکم بخوابم تا ۵ انقدر خسته بودم همین که سرم رو گذاشتم رو بالش خوابم برد. خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام می‌کنه چشمام رو که باز کردم و بابا رو دیدم که داره صدام میزنه -دخترم پاشو شب شده الان میان +وایی ،چقدر خوابیدم بابا رفت بیرون و منم بلند شدم و لباسایی که از قبل آماده کرده بودم و پوشیدم یه شومیز صورتی روسریمم لبنانی بستم و چادر رنگیمو برداشتم و رفتم بیرون رفتم تو اشپزخونه و وسایل و اماده کردم +بابا -جانم +میگم شام که نیستن؟من چیزی درست نکردم -نه فکر نکنم چون گفتن یه ساعت میان میشنن و میرن حالا یه چیزی از بیرون می گیریم +اها منم رفتم رو مبل کنار بابا نشستم و تلویزیون و روشن کردم یادم افتاد نماز نخوندم +بابا عمو اینا کی میان؟ -باید بیان دیگه کم کم +نماز نخوندم برم بخونم تا میان -باشه برو بابا جون سریع رفتم و وضو گرفتم و دوباره روسریمو بستم و نمازمو شروع کردم نماز دوم و داشتمـ می خوندم که صدای زنگ در اومد سلام نماز دادم و جانماز و سریع جمع گردم اصلا اون موقع حواسم نبود که خب چرا آیفن و زدن طبقه پایینن دیگه خب در واحد و باید بزنن رفتم بیرون دیدم بابا در واحد و باز کرده و عمو منصور پشت سرش مژگان و خانومش و آخرین نفر کامران با یه دسته گل و جعبه شیرینی اومد داخل همون جوری وسط هال خشکم زده بود..... ... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313🌹