『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹#قسمتبیستوهشتم +چرا این همون پسر عمو منصوره منم امروز که فهمیدم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستونهم
-اَلنکاحُ و سُنتی فَمَن رَغب عَن سُنَتی فَلَیس مِنی
خانوم سمیه ملکی آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم آقای محمد هاشمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک دست آینه و شمعدان،۱۱۴سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلی در بیاورم.
آیا بنده وکیلم؟
فاطمه (خواهر داماد ) که داشت قند می سایید گفت :
-عروس داره قـــــــ❤️ـرآن می خونـهـ
من یه سر پارچه رو نگه داشته بودم و مژگان یه سر دیگشو عاقد دوباره گفت:
-عروس خانوم ایا بنده وکیلم با مهریه ذکر شده شما را به عقد دائم آقای محمد هاشمی در بیاورم؟
فاطمه گفت:
-عروس رفته از امام زمــــ❤️ـان اجازه بگیره
چه قشنگ بود تا حالا نشنیده بودم تو عقد اینا رو بگن خاله اومد زیر لفظی رو به سمیه داد و صورتشو زیر چادر بوسید
-عروس خانوم بنده وکیلم؟
-با اجازه ی امام زمان و بزرگترا..........بلـهـ
البته خیلی آروم گفت 😁 فکر کنم فقط ماها که نزدیکش بودیم شنیدیم
همه صلوات فرستادن و بعدشم دست زدن منم بهش تبریک گفتم و رفتم کنار زن عمو نشستم
+تبریک میگم زن عمو
-ممنون ایشالا عروس شدن خودت قربونت برم
سرمو با خجالت پایین انداختم دیگه چیزی نگفتیم
فقط فامیلای نزدیک اومده بودن محضر داشتن کادوهاشون و میدادن
بقیه هم می رفتن خونه برای کیک و شام بلند شدیم بریم خونه یهو دیدم لب در کامران وایساده یه اشاره به من کرد و یه اشاره به چادرم پوزخند زد و رفت بیرون.
من و بابا رفتیم سوار ماشین عمو شدیم راه افتادیم محضر نزدیک خونه بود به خاطر همین زود رسیدیم .
قرار شده بود مردا برن طبقه بالا خونه ما خانوما هم پایین رفتم تو خونه یادم افتاد لباسام بالاس
_آتنا جان چادرتو دربیار بیا کیک و ببریم
+زن عمو لباسام بالاس
-اخ ...یادت رفت بیاری
+اره
-اگه دمـ دسته بگم عمو یا امیر علی بیارن اگه نه که به بابات بگو
یکم فکر کردم اخه من که آماده نکرده بودم لباسام و کدومو می گفتم بیاره
+خودم باید برم
-باشه پس تا بیشتر از این شلوغ نشده برو سریع بیا
+باشه
سریع چادرمو مرتب کردم و رفتم بالا در باز بود یاد کامران افتادم یه لحظه پشیمون شدم گفتم ول کن حالا مگه مانتوت چشه
برگشتم که برم پایین یهو دیدم کامران جلوم وایساده
-به به .....آتنااا خانوم بزار دو روز بیای بعد ریخت و قیافت و عوض کن فکر کردی این ریختی کنی خودت و مثلا میگم این تیپش به من نمی خوره برم رد کارم
+چی کار به تو دارم...برو کنار می خوام برم
-بسه هر چقدر فرار کردی خودتم میدونی ته این قضیه چی میشه مخصوصا الان که فامیل شدیم.
مگه نه دختر عمو؟
+ته این قضیه هیچی نیست خودتمـ میدونی برو کنار می خوام برم
پسر عمو با جعبه کیک اومد از پله ها بالا و ما رو دید
-چیزی شده؟
-نه چیزی نشده
از جلوی راهم رفت کنار گفت:
-بیا برو حالا حالا هستیم در خدمتتون خانوم متحول شده
سریع رفتم کنار پسر عمو با یه ببخشید رد شدم و رفتم پایین سراغ کیفم شماره بابا رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد :
+الو سلام بابا
-سلام دخترم ...بله کاری داشتی؟
+من لباس ندارم میشه خودتون یه چیزی انتخاب کنید بیارید کنار در برام
-اره میارم ..فقط چی بیارم؟
+نمی دونم فرقی نمیکنه
-باشه
+ممنون
تلفن و قطع کردم و رفتم کنار در واحد تا بابا بیاد
-پخخخخخ
+وای نمیری سمیه ترسیدم
-تا تو باشی دختر عموت و تنها نزاری
+الان لباسمو عوض کنم میام
-باشه.پس من میرم زود بیا
+باشه
رفت سمت مهمونا دوباره برگشت
-میگم خواهری
+جونم؟
-کامران که تا الان سر به سرت نذاشته ؟
+اون که تازه اول اذیت کردناشه
-غصه نخوری ها ...خودم به بابا میگم یه کاری بکنه
لبخندی زدم اونم رفت
بابا اومد
-بیا بابا ببین خوبه
نگاهی به لباسا کردم یه پیراهن ابی اکلیلی با ساپورتش اورده بود
+واییی ممنون خیلی خوبه
-برو بپوش دخترم .منم رفتم
خداحافظی کردیم و رفت منم سریع رفتم تو اتاق سمیه تا اماده بشم این لباسو خودش برای تولدم اورده بود می گفت با رنگ چشمات ست میشه...
لباسو سریع پوشیدم و یکم با وسایل آرایشی سمیه ارایش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
#ادامه_دارد...
✍🏻 #ب_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمتبیستونهم📚
-خسته نباشین بفرمایین
+ممنون
از اتاق مدیر عامل اومدیم بیرون جلسه تموم شده بود نگاهی به ساعت انداختم
واییییی ۱۰ دقیقه دیگه نمازم قضا میشدو نمی دونستم باید چیکار کنم
رفتم تو آبدار خونه و رو به آقای واجدی خیلی یواش گفتم
+ببخشین اینجا نماز خونه داره؟
-نه دخترم منم همین جا میخونم
+آها باشه ممنون
-می خوای برات فرش بندازم بخونی؟
+نه نه ممنون ..اوممم..میرم خونه سریع
با نا امیدی اومدم بیرون آخه من اینجا وایسام نماز بخونم ،اینا می بینن منو که
دوباره درگیری ذهنیم شروع شد ..
تو که حجابت و برداشتی دیگه نمازم نمی خواد بخونی
والا حالا یه بار قضا بشه اشکال نداره که
بعدا قضایی میخونی
خجالت نمیکشی از خدا این ریختی جلوش وایسی؟
رفتم سمت اتاق، عرفان داشت وسایلشو جمع می کرد منم کیفمو برداشتم و و با یه خداحافظی اومدم بیرون ،سوار آسانسور شدم و رفتم پایین زیپ کیفمو باز کردم تا چادرمو دربیارم یادم افتاد که به گفته جناب آقای دارابی تو ساختمون نمیشه با چادر باشم از در رفتم بیرون تصمیم گرفتم یه مسیری رو پیدا برم تا برا اگه تو مغازه ها چیزی چشمم و گرفت برای بچه ها بخرم
آخه قرار بود به هم دیگه یادگاری بدیم
از تو پیاده رو قدم زنان راه رفتم و مغازه هارو نگاه می کردم هنوز چادرمو سر نکرده بودم و حس میکردم همه نگاها سمت منه ولی بیخیالش شدم و گفتم اینجاها که آشنا نیست تا خوابگاهم زیاد فاصلس حالا نزدیک شدم سر میکنم
همین طور قدم زنان داشتم مغازه ها رو نگاه میکردم که حس کردم یکی داره نگام میکنه.برگشتم دور و برم رو نگاه کردم که با یکی از بچه ها دانشگاه به اسم سینا که همکلاسی هم بودیم روبه رو شدم
سریع رومو برگردوندم
و وارد یه مغازه بدلیجاتی شدم
خداکنه منو نشانخته باشه وای بدبخت میشم
-سلام بفرمایین
با صدای دختره فروشنده به خودم اومدم
+اومممم.راستش ست می خواستم برا خودمو دوستام
-بیاید این گردنبندارو جدید اوردیم
رفتم جلو و به گردبندا نگاه کردم شکل یه قلب کوچیک بود که حروف انگیلیسی داشت
اول اسمای هممون و برداشتم و مجبور شدم با اون پوله ممنوعه حساب کنم..
از مغازه اومدم بیرون و چادرمو سریع سر کردم و رفتم یه گوشه ارایشمو پاک کردم تا درد سر نشده..
رفتم تو ایستگاه اتبوس و منتظر نشستم نگاهی به گردنبندا انداختم ..
فقط دوروز دیگه با همیم دلم واقعا براشون تنگ میشه
اگه اونا بفهمن من همچین جایی این جوری کار میکنم چی میشه؟
خب حتما من و درک میکنن شایدم نه.......
#ادامه_دارد...
#نویسنده: ✍
#نفیسه و #نرجس
کمی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱