🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلم
بعد از اینکه تماس تموم شد تازه مغزم شروع کرد به تجزیه و تحلیل
عمو میخوان بیان ینی سمیه و شوهرشم میان؟؟
اوه یادم نبود سمیه امروز میرسه یادم باشه زنگش بزنم بپرسم کی میرسه
باذوق و شوق پاشدم و خونه رو مرتب و تمیز. کردم خداروشکر همه چی داشتیم و نیاز نبود بابا چیزی بخره میوه ها رو شستم و چیدم و اماده گذاشتم یخچال
ناهارم حال نداشتمـ چیزی درست کنم یه نیمروی ساده درست کردم و خوردم رفتم سراغ گوشیم تا زنگ بزنم سمیه ،شمارشو گرفتم
+الو سلام سمیه جون
-سلام عزیزم
+چه خبر خوش میگذره؟
-جای همتون خالی
+کی میرسین؟
-یکی دوساعت دیگه
+باشه پس می بینمت.خداحافظ
-خداحافظ عزیزم
بعد از اینکه صحبتم با سمیه تموم شد یهو یادم افتاد که ازش نپرسیدم چه ساعتی میان
خب حالا یه ساعت میان دیگه چه فرقی داره
نمی دونم چرا زن عمو زنگ نزده
پاشدم ساعتو نگاه کردم حدود ۴ بود خیلی خسته بودم و گفتم یکم بخوابم تا ۵
انقدر خسته بودم همین که سرم رو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام میکنه چشمام رو که باز کردم و بابا رو دیدم که داره صدام میزنه
-دخترم پاشو شب شده الان میان
+وایی ،چقدر خوابیدم
بابا رفت بیرون و منم بلند شدم و لباسایی که از قبل آماده کرده بودم و پوشیدم یه شومیز صورتی روسریمم لبنانی بستم و چادر رنگیمو برداشتم و رفتم بیرون
رفتم تو اشپزخونه و وسایل و اماده کردم
+بابا
-جانم
+میگم شام که نیستن؟من چیزی درست نکردم
-نه فکر نکنم چون گفتن یه ساعت میان میشنن و میرن حالا یه چیزی از بیرون می گیریم
+اها
منم رفتم رو مبل کنار بابا نشستم و تلویزیون و روشن کردم یادم افتاد نماز نخوندم
+بابا عمو اینا کی میان؟
-باید بیان دیگه کم کم
+نماز نخوندم برم بخونم تا میان
-باشه برو بابا جون
سریع رفتم و وضو گرفتم و دوباره روسریمو بستم و نمازمو شروع کردم
نماز دوم و داشتمـ می خوندم که صدای زنگ در اومد
سلام نماز دادم و جانماز و سریع جمع گردم اصلا اون موقع حواسم نبود که خب چرا آیفن و زدن طبقه پایینن دیگه خب در واحد و باید بزنن
رفتم بیرون دیدم بابا در واحد و باز کرده و عمو منصور پشت سرش مژگان و خانومش و آخرین نفر
کامران با یه دسته گل و جعبه شیرینی اومد داخل
همون جوری وسط هال خشکم زده بود.....
#ادامه_دارد...
✍🏻#ب_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتچهلم🖇
-چییییی!؟
_بعد از این 100 روز باید بری ایران
الان هم فعلا برو پیش بلژیت باهاش صحبت کن منم تا40 دیقه خودمو میرسونم
حالا که موافقتت رو اعلام کردی از فردا باید بری
-باستین....من.....پشی....
_ببین بنوعا دبگه نمیتونی از تصمیمی که گرفتی برگردی.بلند شو برو پیشه بلژیت
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
خدای من 100 روز همو نبینیم و حرف نزنیم
نمیشه
نه من طاقتش رو دارم نه بلژیت
خدای بزرگ
اصلا نفهمیدم چه جوری به اتاق بلژیت رفتم
*سلام بنوعا
صدای بلژیت بود که من رو به خودم اورد
- سلام عزیزم
کنارش روی تخت نشستم
- امروز چطور بود
*هوفففف.....خسته کننده...همش رو تخت بودم....حوصلم کلی سر رفت
نیمی از حواسم پیش بلژیت و حرف هاش بود و نیم دیگه حواسم به اینکه چطور به بلژیت بگم یه مدت طولانی نیستم
- اومممم بلژیت
*هوم
-من...یه کاری برام پیش اومده
*خب!!
- ممکنه چند روزی نتونم بیام پیشت
*خب....خب....زنگ میزنی باهم حزف بزنیم؟
سرم رو به معنای نه و تاسف تکون دادم
- جایی که من میرم تلفن هم نداره
بلژیت معصومانه نگاهم کرد و گفت
*کی برمیگردی؟
-زود....خیلی زود
*ینی کی؟
-ینی هروقت تو خوب شدی من فرداش پیشتم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍