﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتبیستچهارم🖇
داخل دفترم داشتم از همین دست فکرها میکردم که صدای تلفن بلند شد
---آقای بنوعامعاون رییس میخوان شما رو ببینن
-باشه اومدم
گوشی رو گذاشتم برگه های گزارش رو برداشتم و یه سمت دفتر باستین حرکت کردم به در اتاقش که رسیدم،تقه ای به در زدم و با صدای بیا تو باستین وارداتاقش شدم
_سلام پسر!کارا خوب پیش میره؟
-سلام.اره به جز همون داستان همیشگی پول های عجیب
_بده من پایین برگه هارو امضا بزنم بعدش برات تعریف میکنم
باشه ای گفتم و برگه ها رو بهش دادم.
_بشین بنوعا؛صحبت هامون طولانیه خسته میشی
به تبعیت از حرف باستین روی مبل راحتی نشستم.
باستین با دقت داشت تمام بندهای برگه هارو میخوند
_کارت خوبه بنوعا خیلیی هم خوبه
میدونی قابل اعتمادی
-لطف داری
_لطف نیست؛حقیقته.
اخرین برگه رو هم خوند امضا زد و برگه ها رو مرتب گوشه ای گذاشت.
_خب بنوعا تو هم دلت میخواد از اینجور پول ها ب حسابت بیاد؟
-از این پولا؟؟خب کیه که از پول بدش بیاد ولی در قبالش چی میخواید؟
_هیچی کار خاصی قرار نیست بکنی فقط یه چندتا دوره رو باید بگذرونی و یه سفر بری!!
-سفر؟؟کجا؟؟
_به وقتش بهت میگم
-خب بلژیت چی؟اگر من برم سفر اون چی میشه؟؟
_میتونی اونم همراه خودت ببری
-خب کلاسا چیاست؟
_همه اینا رو به وقتش بهت میگم
-باید فکر کنم؛کاری با من نداری باستین؟
_نه برو سراغ کارت
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍