eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
677 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 داخل دفترم داشتم از همین دست فکرها میکردم که صدای تلفن بلند شد ---آقای بنوعامعاون رییس میخوان شما رو ببینن -باشه اومدم گوشی رو گذاشتم برگه های گزارش رو برداشتم و یه سمت دفتر باستین حرکت کردم به در اتاقش که رسیدم،تقه ای به در زدم و با صدای بیا تو باستین وارداتاقش شدم _سلام پسر!کارا خوب پیش میره؟ -سلام.اره به جز همون داستان همیشگی پول های عجیب _بده من پایین برگه هارو امضا بزنم بعدش برات تعریف میکنم باشه ای گفتم و برگه ها رو بهش دادم. _بشین بنوعا؛صحبت هامون طولانیه خسته میشی به تبعیت از حرف باستین روی مبل راحتی نشستم. باستین با دقت داشت تمام بندهای برگه هارو میخوند _کارت خوبه بنوعا خیلیی هم خوبه میدونی قابل اعتمادی -لطف داری _لطف نیست؛حقیقته. اخرین برگه رو هم خوند امضا زد و برگه ها رو مرتب گوشه ای گذاشت. _خب بنوعا تو هم دلت میخواد از اینجور پول ها ب حسابت بیاد؟ -از این پولا؟؟خب کیه که از پول بدش بیاد ولی در قبالش چی میخواید؟ _هیچی کار خاصی قرار نیست بکنی فقط یه چندتا دوره رو باید بگذرونی و یه سفر بری!! -سفر؟؟کجا؟؟ _به وقتش بهت میگم -خب بلژیت چی؟اگر من برم سفر اون چی میشه؟؟ _میتونی اونم همراه خودت ببری -خب کلاسا چیاست؟ _همه اینا رو به وقتش بهت میگم -باید فکر کنم؛کاری با من نداری باستین؟ _نه برو سراغ کارت ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 با حس درد درون دستم و خارج شدن ماده ای گرن کم کم هوشیار شدم اما توان باز کردن چشم هام رو نداشتم. صدا هارو نا واضح میشنیدم.نمیدونم تاثیر چی بود ک دوباره سرم سنگین شد و بی حس ب خواب فرو رفتم. بیدار که شدم حس انسانی رو داشتم که سال هاست نخوابیده و داغون شده. با چشم هام دنبال یک اشنا میگشتم کسی نبود دور و برم،انقدر ناتوان شده بودم که حتی نتونستم زنگ رو فشار بدم تا پرستار بیادکمکم. چسم هام رو بستم اما این بار هوشیار و با فکر کردن به حال و اوضاع بلژیت.ده دقیقه بعد با صدای باز شدن در چشم های من هم باز شد پرستار بلژیت بود - شما اینجا چیکار میکنید 🔸اومدم ب بلژیت سر بزنم شنیدم شما هم حالتون بد شده! چیشد ک حالتون بهم خورد؟ سری ب نشانه تاسف تکان دادم و ادامه دادم - بلژیت من.....سرطان....داره حتی پرستار بلژیت هم بهت زده شد و وا رفت 🔸 چ....چی؟سرطان....معده؟؟ -اوهوم 🔸خدای بزرگ...با دکترش صحبت کردین - اوهوم باید جراحی بشه و بعدش هم شیمی درمانی 🔸خدای من شیمی درمانی برای بچه ای ب سن و سال بلژیت - میگم میشه راجب عمل و شیمی درمانی چیزی ب بلژیت بگی؟؟ نمیخوام بترسه!!!! 🔸اوهوم....درک میکنم.....حتمن ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 -خب حالا با این همه تفاسیر فرق جمهوری اسلامیتون با جمهوری دموکراتیک چیه؟؟ ☆ماشاءالله تشنه ی دونستن هستیا!! خب حداقل من دارم توضیح میدم یکم هم غذا بخور. وقتی کلمه ماشاءالله از دهنش خارج شد از خودم متنفر بودمو از طرفی دیگه بهانه ای هم برای نخوردن غذا نداشتم و به همین علت شروع کردم به یواش یواش خوردن -بگو دیگه ☆دوتا لقمه بخور بعد بگم -من میخورم جواب منو بده ☆چشم... ببین وجه اشتراک هردو حکومت دموکراسی هست اما یه تفاوت نسبتا بزرگ دارن، اون تفاوت هم این هست که قوانین کشور ما بر اساس احکام و قوانین اسلام تدوین و تصویب میشه. اما در یک جهوری دموکراتیک قوانین کشور رو افراد خاصی مشخص و تصویب میکنن! داشتم به حرفاش فکر می کردم و غذا می خوردم غذای خوشمزه ای بود... بعد چند دقیقه رضا خدافظی کرد رفت... صحبت های رضا به تحت تاثیرم قرار داد.همین تحت تاثیر قرار گرفتن خودشیه ضعف بزرگ بود برای من.باید خودم رو تنبیه میکردم،من نباید این قدر راحت تحت تاثیر رضا قرار میگرفتم...باید سعی میکردم رضا رو تحت تاثیر خودم قرار بدم. همین افکار درحال جولان دادن تو ذهنم بود که صدای گوشی بلند شد مطمئنا آناستازیا بود ،می دونستم اگه بفهمه با یه ایرانی حرف زدم خون به پا میکنه چه برسه این که باهاش غذا هم خوردم.. -بله +آرمین اوضاع چطوره؟چرا تلفن رو دیر جواب دادی؟ -اوضاع خوبه... پیش بلژیت بودم تا بیام جواب بدم یکم طول کشید ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
‌﷽ تو راه برگشت به خونه بودیم بلژیت زیر لب داشت با خودش فارسی کار میکرد.نذاشتم آناستازیا بفهمه که فارسی داره یاد میگیره .حوصله نصیحت های اون رو دیگه نداشتم . بی حوصله به سمت خونه میرفتم که بلژیت به همون زبون فرانسه گفت: *بنوعا من سال دیگه اینجا باید برم ؟ -چیییی!! *مدرسه وای خدای من مدرسه بلژیت....تو این مدت حتی ثانیه ای هم به مدرسه بلژیت فکر نکرده بودم. ولی عمرا بزارم بلژیت تو همچین کشوری درس بخونه..... اصلا تا اون موقع حتما بر مبگردیم فرانسه البته اگه ماموریت رو بشه زود تموم کرد *آرمین..... -ببینم کی گفته اصلا قراره بری مدرسه؟ها؟اونم تو ایران؟ *خب رضا از من پرسید چندسالته منم گفتم گفت پس سال دیگه باید بری مدرسه....تازه یکی از دندونام تکون میخوره نگاه کن و بلژیت با دستش با دندون لقش شروع به بازی کرد،از این حرکت بلژیت خندم گرفته بود انگار اسباب بازی پیدا کرده اما از یه طرف نگران و عصبی هم بودم. اون دختره دکتر کم بود این پسره اضافه شد ... -اگر برگشتیم فرانسه میری مدرسه *ینی ممکنه برنگردیم؟ایران زندگی میکنیم همیشه؟ -نه بیخودی ذوق نکن *پس چی؟ -به موقعش بهت میگم... البته این جوابی بود که به بلژیت داده بودم...اما جواب خودم به خودم این بود که به موقعش بهش فکر میکنم ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 توی راه از رضا پرسیدم -خونه تو این حوالی هست؟؟ ☆نه خونه ما اینجاها نیست...دیشب فک و فامیل اومده بودن خونه ما بخور و بخواب بخاطر همین اونجا نمیشد ببرمت...با یکی از رفقام قرار گذاشتم صبحونه رو خونه اونا بزنیم -ارمیتا اذیتت نمیکنه؟؟ میخوای بدیش بقل من؟ ☆نه بابا بچه وزنی نداره همراه رضا بودم اما فکرم پیش اناستازیا و حرفاش و خواسته هاش بود. ازم خواست هرچه زودتر شروع کنم تحقیقاتم رو و حرف هایی که بهم زد،دوست دارم در موردش با رضا صحبت کنم و یه جورایی روشو کم کنم اما خب حیف که نمیشه... از فردا باید بیفتم دنبال تحقیقاتم؛اما بلژیت رو نمیشه برد چون شک میکنن و از طرفی هم بلژیت انقدر حرف میزنه و سوال میپرسه که خودم کلافه میشم. بالاخره رسیدیم به جایی که رضا میگفت،وارد خونه ای که رضا میگفت شدیم که با دیدن صحنه رو به روم دهنم به زمین چسبید خدای من رضا چیکار کردی کم مونده بوده از عصبانیت رضا رو اش و لاش کنم با پرخاش به سمت رضا برگشتم نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم -منو کجا اوردی دقیقا؟؟؟خونه یه اخوند؟؟ رضا خنده صدا داری شبیه به قهقه زد و گفت ☆با...بابا...اخوند چیه؟؟این...این...رفیق ما...تا...تازه معمم شده -حالا هرچی که هست و شده....من از این جماعت خوشم نمیاد... همچنان درحال دعوا با رضا بودم که صدای رفیق رضا بلند شد ★خوش اومدی باشه برادر...حرص خوردن نداره که...من الان میرم یه جایی که منو نبینی خوبه؟ ☆مصطفی داداش من به خدا ارمین قصدی نداشت تو کوتاه بیا ★نه رضا جان...من نمیخوام جایی باشم که بنده خدا اذیت بشه و به مشکل بر بخوره ☆ارمین داداش من تو کوتاه بیا این مصطفی..... ★اصرار نکن برادر جان.....خوش نداره منو ببینه ☆اما اخه...... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنون 🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ★من نمیدونم شما چقدر به قران مسلطی و ایات قران رو میشناسی اما در این باره باید بگم که ما توی ایات اخر سوره تحریم داریم که در خونه و قصری که فرعون زندگی میکرد اسیه ای وجود داشت که همسر فرعون بود و از موحدین محسوب میشد. -خب چه ربطی داره؟؟ مصطفی دوباره لبخندی زد و ادامه داد ★صبر داشته باش اخوی....صبر داشته باش اقا رضا کجا موندی پس؟ ‌‌☆ اومدم ...اومدم رفتم ارمیتا خانوم رو روی تخت بخوابونم اون قدر افکاری که ناگهانی وارد مغزم زیاد بود که اصلا نبود رضا رو فراموش کرده بودم رضا هم گوشه ای نشست و گفت ☆چه سوالی پرسیدیا ارمین ★خب این از اقا رضا و حالا بریم سراغ ربط مسئله ای که من داشتم میگفتم از طرفی هم توی خونه حضرت نوح و حضرت لوط که از پیامبران بزرگ هستند ادم هایی پیدا میشه که مشرک هستن مثل همسر لوط و یا پسر نوح مصطفی خنده ای کرد و گفت ★حالا بگو خب -خب؟ با گفتن خب من رضا و مصطفی هر دو باهم زدن زیر خنده و بعد از چند دقیقه رضا همراه همون خندش گفت ☆هیس...مصطفی جان یواش....ارمیتا خانوم خوابه بیدار میشه ها شاید دودقیقه گذشت تا بالاخره خنده رضا و مصطفی تموم شد و مصطفی ادامه داد ★خب الان من دوتا روایت تاریخی برات گفتم الان اگر ما بیایم این دو واقعه تاریخی رو باهم مقایسه کنیم باید نتیجه بگیریم که 1.چون حضرت نوح و لوط نتونستن اهل خونه خودشون رو هدایت بکنند باید همه چیز حتی هدایت مردم رو ول بکنن و برن؟!معلومه که نه ☆یا از طرف دیگه باید این نتیجه رو بگیریم که کاخ و خونه فرعون نسبت به خونه حضرت نوح و لوط قابلیت بیشتری داره؟؟معلومه که نه تو کاخ فرعون قابلیت بیشتر نبود بلکه اراده و زورش بیشتر بوده اینو رضا بود که داشت رو به من میگفت و.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
رضا ادامه داد ☆حالا چون مردم و مسئولین تذکرات رهبری رو قبول نمیکنن رهبری باید ول بکنه و بره؟ خب اینجوری اگه ولی فقیه ول کنه و بره همین مقدار کمی هم که از اسلام مونده هم دیگه چیزی باقی نمی مونه.ما مردم باید مطالبه گری هامون رو از مسئولین بکنیم تا اینجوری بشه به رهبری کمک کرد و الا اگر ما مردم به ولی فقیه کمک نکنیم ولی فقیه هم نمیتونه کارب بکنه همون طوری که مصطفی گفت ولی فقیه جامعه ما که زورش از حضرت علی بیشتر نیست.¹ *رضا راجب کی حرف میزنید؟ ☆راجب یه اقای مهربون *همون اقاهه که مردم ایران بهش میگن بابا؟ ☆تو میشناسی اون اقا رو؟ *اوهوم....تو گوشی مهدی جون عکسش رو دیدم ☆مهدی جون کیه؟ ‌*مهدی جون..... و من برای جلوگیری از دست گل به اب دادن بلژیت سریع گفتم -همه حرفات درسته ولی بازم قانع نشدم ‌★چرا؟ -چون.....خب اصلا.....چرا رهبر یه مملکت باید اینقدر پیر باشه؟ادما وقتی پیر میشن عقلشون ضائل میشه و نمیتونن درک درستی داشته باشن رضا و مصطفی نگاهی بهم انداختن ☆من میگم بریم کله پاچه رو بخوریم و راجبش حرف بزنیم بابا روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد نظر شما چیه ارمیتا خانوم؟ *اوهوم..منم گشنمه -باشه...بریم ‌☆بازهم رضا همون سفره همیشیگیش رو انداخته بود و منتظر بود تا ماهم به جمعشون ملحق بشیم ★چه بویی داره رضا به به اما من به محض نزدیک شدن به سفره..... ✍🏻نویسنده: و کپی تاپایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍