﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتهشتادششم🖇
توی راه از رضا پرسیدم
-خونه تو این حوالی هست؟؟
☆نه خونه ما اینجاها نیست...دیشب فک و فامیل اومده بودن خونه ما بخور و بخواب بخاطر همین اونجا نمیشد ببرمت...با یکی از رفقام قرار گذاشتم صبحونه رو خونه اونا بزنیم
-ارمیتا اذیتت نمیکنه؟؟
میخوای بدیش بقل من؟
☆نه بابا بچه وزنی نداره
همراه رضا بودم اما فکرم پیش اناستازیا و حرفاش و خواسته هاش بود.
ازم خواست هرچه زودتر شروع کنم تحقیقاتم رو و حرف هایی که بهم زد،دوست دارم در موردش با رضا صحبت کنم و یه جورایی روشو کم کنم اما خب حیف که نمیشه...
از فردا باید بیفتم دنبال تحقیقاتم؛اما بلژیت رو نمیشه برد چون شک میکنن و از طرفی هم بلژیت انقدر حرف میزنه و سوال میپرسه که خودم کلافه میشم.
بالاخره رسیدیم به جایی که رضا میگفت،وارد خونه ای که رضا میگفت شدیم که با دیدن صحنه رو به روم دهنم به زمین چسبید
خدای من رضا چیکار کردی
کم مونده بوده از عصبانیت رضا رو اش و لاش کنم با پرخاش به سمت رضا برگشتم
نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم
-منو کجا اوردی دقیقا؟؟؟خونه یه اخوند؟؟
رضا خنده صدا داری شبیه به قهقه زد و گفت
☆با...بابا...اخوند چیه؟؟این...این...رفیق ما...تا...تازه معمم شده
-حالا هرچی که هست و شده....من از این جماعت خوشم نمیاد...
همچنان درحال دعوا با رضا بودم که صدای رفیق رضا بلند شد
★خوش اومدی باشه برادر...حرص خوردن نداره که...من الان میرم یه جایی که منو نبینی خوبه؟
☆مصطفی داداش من به خدا ارمین قصدی نداشت تو کوتاه بیا
★نه رضا جان...من نمیخوام جایی باشم که بنده خدا اذیت بشه و به مشکل بر بخوره
☆ارمین داداش من تو کوتاه بیا این مصطفی.....
★اصرار نکن برادر جان.....خوش نداره منو ببینه
☆اما اخه......
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنون 🚫
@afsaranjangnarm_313📍