﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتسیسوم🖇
با حس درد درون دستم و خارج شدن ماده ای گرن کم کم هوشیار شدم اما توان باز کردن چشم هام رو نداشتم.
صدا هارو نا واضح میشنیدم.نمیدونم تاثیر چی بود ک دوباره سرم سنگین شد و بی حس ب خواب فرو رفتم.
بیدار که شدم حس انسانی رو داشتم که سال هاست نخوابیده و داغون شده.
با چشم هام دنبال یک اشنا میگشتم کسی نبود دور و برم،انقدر ناتوان شده بودم که حتی نتونستم زنگ رو فشار بدم تا پرستار بیادکمکم.
چسم هام رو بستم اما این بار هوشیار و با فکر کردن به حال و اوضاع بلژیت.ده دقیقه بعد با صدای باز شدن در چشم های من هم باز شد
پرستار بلژیت بود
- شما اینجا چیکار میکنید
🔸اومدم ب بلژیت سر بزنم شنیدم شما هم حالتون بد شده!
چیشد ک حالتون بهم خورد؟
سری ب نشانه تاسف تکان دادم و ادامه دادم
- بلژیت من.....سرطان....داره
حتی پرستار بلژیت هم بهت زده شد و وا رفت
🔸 چ....چی؟سرطان....معده؟؟
-اوهوم
🔸خدای بزرگ...با دکترش صحبت کردین
- اوهوم
باید جراحی بشه و بعدش هم شیمی درمانی
🔸خدای من شیمی درمانی برای بچه ای ب سن و سال بلژیت
- میگم میشه راجب عمل و شیمی درمانی چیزی ب بلژیت بگی؟؟
نمیخوام بترسه!!!!
🔸اوهوم....درک میکنم.....حتمن
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍