『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_نهم سمیه داشت تلویزیون نگاه می کرد رفتم کنارش نشستم و گفتم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_دهم
تو قطار نشسته بودیم من و عمو و زن عمو وسمیه توی یه کوپه بودیم پسر عموهم رفته بود کوپه خالش که با شوهرش و پسرش اومده بودن ناراحت بودم نمی خواستم به خاطر من پیش خونوادش نباشه ،اون از اینکه به خاطر من رفته طبقه بالا اینم از این. حس یه مزاحمو داشتم که عمو خیالمو راحت کرد و گفت :
_از خداشم هست بره پیش پسرخالش یکم بحث سیاسی و حرفای دیگه بزنن
خودشم اومد گفت که :
_دختر عمو شما اگه شماهم ما می رفتیم پیش هم می نشستیم خیالتون راحت
برای اینکه حوصلم سرنره دوتا از کتابارو با خودم اورده بودم*یادت باشد و قصه دلبری*تا بخونمشون.
نگاهی به بقیه کردم عمو که خوابیده بود،زن عمو داشت قرآن میخوندو سمیه هم سرش تو گوشی بود.
صبح باهم رفتیم از مغازه دوست زن عمو چادر خریدیم، مدلش عربی بود. دلم راضی نبود یعنی با خودم می گفتم حجاب بدون چادر هم میشه ولی میدونستم که چادر فرق داره و قبل از اینکه بیایم اینجا برای خرید چادر نشستم یه عالمه مطلب و متن خوندم که خیلی برام جالب بود و فوق العاده قشنگ ولی هنوز یه جورایی مطمئن نبودم و دلم باهاش نبود .
یه جورایی دوست داشتم سرش کنم ببینم اون حس ارامشی که همه میگن و داره یا نه بعدشم قرار بود تو حرم سر کنم حالا امتحانش که ضرری نداره.
وقتی پوشیدم خیلی ذوق زده شدم،جلوی آینه مغازه خودمو نگاه کردم خیلی بهم میومد،سمیه هم گفت خیلی بهم میاد.یه عکس گرفتم و فرستادم برای بابا،انقدر خوشحال شد و ازم تعریف کرد که دلم نمیخواست از سرم بردارمش
سمیه هم گفت:
_،میدونی چادر خیلی حرمت داره اگه میخوای سر کنی با نیت سرت کن تا هیچ وقت درش نیاری و بهش بی احترامی نشه
کتاب قصه دلبری رو برداشتم و شروع کردم به خوندن متن روی جلد کتاب:
((از تیپش خوشم نمی امد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ شده بود.
ابایی هم نداشت،در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد . از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیمش به دوستانم میگفتم:این یارو رو نگاه انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده.))
خنده ام گرفت از توصیف این همسر شهید قبل ازدواجش میخواستم هرچه زودتر بخونم ببینم با این توصیفاتش چجوری باهاش ازدواج کرده😄
شروع کردم به خوندن کتاب،وبه قول سمیه که وقتی کتاب میخونم کلا غرق میشم و حواسم به اطراف نیست...........
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_دهم📚
بعد از اینکه به دختره که پیام دادم مامان اومد تو اتاقا گفت که قراره برا عارفه خواستگار بیاد منم دیگه اون شب و اونجا موندم
ارمیتا برام نوشت
-امشب به خاطر جنابعالی دوستی چندین سالمون بهم خورد
واااای خدا بیا هرچی نمی خوام دوستا و عفایدشو از دست بده آخرشم به خاطر من احمق همین میشه
داشت برام یه چیزی تایپ می کرد که یهو آف شد
منم گفتم بیخیال گوشی و گذاشتم کنار و رفتم اتاق عارفه در زدم
+بیام تو؟
-اره بیا داداش
رفتم دیدم نشسته وسط اتاق نشسته و کلی برگه دورش ریخته
+چیکار میکنی؟
-فردا امتحان دارم
+می خواستم بریمبیرون یه دور بزنیم میای؟
-آره مگه میشه نیام
+امتحانت چی؟
-حله بابا داشتم دوره می کردم
+برو بابا من که میدونم تک میشی
-من هیچ وقت نمره هاممثه تو نمیشه
+چییییی با من بودی؟
بالش و از روی تختش برداشتم خواستم سمتش پرت کنمکه صدای زنگ گوشیماومد
+بعدا به حسابت میرسم
رفتم تو اتاقمو گوشی و برداشتم وای مسعود بود حوصله چرت و پرتاشو نداشتم
+بلههه
-عرفان یه خبر
+چی؟
-با ماشین زدم به دوست دخترت
تلفن و قط کردم بزار همین فردا صبح میام حسابت میرسم مسخره اه
گوشی و پرت کردم رو تخت که دیدم دوباره زنگ خورد نگاه کردم دیدم پژمانِ
+به چه عجب شما زنگ زدی
-چرا قط میکنی جدی گفتم با آرمیتا تصادف کردم
+چیییییی؟
-جلوی خوابگاه با ماشین خوردم بهش
+الان خوبه؟چش شده؟
-نمی دونم من در رفتم
+خاک تو سرت زدی دختر مردم و ناکار کردی بعد در رفتی شمال
-ببین هیچی نگو یه دقیقه زنگ بزن یه جوری حالش و بپرس ببین چیزیش نشده
باشه ،هرچقدر دیه بخواد میدم فقط زنده باشه
+خفه شو مسعود خفه شو فک کردی چون کسیو نداره پات گیر نیس ؟نمی تونه شکایت کنه؟
تلفن و قط کردم و نشستم روی تخت من چجوری از این دختر خبر بگیرم آخه ،اصلا من چیکارشم؟نه عرفان اون غیر رفیقاش کسیو نداره ،اگه پول خواسته باشن چی؟
اصلا رفیق خودم این بلارو سرش اورده باید جورشو بکشم
دیدم عارفه اومده تو اتاق
-خوبی داداش؟کی بود؟چی شده؟
+لباساتو ببپوش باید بریم یه جایی به مامان بگو میریم دور بزنیم یه وقت فکر نکنه اتفاقی افتاده
-خب مگه نمی خوایم بریم دور بزنیم ؟اتفاق چی؟
+حالا اول باید بریم یه جا دیگه بعدا میریمدور بزنیم بدو
-باشه داداش
عارفه از اتاق رفت بیرون و منم رفتم تا حاظر بشم
****
+عارفه برو دنبال آرمیتا کیانی مثلا دوستشی از اطلاعات بپرس اوضاش چجوریه بیا یا تونستی از دور ببینیش که مطمئن بشی
-باشه داداش فقط میگماین کی هست؟
+حالا برو بعدا میگم
-قول دادیا
+باشه بدو عارفه
عارفه از ماشین پیاده شد و رفت سمت بیمارستان منم تو ماشین منتظر نشستم که مسعود دوباره زنگ زد
+بله
-سلام.زندس؟
+سلام.من چه میدونم عارفه رو فرستادم ببینه
-وا چرا خودت نرفتی؟
+اومدیمو من باهاش برخورد کردم نمیگه تو اینجا چیکار میکنی؟
-مگه هم دیگرو دیدین؟
+پروفایلم
-باشه پس خبرم بده خدافس
+وایسا
-بله؟
+میگم تو از کجا فهمیدی این بیمارستانه؟
-از یه بچه ها خوابگاهشون پرسیدم
+خدافس😐
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_دهم 📚
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم گوشیمو برداشتم چشم بسته جواب دادم
+بله؟
-سلام دخترم
صدای بابای عرفان و که شندیم از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
+ سلام
-ببخشید خواب بودی؟
+نه..یعنی دیگه باید بیدار می شدم
-من پشت درم یه چیزی آوردم
+بفرمایین تو الان در و باز میکنم
-نه باید برم..فقط سریع بیا بگیر ببخشید
+چشم
گوشیو قطع کردم و سریع چادر رنگیمو سر کردم و رفتم جلوی در
در و باز کردم آقا محمد آقا از ماشین پیاده شد
-بیا دخترم این همون نامشونه فقط برای خوندش عجله نکن نمی دونم توش برات چی نوشتن فقط هروقت حالت خوب بود بازش کن..
+نا..نامه اوناس؟
-آره
+اع....اعدام.. شدن؟
-خداحافظ ببخشید بیدارت کردم
محمد اقا بدون اینکه جواب سوالمو بده سوار ماشین و شد رفت..
پس اعدامشون کرده بودن... با دستای و پای لرزون رفتم تو و در و بستم
******
{*از خواب که بیدار شدم دیدم خونه تاریکه بلند شدم لامپارو روشن که از بالا صدای زهرا و خانوم و شندیم
+بلههه؟
-خواستم بگم بیای بالا پیش ما
+چشم میام
دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ ساکم تا بسته نبات و دستمالی که تبرک کرده بودم و برای زهرا خانوم ببرم..
نگاهم افتاد به دفترچه ای که بعد از اون روز با حنانه نشستیم کامل تمومه بحثایی که توی اون مدت داشتیم و نوشتیم،می گفت به درد می خوره یه روزی..
یه دفترچه گلگلی خیلی قشنگ که صفحه های آخرش هرکدوم از بچه ها برام چیزی نوشتن...
بازش کردم صفحه اولش مربوط به حجاب بود ..
نصفه شب که خوابم نمی برد از روی دفتر حنانه نوشتم می گفت بحث ماله روزاییه که من هنوز عضو گروه نبودم...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد 🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
•●❥ ❥●•
#قسمت_دهم
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...
ادامه داد..
_دوسش داری؟
+متعجب زده از سوالش،گفتم چی؟!
_چی نه کی!
+خب کی؟واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم،نمیتونستم چیزی بگم
کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه..
با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟
هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی
من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟!
چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..
دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی
همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!!
همون روز دستت برام رو شد!
چرا سکوت کردی؟؟؟
میگفتی دوسش داری دیگه..
میگفتی اشغال...!😡
فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟
کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!!
به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه..
یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،نمیدونستم چی باید بگم!
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم
قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین..
قبل از اینکه لو برم..
قبل از اینکه بدبخت بشم..
کاش...
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
@Afsaranjangnarm_313
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
@afsaranjangnarm_313