eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ 🌹 موقع نماز بود. منم دلم میخواست نماز بخونم، یاد اون روزا که کوچیک بودم و کنار مامانم مینشستم با چادر گل گلی نماز میخوندم افتادم. فکر میکنم واقعا خدا به دلم انداخته بود،کفشامو پوشیدم و رفتم تا وضو بگیرم. * وضو گرفتن رو یادم بود،اما بازم وایسادم و به خانمی که داشت وضو میگرفت نگاه کردم،وقتی وضوش تموم شد من رفتم جای اون وایسادم و وضو گرفتم. * رفتمتو صحن رضوی همون جا که از سمیه جدا شدم،کم کم داشت نماز شروع می شد،قدمامو تند تر کردم و رسیدم به صف نماز یادم اومد که مهر بر نداشتم. خانومی که کنارم نشسته بود گفت: _بیا دخترم الان نماز شروع میشه من مهر اضافه دارم. +خیلی ممنون بعدش برام جانماز خودشو انداخت و مهرشو گذاشت روش +جانمازتون باشه،خیلی ممنون _بزار باشه،😊تو جوونی گناهت کمتره برا منم خیلی دعا کن سرمو انداختم پایین واقعا گناه من کمتره؟کاش همین طور بود😔 شروع کردم به خوندن نماز،نماز دوم که می خواست شروع بشه یادم افتاد که سمیه ظهر نمازشو دو رکعتی خونده بود وقتی ازش پرسیدم گفت که باید نمازای۴رکعتی رو شکسته بخونم. وقتی نماز تموم شد یه حال عجیبی داشتم اصلا نمی تونستم توصیفش کنم اون لحظه قلبم اروم گرفته بود و ارامش تمام وجودمو پر کرده بود. الان دلم می خواست فقط به خاطر این ارامشی که گرفتم زار زارگریه کنم. جانمازو دادم به اون خانوم و تشکر کردم.دلم نمی خواستم برگردم هتل به سمیه پیام دادم و گفتم: +من میخوام فعلا بمونم _بیا شام بخور بعد باهم میایم +نه سمیه،می مونم شاید تا صبح موندم _اگه خواستی نصف شب بیای بگو بیایم دنبالت +باشه دوباره راه افتادم سمت ایوون طلا،روبروی ضریح توی صحن نشستم،اشکام بی اختیار جاری میشدن دست خودم نبود.صدای گوشیم اومد سمیه بود: _چندتا چیزی برات فرستادم ببین رفتم دیدم،چندتا فایل صوتی بود یکیشو بازش کردم و نگاهمو از دور به ضریح دوختم: امام رضا قربون کبوترات یه نگاهیم بکن به زیر پات من اومدم پیش تو زانو زدم خودمم خوب میدونم چقدر بدم خبر دارم از همه دل میبری دلای شکسته رو خوب میخری قرارمی صاحب اختیارمی واسه من همین بسه کنارمی میخوام بگم که تویی پناه من کرمت بیشتر از گناه من بزار تا یه دل سیر نگات کنم اومدم از ته دل صدات کنم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چادرمو رو صورتم کشیدم و از ته دل امام رضا رو صدا زدم.... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 عرفان بود که بازهم پیام داده بود.اینبار هم بایه خط دیگه من نمی دونم آخه این بشر چندتا خط داره؟خواستم پیامشو نخونده پاک کنم که نگاهم به متنش افتاد: «ارمیتا بیین میدونم تو فقط وقتی عوض بشم منو قبول میکنی نمی دونم حس خب اسمش عشقه یا چیز دیگه شاید فقط بهم عادت کردیم در هر صورت من یه مدت میرم یه جایی فکر کنم به خودمون . شاید همونی شدم که تو خواستی..منتظر بمون» گوشی و خاموش کردم ،از ته دل دعا کردم که عوض بشه... خواستم یکم از حال و هوای فکر کردن به عرفان بیام بیرون گوشی و برداشتم و تصویری شماره سارا و رو گرفتم -سلام آرمیتا جونم +سلام نمیگی من رفیقم از مشهدم اومده برم ببینمش؟ -چرا بابا میام‌حالا سوغاتی هامو نگه دار +کی گفته اصلا سوغاتی خریدم؟ سمیرا هم اومد جلوی دوربین -یعنی واقعا دلت اومد نخری؟ +آره -نامرد +حالا جدی نمیاید تهران؟ -چرا میایم +من مشهد بودم اومدین؟ -نه بعد از چهلم فاطمه دیگه نیومدیم +....... -...... -آرمیتا گریه نکن ماهم‌گریمون میگیره فاطمه خودشم ناراحت میشه بین اشکام خندیدم و گفتم: +دیوونه الانم که دارین گریه میکنین -عه آره -میگم‌سرکار میری ؟ +نه باید برم دنبالش واقعا داره پولام تموم میشه -فردا پس فردا میایم تهران حالا باهم می گردیم +ممنون من برم دیگه.. -خداحافظ -خداحافظ گوشی و قطع کردم و رفتم یه غذایی درست کنم.... **** فاطمه حدود یه هفته اینجا بودن سخت بود اولین بار بود بعد از فاطمه دور هم جمع می شدیم ،اما خب سعی می کردیم به روی خودمون نیاریم.... توی این یه هفته از صبح زود بلند می شدیم تا شب دنبال کار آخرم دیروز به زور راهی خونشون کردم دیگه داشتن از پا در میومدن .. چندجا قرار شد خبر بدن که قبول کردن یا نه منم گفتم ایشالا که قبول میکنن..... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
  •●❥  ❥●• بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم.. هر بار که سر بحث باز میشد،کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد! من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..! متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم! سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم.. گاهی خودمو میذاشتم جای کیوان.. شاید اگه منم جای اون بودم،باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم.. اما.. اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم.. میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین زیاده تو مجازی! اون نشد یکی دیگه... واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن! با اون نشد قرار مدار بزاری،با این یکی بذار! به اون نشد بگی دوستت دارم...به این یکی بگو..! حرفاش دیوونم میکرد..زجرم میداد..! چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم.. اما نتونستم قدم از قدم بردارم! از یه طرف بحث آبرو در کار بود.. از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی.. از طرفی من.. من واقعا کیوان رو دوست داشتم..! و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!! من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.. آب خوش از گلوم پایین نمیرفت! هر کی منو میدید میگفت چقدر رنگ و روت زرد شده.. چقدر بی حالی؛چرا انقدر لاغر شدی..؟! نکنه خبری شده؟!نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟ خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست.. اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد.. بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم! حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود.. کاش بچه ای در راه بود.. حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..! اما فسوس.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... @afsaranjangnarm_313