eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
628 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ 🌹 _آتنا چمدونتو بستی؟ +اره،سمیه تو کارت تموم شد؟کمک نمیخوای حوصلم سررفته _نه منم کارم داره تموم میشه گوشیم زنگ خورد بابا بود. از اون روز تا الان تقریبا یکی دوبار باهم حرف زدیم. و تلاش من برای راضی کردنش که برم پیشش بی فایده بود.اون شب عمو منصورم ندیدم. الانم داریم چمدونامو رو میبندیم که فردا حرکت کنیم. +الو سلام بابا جونم _سلام دخترم.چطوری؟کی حرکت میکنید؟ +من خوبم شما چطوری؟از بیمارستان میاید؟دکترتون چی گفت؟ بابا خندیدو گفت: _من خوبم. چندبار بگم قول میدم بخاطرتو خوب بشم بیام ایران +بابا قول دادیا _اره قول دادم. نگفتی کی حرکت میکنید؟ +فردا عصر،عمو بلیت هواپیما نتونست پیدا کنه قطار گرفت _خب به سلامتی. ان شاالله خوش بگذره. برای منم دعا کن +بدون شما که خوش نمیگذره. مگه میشه برای شما دعا نکنم😔😭 یکم دیگه با بابا حرف زدم بعدش رفتم سمت اتاق سمیه حوصلم خیلی سررفته بود سرمو از در اتاق برم تو و گفتم: +سمیه تو هنوز داری چمدون میبندی؟ وسواس داری؟چه خبره؟ _تو زود چمدونتو بستی. بعدشم بزار حواسم و جمع کنم چیزی یادم نره +چی میگی مگه داری اورانیوم غنی میکنی که حواست پرت نشه؟پاشو ببینم حوصلم سررفته زن عموهم هنوز از خرید نیومده _برو کتاب بخون نمیدونم یه کاری بکن تا کارم تموم شه +کتاب که خیلی دوست دارم ولی تو گوشی نه. _برو از امیر علی بگیر یه عالمه کتاب داره منم خوندم خیلی قشنگن +باشه پسر عمو اومده بود پایین چمدون ببنده خیلی کم تو خونس.نمیدونم شغلش چیه همیشه یادم میره از سمیه بپرسم. روسریمو مرتب کردم و رفتم جلو در زدم و گفتم....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق ♡ ❤️#عشق_مجازی📱 ✨#قسمت_پنجم📚 صبح با صدای فاطمه بیدار شدم +بله _پاشو دختر آژانس منتظر
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 چطوره منم یه گروه یا کانالی داشته باشم که مدهبی باشه ایدی میدم به این بچه های گروه رفتم تو اینستا و یه پیج درست کردم داشتم برای اسمش فکر میکردم نمیدونستم چه اسمی بزارم که مرتبط باشه با موضوع پیج تا اینکه گذاشتم عقاید من یه عکس دختر چادری که پشتش به دوربین بود و یه دسته گلم دستش بود گذاشتم پروفایل به نظر من که پیجم خیلی خوب شده بود آدرس پیج رو برداشتم و رفتم به چند تا از بچه ها پیام دادم و ازشون خواستم پیج رو فالو کنن هنوز می ترسیدم ایدیو بزارم تو گروه آدرس پیج رو واسه همون پسره هم فرستادم و بهش گفتم : +این پیج رو فالو کنید ان شاء‌الله که جواب سوالا تون رو پیدا کنید -پیج می خوام چیکار،من می خوام از شما بپرسم +آقای محترم شما رسیدن به جواب براتون مهمه یا از من پرسیدن -از شما بپرسیدن +واقعن که پس قصدتون آزار منه -اصلا بیا باهم آشنا بشیم حالا که حرف میزنیم من کامیار ۲۵ مشهد پزشکم +خب به سلامتی من دارم میگم صحبت کردن با نامحرم هم کار درستی نیست بعد شما اصل میدین و میگین آشنا شیم؟ -ما صحبتمون تو دنیای حقیقی نیست ،مجازیه گناه نداره که +کی همچین فتوایی داده؟؟ آقای محترم چت کردن من با شما بر خلاف باورها و اعتقادات من هست میشه بیخیال بشین من نمی‌خوام گناه کنم -خب اگه قول بدم چی؟ +قول چی؟ -گه قول بدم موازین شرعی رو کامل رعایت کنم اجازه میدی باهات چت کنم؟؟ یکم فکر کردم یعنی چه هم با من حرف بزنه هم رعایت کنه ؟دوباره سوالشو تکرار کرد نوشتم: +باشه _باشه خب زودتر میگفتی دیگه خب حالا من چی صدات کنم ؟؟ +کیانی هستم -خانوم کیانی خب شما نمیخوای اسم کوچیک و سن و رشته دانشگاهی تو بگی؟ **** چند روزی از وقتی پیج زده یودم گذشته بود روزی چندتا پست مذهبی میذاشتم که کلی بچه ها اون گروه میومدن کامنتای مسخره میذاشن این چند روز اون پسره دیگه سوال دینی نمیپرسه فقط میاد حرق میزنه منم یکی درمیون جواب میدم آخرشم اسمو از زیز زبونم کشید _امیتااااا بیا ببین این خوبه +بخون ببینم -به یک منشی خانوم با حداقل ۳سال سابق وایییی اینم که سابقه می خواد سارا با چهارتا لیوان چایی اومد نشست و گفت: -آخه منشی که می خواد به ۴تا تلفن جواب بده سابقه می خواد چیکار _همینو بگو +به نظرت یه کار مرتبط با رشتم پیدا میکنم؟؟ سمیرا سرشو از توی روزنامه ها اورد بیرون و گفت: -خیررررر +مرسی روحیه یهو سمیرا داد زد -بیااااا بیااا پیدا کردم خودشهه +چیییی بخون ببینم -به یک آبدارچی جهت کار در شرکت....نیازمندیم تازه سوییتم بهت میدن +دررررددد مسخره فاطمه خودکارسو پرت کرد طرفشو بهش گفت: -سمیرا دیشب رفتی ارومیه؟؟ -هان؟ _میگم دیشب رفتی تو دریاچه ارومیه خوابدی که فک میکنی خیلی با مزه ای و از این شوخی ها میکنی؟ مدادی که دستش بود و پرت کرد به طرفش -بیا فاطمه که مسخره تره +😂😂حالا بی حساب شدیم سمیرا خانوم -باشه بابا بی حساب دوباره هممون سرمونو بردیم تو روزنامه ها سارا یه لیوان چایی برداشت و گفت: -نیست بچه ها پیدا نمیشه نگردید فاطمه روبه من گفت: -نا امید نباش هنوز دو هفته وقت داریم -نا امید نیستم توکلم به خداس -آفرین به این میگن روحیه دوباره سمیرا داد زدگفت: -آرمیتا آرمیتا پیدا کردم +کو چی پیدا کردی _بیا نگاه کن پاشدم رفتم کنارش -به یک مشاور حقوقی نیازمندیم +با حداقل ۵ سال سابقه وااییی خب تا آخرش بخون بعد منو صدا کن سارا گوشیشو گرفت طرفم و گفت: -خب ببین آرمیتا یه پیشنهادی +چی؟ -ببین زنگ بزن به این شماره شرایط خودت رو براش بگو شاید راضی شدش +وا برا چی التماس کنم پس فزدا هزار تا منت سرم بزارن -منت چی بابا تو زنگ بزن فوقش میگن نه +نه پاشید برین درس بخونین شماها فردا امتخان دارین -نوچ باید واسه تو کار پیدا کنیم -باشه فاطمه خودت گفتی دو هفته وقت هست بچه ها روزنامه هارو جمع کردن و رفتن سراغ درسشون منم بلند شدم گوشیو برداشتم و رفتم نشستم روی صندلی رفتم تو پیجی که ساخته بودم میخواستم پست بزارم ..... :✍ و ‼️کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 خودم رو تو آغوش عارفه پرت کردم و بلند بلند زدم زیر گریه عارفه هم مدام میپرسید چیشده،باباش چی بهم گفته و.... آخر سر هم کلافه دستی به صورتم کشید و اشکام رو پاک کرد و گفت -وای آرمیتا خلم کردی چیشده؟ با گریه جواب دادم +مامان و بابام رو دستگیر...کردن -به خاطر دستگیر شدنشون داری گریه میکنی؟ایشالا آزاد میشن خب بعد چندسال سری به نشونه نه تکون دادم که عارفه کلافه تر پرسید -چی نه ؟ +عارفه می خوان اعدامشون کنن +آرمیتا جانم بزار من برم برات یه لیوان آب بیارم بعد باهم صحبت می کنیم . عارفه بیرون رفت و دو سه دقیقه بعد با یه لیوان آب آوند داخل اتاق.اب رو که به خوردم داد گفت -از بابا پرسیدم گفت که گفتی نمی خوای ببینیشون +آره -آرمیتا بهت حق میدم نخوای ببینیشون اما به نظرم برو ببین حرف حسابشون چیه؟! چرا تو رو ول کردن و سپردنت دست مامان بزرگت.من اگه جای تو بودم حداقل برای گرفتن جواب هامم که شده میرفتم دیدنشون. حرفای عارفه به نظرم حرفای منطقی میومد اما من هر کاری کردم نمیتونستم با خودم کنار بیام که برم دیدنشون +به نظرت دلیلی موجه هست اصلا برا این کارشون؟اصلا اگه دستگیر نمی شدن که سراغ منو نمی گرفتن -خب تو هم راست میگی ولی خوب فکر کن اصلا تا اجرای حکم که خیلی وقت هست بشین قشنگ فکر کن. بعد از یه درد و دل حسابی با عارفه عزم رفتن کردم.لباس پوشیدم و رفتم سراغ چادرم تازگیا این مرور خاطرات چند وقت پیش جزئی از زندگی من شده بود. ****** *{+سلام بچه ها -به سلاام ارمیتا جون -سلام بعد از سلام و احوال پرسی با بچه هایی که دیگه کلا دوست شده بودم ،نشستم کنارشون با بیرون رفتنمون باهم و روحیم خیلی خیلی بهتر از قبل شده بود.. رو به بچه ها پرسیدم +خب خب بحث امروز راجب چیه؟ ......... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع میکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 _امممممم......نمیدونم.بزار بقیه بچه ها بیان ببینیم بحث امروز راجب چیه؟ حدود ۱۰دقیقه بعد بود که همه بچه ها جمع شدیم. +خب امروز موضوع مون راجب چیع؟ -من میگم قرآن -اهل سنت -نههه من میگم راجب اختلاف های ادیان های دیگه با اسلام حرف بزنیم بچه ها دائم داشتن موضوع های مختلفی رو پیشنهاد میدادن که من بی هوا گفتم +راجب محرم و نامحرم صحبت کنیم بچه ها چند دقیقه ای رو گنگ بهم نگاه کردن و بعد همه پذیرفتن که راجب موضوع محرم و نامحرم صحبت کنیم مثل هر روز نوبتی بچه ها با چند تا جمله شروع کردن درباره بحث .. اول آزاده گفت: - روابط محرم نامحرم به خاطر فسادی که پیش میاد اگر آدم این حرمت ها رو حفط نکنه فساد ایجاد میشه که همه ما میدونیم خداوند به این روابط راضی نیست. -خب من میگم که رعایت نکردن روابط محرم و نامحرم باعث تباه شدن نفس انسانه چون در رابطه ها فاصله ها و حریم ها شکسته میشه.کم کم آشنایی شکل میگیره و رفاقت و بعدشم خدایی نکرده عوامل بعدی... -خب معلومه که حتی رعایت روابط محرم و نامحرم هم از خیانت جلو گیری میکنه -آره سارا دقیقا ما خیلی اوقات میشنویم که فلانی به خاطر دوستی با جنس مخالف خودکشی کرده.یا حتی فلانی به خاطر دختر یا پسری،دختر یا پسر دیگه ای رو به قتل رسونده. -من یه جا خوندم که گفته بود اگر خدا میگه حریم خصوصی رو حفظ کنیم میخواد پیشگیری بشه زن آرایش نکنه مرد به حریم خصوصیه زن نامحرم وارد نشه -اره درسته.من شنیدم که حتی در قران اومده که خداوند فرمودن اگر میخواید از زنان پیغمبر چیزی بگیرید از پشت پرده باشد و حتی پرده رو هم بالا نزنید -حتی ما آیات زیادی هم داریم که در اونها به زن ها میفرمایند صداتونو نازک نکنید به مردها فرمودن چشمتون و حفظ کنید.اینکه خداوند میگه از دوستی و نزدیکی به نامحرم دوری کنیداینا همه به خاطر مفاسدی هست که پیش میاد و برای پیشگیری آن حفظ و رعایت حریم محرم و نامحرم لازم است. ********* حال: چند روزه که از خونه عارفه اینا اومدم خبر خوبشم این بود که عرفان خبر داده رفته شمال هه...منو و باش فکر می‌کردم رفته مشهد گفتم بعد یه مدت میاد می بینم که عوض شده...چه خوش خیال بودم... اصلا دیگه منو یادش رفته... آخرین ظرفم آب می کشم و شیر آب و می بندم ..صدای آیفن میاد سریع دستما خشک میکنم و میرم سراغ آیفون +بلههه؟ هرچی سعی میکنم تصویر و ببینم می بینم سیاهه ... +بفرمایین؟ دستشو کمی از جلوی دوربین تکون داد و گفت -مهمون نمی خوای؟ +شما؟..... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●• افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود! میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!! من آدم محکمی بودم،همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛اما بشدت وابسته شده بودم به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..! [به افشین گفتم:دست از عشق و علاقه بردار،چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم! حرفامو که دید؛به غلط کردن افتاد.. گفت باشه فرشته خانوم!من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛فقط تنهام نذار! باشه؟! قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..] سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده... انگار معتاد شده بودم؛معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر! [گفتم باشه و خداحافظی کردم! گفت دمت گرم😍بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!] توی این مدت دست و دلم به زندگی نمیرفت.. مدام بهانه های الکی میگرفتم،سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد.. کیوان میگفت چته؟!چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم وفدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛اعصاب خودتو منو بهم میریزی!خب چته لعنتی.. بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!! اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده!چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم.. کیوانم گاهی عصبی میشد و سمتم نمی اومد.. بعد از مشاجره ای که داشتیم،کیوانم کمی تغییر کرد.. دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛برام وقت نمیذاشت.. البته بیشتر من مقصر بودم؛چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم! از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم! اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود،چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
🖇 +خب بلژیت اینم برادرت دیگه کمتر بهونه بگیر باشه؟؟ با نگاهی شماتت بار گفتم: -بلژیت تو بهونه منو میگرفتی؟؟اخه چرا؟؟من که هر روز میام پیشت *خب دلم برات تنگ میشد ناخودآگاه احساساتی شدم و بلژیت رو محکم ب آغوش کشیدم *اخ بنوعا ولم کن دردم میگیره چرا اینقدر محکم بقلم میکنی اروم از خودم جد‌ا کردمش و شروع کردم به خندیدن.یکم ک ب خودم مسلط شدم دیدم خانوم دکتر هم ریز ریز داره میخنده. خانوم دکتر عزم رفتن کرد.از اتاق که بیرون رفت خیلی سریع دنبالش کردم و بلند توی راهرو صداش کردم -خانوم مهدیه....خانوم مهدیه ایستاد تا بهش برسم +درست نیست انقدر بلند اسمم و صدا کنین جا خوردم اما با حفظ ظاهر گفتم -چشم؛معذرت میخوام +با من کاری داشتین؟؟ -امممممم....راستش بله ببخشید که میپرسم شما فرانسوی نیستین درسته؟؟ +نه کاملا اشتباه میکنید هم پدر و هم مادر من هر دو فرانسوی هستن -اخه اسمتون یه اسم فرانسوی نیست + خب من تا 5 سال پیش مسیحی بودم و یک اسم فرانسوی داشتم اما از 5سال گذشته مسلمون شدم و به همین خاطر اسمم رو از فرانسوی تغییر دادم _اسلام!! +برای همین صدام می کردین؟ _اوه نه راجب بلژیت خواستم بپرسم... خواستم سوال بعدی رو بپرسم که گفت +ببخشید منو دارن پیج میکنن بر می گردم .. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... @afsaranjangnarm_313