eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 تند تند داشتم فرم و پر می کردم و همزمان زیر چشمی به این دختره نگاه می کردم شک نداشتم که آرمیتا بود مخصوصا چادری بودنش باعث میشد مطمئن تر بشم. فرمو تحویل آقای دارابی دادم و منتظر شدم تا ببینم چی میگه یکم از چاییشو خورد و شروع کرد به حرف زدن: -خب همون طور که میدونین این شرکت تازه تاسیسه و به یه حساب دار و مشاور حقوقی احتیاج داریم به من اشاره کرد و گفت: -شما که سابقه کار دارین و معرفتون آقای ناصریه حتما با ما همکاری میکنین و از الانم با کار آشناتون میکنیم اما درمورد این خانوم با چشم و ابرو به آریمتای احتمالی اشاره کرد و گفت: -فکر نمیکنم بتونیم باهاشون همکاری کنیم آرمیتای احتمالی گفت: -ببخشید برای چی؟ -برای اینکه سابقه کار ندارین -خب گفتین میتونم آزمایشی کار کنم که -خب حالا با این تیپتونم نمیشه که به صندلی تکیه زد و با حالت مغرورانه ای ادامه داد: -ما برای کارکنان خانوم یه فرم لباس مخصوص داریم -خب مگه زیر چادر نمیشه فرم و پوشید ؟ -نه من خوشم نمیاد -اخه ینی چی چون چادریم نباید استخدامم کنید؟؟ -چرا با من بحث میکنین شما اگه فردا سر ساعت بدون چادر و با فرم و خیلی شیک اینجا بودین استخدامین اصلا نیاز به آزمایشی کار کردنم نیست.الانم بفرماین از منشی فرم و تحویل بگیرین -چشم ارمیتا رفت بیرون و روبه من گفت: -نمی دونم چرا این چادر و ول نمیکنن بابا گذشت زمان قدیم اینو هنوز عقاید مسخرشون و دور نریختن نمی دونستم چی بگم یعنی چیزی بلد نبودم که باهاش از ارمیتا حمایت کنم خاک توسرم که هیچی نمی دونم از دینم ایشالا آرمیتاعقایدشو فراموش نکنه و فردا نیاد -آقای رادمنش +بله؟ -متوجه شدین؟گفتم بفرمایین تا میز و نشونتون بدم و با کار آشناتون کنم +چشم بلند شدیم و منو به سمت میز کارم راهنمایی کرد و توضیح داد -ما به خاطر کمبود جا فعلن مجبوریم میز شما و مشاور حقوقی رو یه جا بزاریم البته فعلا که کسی به عنوان مشاور حقوقی استخدام نشده و این اتاق مال شماست حین صحبت هایی که رئیس شرکت میکرد حواسم رفت دنبال آرمیتا ینی حاضره اینجا کار کنه؟ ینی حاضره چادرشو کنار بزاره؟؟ اصلا حاضره با یه نامحرم تو یه اتاق تنها باشه!!! نه آرمیتایی که من میشناسم فردا عمرا بیاد ******* نگاهی به ساعت انداختم درست سر ساعت رسیده بودم در ماشین و ققل کردم و راه افتادم دیشب با پیام دادن به آرمیتا مطمئن شدم که اون دختر دیروزی خودش بود اما هرچی ازش درباره امروز و اومدنش پرسیدم گفت نمی دونم با کنجکاوی وارد شرکت شدم به منشی سلامی کردم و وارد اتاقم شدم فعلا که خبری ازش نبود با یکی از پرونده ها رو برداشتم و باز کردم شروع کردم به حساب کتاب کردن تو دلم منتظر این بودم که آرمیتا نیاد و حرف رئیس شرکت براش مهم نباشه ینی به خاطر اعتقادش بیخیال کار بشه چند لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد و ... ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 +چی عارفه؟ -به خدا هم من و هم مامان و بابا شرمندتیم نمی دونی تو خونه ما چه خبره اصلا +.... -ما از عرفان خبر داریم .. +خب -شماله +اینارو که میدونم خب -گفته یه پیغامی برسونم به دستت +خب چیه؟میشه تیکه تیکه حرف نزنی؟ -به خدا نمی‌دونم چی‌بگم ،ویس برام‌فرستاده که بهت بگم ولی نمی تونم ویس و برات می فرستم خودت گوش کن +خب باشه چرا گریه میکنی ؟ -به خاطر تو دلم آشوب بود مگه تو این ویس چی گفته بود که عارفه این شکلی می کرد؟ +خب ویس و بفرس -باشه گوشیشو از تو کیفش در آورد و ویس و برام فرستاد -فرستادم +ممنون -نمی خوای گوش کنی الان؟ -الان نه هروقت رفتی گوش میکنم حالا -آخه +نترس چیزیم نمیشه ،الانم پاشو یه چیزی برای شام درست کنیم -آرمیتااا!!!! +چیه خب پاشو -باشه سعی می کردم ظاهرم و اروم‌ نشون بدم ،یه حدسایی می زدم که چی شده.. اما سعی می کردم فعلا حواسم پیش عارفه باشه -چی درست کنیم؟ +نمی دونم.ماکارانی خوبه؟ -آره خوبه بیا درست کنیم * دوتایی با عارفه شام رو خوردیم نزدیکای ساعت ۱۰یا ۱۱بود که عارفه قصد رفتن کرد بعد از کلی عذر خواهی به خاطر حرفای عرفانی که هنوز گوش نداده بودم و دلداری،بالاخره راهی خونه شد. بعد از رفتن عارفه یکم خونه رو جمع و جور کردم.موقع خواب بود که رفتم سر وقت گوشیم و ویسی که عارفه فرستاده بود رو دانلود کردم.در عرض ۳۰ثانیه دانلود شد.برای گوش دادنش دودل بودم.ولی در آخر دلم رو زدم به دریا و ویس رو باز کردم.محتوا ویس ثانیه به ثانیه بیشتر دلم رو به درد می‌آورد..... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313 📱
✍️ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... @afsaranjangnarm_313