eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
628 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ 🌹 رفتم بیرون و سلام کردم همه جواب سلامم و دادن عمو از بیرون غذا گرفته بود در سکوت کامل داشتیم غذا میخوردیم کلا هیچ وقت کسی موقع غذا حرف نمیزد غذا که تموم شد پسر عمو گفت: _شروع کردید به خوندن کتابا؟ +بله،دختر شینا رو دارم میخونم خیلی قشنگه _آره ،واقعا کلا همه شهیدا یه زندگی قشنگ داشتن درسته کم بوده اما بهترین بوده ایشالا قسمت ماهم بشه با تعجب گفتم : +چی قسمتتون بشه؟ _شهادت تو دلم گفتم واقعا می خواد شهید بشه اما دل کندن از خانواده خیلی سخته چه ایمانی داره خوش به حالش با کمک سمیه ظرفارو جمع کردیم و شستیم. سریع تر میخواستم برن بقیه کتابو بخونم رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت روسریمو در اوردم تقریبا نصف کتاب و خونده بودم. من همیشه تند تند کتاب میخونم .کتاب رسیده بود به اینجا که جنگ شروع شده بود. خیلی دلم سوخت برای قدم خیر دختر قصه با چند تا بچه ی کوچیک. ((قدم جان!این همه سال،خانمی کردی،بزرگی کردی،خیلی جور من و بچه هارو کشیدی،ممنون اما رفیق نیمه راه نشو،اجرت رو بی ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام رادیدم قسم خوردم تا اخرین قطره خون سربازش باشم و هرچه گفت بگویم چشم.حتما یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید،من هم گفتم چشم .نگذار رو سیاه بشوم)) واقعا باورم نمی شد یه نفر از بچه و زن و زندگیش بگذره برای حرف امام و دفاع از کشورش😳 شروع کردم به خوندن بقیه کتاب برام جالب شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود دیگه اخرای کتاب بودم و می خواستم هرچی زودتر تموم کنم با این اینکه می دونستم اخر قصه چه اتفاق غمیگنی میافته اما دوست داشتم بخونم البته برای خود شهید که بهترین اتفاق بوده ولی اطرافیانش........ ولی گفتم بزار برم بیرون روسریمو سرم کردم چون نمیدونستم پسر عمو پایینه یا نه نا خود آگاه روسریمو کشیدم جلو از وقتی اومدم ایران هیچ وقت ارایش نکردم و مو بیرون نذاشتم با اینکه میدونستم هیچ وقت عمو یا زن عمو بهم چیزی نمیگن.اما خودمم از این تغییر بدون دلیل خوشم میومد و دوست داشتم ادامش بدم . درو باز کردم و رفتم بیرون....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 حدود ساعت ۹شب بود که رفتم سر وقت گوشی و آنلاین شدم دیدم این پسره پیام داده حلال کنم ؟وا این جرا این جوری شد؟😳 لابد بازی جدیدشه نه بابا بهش پیام بدم؟؟ بعد از یکم درگیری ذهنی دلمو زدم به دریا و نوشتم: -خواهش میکنم کاری نکردید برا چی حلال کنم☺️ آنلاین نبود ولی واقعا این یهویی حلالیت گرفتنش عجیب بود،دوباره براش نوشتم: -ببخشید شاید من با شما بد صحبت کرده باشم یکم درگیر امتحانا بودم الانم که دنبال و کار و.. اعصاب نداشتم. یکم تو کانالا چرخیدم و یه پست گذاشتم که دیدم پسره پیام داده +چرا دیگه باعث شدم رو عقایدتون پا بزارید راستی آرمیتا خانوم شما مگه دنبال کار می‌گردید هان؟ +اره چطور؟ -خودم دنبال کارم اگه می خواید برای شماهم جور کنم؟ +شما از مشهد چجوری می خواید برام کار جور کنید؟ -خب راستش من دروغ گفتم من نه مشهد زندگی میکنم نه اسمم کامیاره نه پزشکی میخونم +یعنی چی؟😳 -ینی اطلاعاتی که بهتون دادم دروغ بود +خب حالا اسم مشخصات شما چیه؟؟ -عرفان ۲۵ تهران رشته حسابداری یهو سارا داد زد گوشیو همون طوری رو تخت انداختم و رقتم سمتش -وایییی دستمممم +هییی دستت چرا این شکلی شده؟ -بریدم -چقدم بد بریدی خیلی عمیقه که سارا پاشو ببرمت درمونگاه رفتم صدای سمیرا زدم با سمیرا لباس پوشیدیم و سارا رو هم آماده کردیم سمیرا زنگ زدآژانس باهم رفتیم نزدیک ترین درمانگاه دست سارا بدجور پاره شده بود و ۴تا بخیه خورد +آخه دختر با ساطور مگه دستت و زدی -نه بابا رفتم این برا این ماکت چیزی درست کنم +خب دختر خوب حواست کجا بود موقع بریدن -چه میدونم سمیرا اومد تو اتاق و گفت: -نکنه عاشق کسی شدی شیطون 🤨🤨 +برو بابا -راستی فاطمه زنگ زد رسیده بود خوابگاه دوباره با همون آژانس برگشتیم رسیدیم خوابگاه که دیدم گوشیم دست فاطمس +سلام فاطمه به سردی باهام سلام کرد +چی شده ؟ -حالا بعدا دربارش حرف میزنیم خواست بلند بشه که دستشو گرفتم -فاطمه بگو چیشده گوشی من دست تو چیکار میکنه فاطمه گفت: گوشیتو جا گذاشته بودی شارژ نداشتم با گوشی تو زنگ زدم سمیرا +خب حالا چرا اینقدر سرد برخورد میکنی؟؟ صداشو یواش تر کرد جوری که سارا و سمیرا نشون -تو از کی تا حالا با یه پسر چت میکنی ارمیتا؟؟ تا رمز و زدم صفحه چتت اومد +فاطمه قضیه اون طور که فکر میکنی نیست باشه بعدا -ببین الان بچه ها دور سارا و سمیرا جمع شدن کسی حواسس به من و تو نیست بگو +چیز خاصی نیست -تو بهش اسمت رو گفتی اون اسمش رو گفته اینا چه معنی میده؟ +ببخشید فاطمه ها اصلا با چه اجازه ای رفتی نگاه کردی همشو -باورم نمیشه آرمیتا این تویی!!!ما این حرفا رو داشتیم باهم قبل تر ها گوشی من و تو نداشت چیز مخفی از هم نداشتیم +الانم همینه نه تا وقتی که زیاد دخالت کنی تو که خوندی دیدی چی بهش گفتم - راست میگی آرمیتا ببخشید دخالت کردم ولی دوستی با این پسر اشتباهه +میدونم خودم -من دارم میگم حواست نیست اگه یه ذره بهت محبت کنه تو +فاطمه خواهش میکنم بس کن مگه من‌گدای محبتم ؟ -نه تو بلکه همه دخترا از محبت یکی بهشون خوششون میاد برا خودت میگم آرمیتا مثه یه خواهر دلسوز +فاطمه خواهش میکنم کاری نکن دوستی مون خراب بشه من خودم حواسم هست -مطمئنی؟ +آره -باشه پس فقط یه سوال و جواب بده +چی؟ -چرا از اول بلاکش نکردی؟ اول یکم فاطمه رو نگاه کردم و بعد مسخره ترین جواب ممکن و به سوال فاطمه دادم شاید یه جور حس لجبازی تو وجودم بود -چون نمی خواستم ثابت کنم بهش ترسیدم که بلاکش کردم +آرمیتا درست فک کن هم تو می‌دونی هم من ادامه این کارات به جای خوبی کشیده نمیشه به خاطر من بیا و بی خیال شو -قرار نیست اتفاقی بیافته که +فقط قبلا سوال دینی می کرد که دیگه اونم فاطمه کلافه گفت: - باشه آرمیتا من بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم هرجور خودت صلاح میدونی گوشی و برداشتم و به این پسره پیام دادم: +به خاطر جنابعالی دوستی چندین سالمون بهم خورد آنلاین بود سریع جواب داد: -چی شده آرمیتا خانوم چه اتفاقی افتاده ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 -آخه آرمیتا یکم فکر کن اصلا تو بهت بر نمیخوره که ۲۰روزه رفته و یه سراغ ازت نمیگیره +چرا ولی خب چیکار کنم؟ -ارمیتا من هم عاشق شدم اما سعی میکنم یکم منطقیم فکر کنم +من می خوام برم بیرون میاید؟ -آره بریم -باشه دیگه چیزی بین هیچ کدوم از ما گفته نشد بازی و نصفه ول کردیم و هرکدوم سمتی رفتیم تا آماده بشیم ... ******** *{+بچه ها من دلم واقعا براتون تنگ میشه -ماهم‌دلمون تنگ‌میشه -ایشالا هر وقت اومدی مشهد می بینیم همو دیگه -آره تازه ما اومدیم تهران میایم خونتون ها +قدمتون رو چشم حنانه اومد نزدیکم و بغلم کرد گفت -برو ارمیتا جونم قطارت الان حرکت میکنه ..خدا پشت و پناهت با همه بچه های گروه خداحافظی کردم و چمدونمو برداشتم و رفتم سمت قطار.... واقعا تو این مدت کم خیلی بهم عادت کرده بودیم.. سوار قطار شدم و دنبال کوپه خودم گشتم تا پیداش کردم.. درشو باز کردم و نشستم ،گوشی و هندزفریمو در اوردم و از بین مداحی هایی که از بچه ها گرفته بودم یکیشو انتخاب کردم و پلی کردم ... دیشب بعد از مدت ها یکم چرخیدم توی گوشیمو اول از همه از اون‌گروه لف دادم پیجای اینستامو پاک‌کردم و بعدم‌شماره عرفان و از گوشیم‌پاک کردم و خطشو بلاک کردم... با خودم گفتم تا خواستگاری و عقد جدی نشده بهتره ارتباط نداشته باشیم... مداحی تموم شد ،با صدای سلام کسی سرمو آوردم بالا... به خانومی که وایساده بود نگاه کردم یه لحظه جا خوردم خیلی شکل زهرا خانوم بود +سلام لبخندی زد و نشست منم دوباره سرمو بردم تو گوشی ولی دیدم که یه آقا پسری هم کنارش نشست.. دوباره مشغول گوشیم شدم بعد چند دقیقه بلند شدم و رفتم توی راهرو که یکم از پنجره بیرون و نگاه کردم خواستم برم تو که گفتم ببینم میشه کوپه رو عوض کرد یا نه اینجوری سخته کل مسیر جلوی پسر این خانوم بود رفتم و صداش کردم -آقا ببخشید +بفرمایین +کوپه رو میشه عوض کرد اگه کسی بخواد؟ -در حال حاضر چون قطاره پره نه نمیشه +آهان ممنون... دوباره رفتم داخل و نشستم ****** دیگه نزدیک تهران بودیم چند دقیقه ای نشسته خوابم برد که به خاطر این‌چند دقیقه گردنم درد گرفت.. هندزفریمو از گوشم در اوردم و یکم قد کشیدم خانوم روبروم که فهمیدم اسمشون نجمه هست بهم گفت: _میگم شما تهران زندگی‌می کنین؟ +بله بهم یه ظرف میوه تعارف کرد یکم برداشتم‌و خوردم و وسایلمو جا به جا کردم... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
  •●❥  ❥●• افشین شاکی شده بود،میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما الان تا میخوام حرفی بزنم،خداحافظی میکنی میری..! هر سری یه بهانه می آوردم براش.. بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم،چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..! بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم. با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام... بالاخره روز موعود فرا رسید؛شروع کردم به تایپ کردن..! [افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی! من خام حرفای شما شدم،در واقع ببخشیدا نمیدونم چرا خر شدم! هم من اشتباه کردم هم شما.. ما یه جورایی از اعتماد همسرامون سواستفاده کردیم! هر چند حرف خاصی بینمون نبود،تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام! ما خطا کردیم،امیدوارم خدا از سرتقصیرات هر دومون بگذره.. من که دارم دیوونه میشم😭 نمیدونم چطوری قراره تاوان این گناه رو پس بدم!!! حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم.. جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم! بین من و شما یه موجود زرنگ بود! موجودی به اسم شیطان.. نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود! نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو چاه..! سقوط کردیم میفهمید سقوط😭 اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه.. حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد! برای همیشه از مجازی میرم چون جنبه بودن تو این فضا رو نداشتم و پام بدجور لیز خورد خداحافظ برای همیشه..] منتظر جوابش نموندم،سریع همه چی رو حذف کردم.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @afsaranjangnarm_313
☘: ✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... @afsaranjangnarm_313
⭕️فتنه خبری«خرید سیسمونی» و راه مواجهه درستِ نیروهای انقلاب با این عقده‌گشایی اصلاح‌طالبان و فتنه رسانه‌ای عناصر ضدانقلاب و دشمنان نظام ونیروهای وفادار جبهه انقلاب.../ "" ♨️پشت پرده‌ی یک عملیات پیچیده 🔹به این تیتر های مسموم‌ که‌ مشت‌نمونه‌خروار است، دقت‌کنید: "ردپای دولت در غائله‌سفرخانواده‌قالیباف‌به‌ترکیه"، "سیسمونی‌گیت درمقابل‌ناتوانی‌ذهنی‌رئیسی"، "حمله‌پایداری‌به‌قالیباف‌برای‌از زیرضرب‌درآوردن‌عبدالملکی"، "قالیباف‌چوب‌عدم‌همراهی‌با پایداری‌درطرح‌صیانت‌راخورد"، "اطلاعات‌سپاه،پشت‌افشاگری‌اخیراست"، "وزارت‌اطلاعات‌دولت‌رئیسی، خانواده‌قالیباف‌را رصد و ماجرا را لو داده" و...‼️ ♦️انتشار این تحلیل‌ها در طیف کانال‌های ضدامنیتی، ضد انقلاب، حلقه انحرافی متظاهر به عدالتخواهی، و وابسته به ائتلاف اشرافی مدعی اصلاحات و اعتدال، نشان می‌دهد هدف جنجال اخیر، فراتر از زدن قالیباف (به بهانه سفر دختر و داماد او به ترکیه) است. 🔹اگر از تحلیل "نقطه ای- موردی" فراتر برویم و نگاه "فرایندی- جریانی" به این عملیات اطلاعاتی- رسانه‌ای بیندازیم، معلوم می‌شود القای "زیرآب‌زنی دولت رئیسی توسط حلقه قالیباف"، "زیرآب‌زنی قالیباف توسط حامیان رئیسی و جبهه پایداری"، "درگیری پایداری با دولت و تیم مذاکره کننده/دکتر باقری" و...، به شکل پر حجم، در دستور کار اتاق عملیات جریان معارض انقلاب قرار دارد. ♦️یک هدف مهم، دامن زدن به سوءظن و ازهم‌گسیختن اتحاد نیروهای انقلابی است که همت کردند و عناصر معارض با اصل انقلاب و نظام را از دولت و مجلس بیرون راندند، و تا همین جا هم با وجود انبوه گرفتاری‌های بر جا مانده از مدیریت اشرافیت غربگرا، در کاهش مشکلات انباشته موفق عمل کرده اند. 🔹طراحان عملیات روانی بر این باورند که با ترور شخصیت یکایک اضلاع جبهه انقلاب، هم امید واقعی مردم به بهبود شرایط را متزلزل می‌کنند، هم این اضلاع و اعضا را به جان هم می‌اندازند و مجبور می‌کنند با یکدیگر فاصله‌گذاری کنند. بدین ترتیب محتمل است روند هم‌افزایی متوقف شود و افراد به جای دیدن اولویت‌ها و دشمنی دشمنان، به تسویه حساب‌های تند در درون جبهه انقلاب بپردازند. ♦️این عملیات روانی تا حدی گسترده است که کانال‌های اجاره‌ای محافل ضد امنیتی، یک روز درباره نارضایتی رهبر انقلاب از عملکرد رئیس جدید سازمان صدا و سیما(⁉️) دروغ پراکنی می‌کنند، و روز دیگر، به دروغ مدعی می‌شوند رهبری، گزارش سعید جلیلی درباره فروش ۳/۵ میلیون بشکه ای نفت (‼️) را نکوهش کرده است؛ تا ناچاری کشور به مذاکره و توافق به هر قیمت را القا کنند...🤔‼️ 🔹تجربه اتفاقات چند دهه گذشته به ویژه دو دهه اخیر می‌گوید، هر گاه نیروهای انقلابی توانستند با وجود سلایق متنوع، همپوشانی و هم‌افزایی کنند، هم توفیقات بزرگی برای کشور رقم خورد و هم سرویس‌های جاسوسی دشمن و پادوهای داخلی آنها را به دست و پا انداخت تا با به خدمت گرفتن عناصر نفوذی، شهرت طلب، کم‌حوصله و یا فاقد بصیرت، این همدلی مبارک را هدف بگیرند. ♦️می‌توان با "طرح صیانت" موافق یا مخالف بود و "منصفانه و دور اندیشانه" دیدگاه خود را ارائه کرد. می‌توان و باید، ضمن حمایت کلان، به نقد کارکرد اجزای دولت یا مجلس پرداخت. می‌توان و باید -به شرط رعایت انصاف و تناسب- مدیران ارشد یا بستگان و اطرافیان آنها را زیر ذره‌بین قرار دارد و رفتار های خلاف معیارها را تخطئه کرد. اما هرگز نباید از یاد برد که عملیات روانی پیچیده، رکن عملیات پیاده نظام دشمن در جنگ ترکیبی است. 🔹در این شرایط، نباید حاشیه و فرع یا حتی "مهم"، جای اصل و اولویت و "اهم" را پر کند. نباید در گرد و غبار هیجاناتی رسانه‌ای، واقعیت دو جبهه اصلی در مواجهه "انقلاب/ ضد انقلاب" و "جمهوری اسلامی/ استکبار" مغفول بماند، یا در اثر غبارآلودگی شدید فضا، نیروهای خودی به اشتباه، به سمت یکدیگر شلیک کنند. ♦️هم مدیران و متولیان و اطرافیان آنها باید از موضع اتهام پرهیز کنند؛ و هم باید زمان‌شناس و دشمن‌شناس بود و از نقش‌آفرینی در نقشه‌های دشمن اجتناب کرد./محمدایمانی ✅ ادامه‌دارد... سلامتی‌وجودنازنینِ رهبری‌عزیزمون‌_صلوات ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱