eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_ششم _آتنا چمدونتو بستی؟ +اره،سمیه تو کارت تموم شد؟کمک نمیخوا
🌹 ❤️ 🌹 درزدم و گفتم: +میتونم بیام تو؟کتاب میخوام _بله. بفرمایید رفتم تو و گفتم: +سمیه گفت بیام از شما کتاب بگیرم _چه جور کتابی میخواید؟ +من رمان خیلی دوست دارم با دستش یه طبقه رو نشون دادو گفت: _اونا همش رمانه انتخاب کنید رفتم جلو و یه نگاه به کتابا انداختم پسر عمو هم دوباره مشغول تا کردن لباساش شد کتابا اسمای جالبی داشتن تاحالا نشنیده بودم*قصه دلبری،یادت باشد و.......... +عه ایناکه برای شهیداس😐😲 _داستان زندگیشونه مثل رمان حتی از اون ها هم قشنگ ترو عاشقانه تر +جدی؟پس من همشو می برم😁 _باشه،ببرید مطمئنم خوشتون میاد همه کتابارو روی هم چیدم وزیر لب تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون بردم گذاشتم روی میز اتاقم. تصمیم گرفتم یکیشو بردارم شروع کنم به خوندن نگاهی به کتابا انداختم همشون برای یه شهید بود نمیدونستم قشنگه یا نه ولی خب گفت قشنگه دیگه کتاب دختر شینا رو برداشتم نگاهی به مقدمش انداختم ((سرظهر بودو داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد پایین می امدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جاخوردم زبانم بند آمد،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان درهم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد،انقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم،بدون سلام بدون خداحافظی دویدم توی حیاط و از انجا هم یک نفس تا خانه خودمان رفتم)) به نظرم جالب اومد دراز کشیدم و روی تخت و کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن غرق شده بودم توی کتاب خیلی قشنگ بود دختر قصه تا مدت ها حتی جواب سلام پسررو هم از روی خجالت نمیدادبرام جالب بود. صدای در اومد سمیه دررو باز کرد و گفت: _عه گرفتی کتابارو؟من الان کارم تموم شد بیا ناهار امادس نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو بود +وای اصلا حواسم نبود اومدم روسریمو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون........... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_ششم📚 چطوره منم یه گروه یا کانالی داشته باشم که مدهبی باشه ا
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 این دختره آرمیتا ،خیلی عقایدش براش مهم بود ولی معلوم بود چیزی زیادی درباره فلسفش نمی دونه خوشم میومد از اینکه زود با کسی صمیمی نمیشد خدایی این کجا و دخترا اویزون به پسرا کجا بهش گفتم اسم و سن و رشتش رو بگه بهم بگه انقدر رو مغزش راه رفتم تا بالاخره گفت مامان صدام زد برای ناهار از روی تخت بلند شدم و گوشی و گذاشتم روی میز کامپیوترم نگاهی به اتاقم انداختم هی یادش بخیر چه دورانی داشتیم اینجا از اتاق رفتم بیرون بوی قورمه سبزی کل خونه رو برداشته بود ، حتما به خاطر اومدن من بعد چند وقت غذا مورد علاقمو درست کرده بود، از پله ها رفتم پایین که بابا از در اومد تو با تعجب بهم نگاه کرد _سلاام آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ +سلام بابا بابا کتشو در اورد و به چوب لباسی آویزون کرد رفتم نزدیکشد بغلش کردم _خوش اومدی،قول داده بودی زود به زود بیای +شرمنده نشد حالا از این به بعد میام -انشالله که این دفعه حرفت حرف باشه مامان شدامون کرد که بریم برای ناهار با بایا رفتیم آشپزخونه صندلی رو برای بابا کشیدم تا بشینه -ممنون خودمم نشستم مامان برام غذا کشید -بخور قربونت برم خونت که چیزی نمیخوری هی بهت میگم اینجا بمون نمیمونی -مامان خودت میدونی برا چی نمی مونم که عارفه گفت: مامان هربار عرفان‌میاد این بحث میشه آخرشم‌نتیجه نداره مامان برگشت سمت عارفه و گفت : -خب آخه عارفه جان این چه وضعه زندگیه که داره عرفان -مامان میره دوماه دیگه میاد ها +عه عارفه این چه حرفیه مامان انگار با این حرف عارفه بیخیال شد و دیگه هیچی نگفت و مشغول خوردن ناهار خوشمزه مامان شدیم بعد از ناهار یکم کمک مامان عارفه کردم تو جمع و جور کردن سفره بعد از کمک برگشتم پیش بابا تو پذیرایی نشستم گوشی رو گرفتم دستم -عرفان نمیخوای برگردی به خاطر مامانت؟ +دلیل اولشو که خودتون میدونید بعدشم می خواستم مستقل باشم بابا هم با شنیدن حرفم سکوت کرد نگاهی به گوشیم انداختم‌دیدم برام پیام اومد: -چطوری پسر؟ +خوبم تو چطوری؟ -میگم‌چرا تو گروه نمیای؟ +حوصله چرت و پرتای گروه رو ندارم -خب پروژت با آرمیتا خانوم به کجا رسید؟؟ -هیجا -دِکی پسر پس تو به چه دردی میخوری باید مخش رو بزنی دیگه +😐 -میگم عرفان +ها؟ -از زندگیش چیزی گفته برات؟ +چی میگی مسعود این به زور جواب منو میده همین که بلاکم نکرده خیلیه که البته اونم به خاطر حرف من بود -میگم همین دختره هیچکسو نداره +یعنی چی؟ -یعنی همه کس و کارش اون دنیان با این حرف مسعود انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم من چیکار داشتم میکردم +تو ازکجا میدونی؟ -بابا همین هم یکی از دخترای کلاس که تو خوابگاه ایناس نمی دونم چجوری فهمیده به امروز حرف شد منم از آرمیتا پرسیدم که گفت گوشیو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقم در و باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت عرفان خاک تو سرت داری چیکار میکنی این هیچکسو نداره چرا می خواستی خداشو ازش بگیری ؟چرا می خواستی بدبختش کنی ؟عقایدشو عوض کنی؟ دیگه کاری به عقایدش ندارم فقط هروقت کمک خواست کمکش میکنم گوشیو برداشتمو روشنش رفتم پیوی دختره آنلاین نبود +سلام.ببخشید که این مدت اذیت کردم حلال کن دیگه پیام نمیدم🖐🏻 ..... :✍ و ‼️کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 -نمیگم تازه از صداش متوجه میشم که ساراس +واییی دیوونه تویی بیا تو ببینم در و باز میکنم و منتظر میشم بیان.. اول سمیرا میاد تو پشت سرش سارا بعد از کلی بغل و روبوسی و گریه و احوال پرسی میشنیم .این دوتا دختر اصلا معنی خستگی و بی حوصلگی رو نمیفهمن.همیشه خدا سرزنده هستنن -خب چه خبر‌آرمیتا؟ +خبر خاصی نیست .شماها چه خبر؟ -من که دارم ازدواج میکنننمممم +وای جدی سارا؟ -آری -نگاش کن چه خوشحاله +آره اصلا چشماش برق میزنه مگه ترشیدی دختر؟ -برو بابا اصلا کی گفته قراره جواب بله بدم -من سارا یکی زد +خب به سلامتی این دوماده بدبخت کیه؟ سمیرا سریع گفت: -همسایمونه -اره تازشم دکتره +خوشبخت بشی سارایی -قربونت تو هم همین طور -از عشق مجازیت خبری نشد؟ سارا یکی با آرنج زد تو پهلوی سمیرا برگشتم‌سمت سمیرا و گفتم: +نه..ولی از مامان و بابام چرا دوتاشون تقریبا داد زدن و گفتن -چیییییییییی؟؟؟؟؟ بعد از خوردن چایی که درست کرده بودم ماحرا رو براشون تعریف کردم -حالا می خوای چیکار کنی؟ -میری؟ +نه به بابای عرفان گفتم که بهشون بگه نمی تونم برم برام حرفاشون و بنویسن **** تو این چند روز اتفاق خاصی نیافتاد باهم‌بیرون رفتیم و سعی کردیم یه جوری حواس خودمون از نبود فاطمه پرت کنیم... امروز نشستیم منچ بازی کردیم انقدر این دوتا مسخره بازی در اوردن که از خنده دلم درد گرفته بود. صدای تلفن خونه اومد بلند شدم و جواب دادم +بله بفرمایید ؟ -....... +بله خودمم.شما؟ -....... +چی؟ -....... +نه خیر خانوم نه -........ +نه نمی‌خوام بیشتر فک کنم.خدانگهدار عصبانی و کلافه برگشتم پیش بچه ها که سمیرا گفت -کی بود آرمیتا؟ +خواستگار -عه خاک تو سرت ارمیتا چرا مشتری رو پروندی +مسخره بازی در نیار سارا -خب از طرف کی بود؟ +گفت از یکی از همسایه شمارمو گرفته -ولی بی شوخی میگم جدی غیر از اون طرفی که تو ذهنته ...به گزینه ریگه ای نمی خوای فکر کنی؟ +نه....... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●• روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت.. ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی.. ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه... ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!! ترسیدم و لرزیدم... تمام تنم می لرزید... تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم اون مدام پیام میفرستاد اما من گوشه خونه کز کرده بودم و زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم... حس کردم سقوط کردم سقوط آزاد.. اما چطور نفهمیده بودم؟! تمام مکالمه روزای اول یادم بود همش گفته بودم درست نیست! یعنی چی درد و دل.. من همسر دارم!! وای من همسر د ا ر م😢 به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید های های گریه کردم😭 انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بود همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه... به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم بزور قبول کرد! میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون.. اما وابستگی کار دستم داده بود!!! سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند! مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو.. دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد.. ترس چک شدن گوشیمو نداشتم.. حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
☘: ✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... @afsaranjangnarm_313