eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
683 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 گوشیو قطع کردم و نشستم از دست فاطمه کلافه شده بودم اون از مخالفتش برای کاری که این پسره جور کرده اینم از زنگ زدنش به عرفان عرفان ماجرا رو برام تعریف و گفت یکی بهش زنگ زده و راجب من حرف زده حتما کار فاطمه بوده باید بشینم‌باهاش حرف بزنم یه پیامک به فاطمه دادم که بیاد جلوی کتاب خونه منم از سارا و سمیرا خداحافظی کردم و راه افتادم ده دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد فاطمه بود _سلام آرمیتا من جلو کتاب خونم +منم الان میام رسیدم جلوی کتاب خونه و با چشم دنبال فاطمه گشتم که دیدمش رفتم جلو -سلام (خیلی سرد جواب دادم)سلام -آرمیتا چیزی شده؟؟ناراحتی؟؟ +اومدم حرف بزنم باهات -باشه بیا بشنیم اینجا نشتسیم روی نیمکتی که فاطمه گفت -خب بگو +ببین فاطمه ما یه هفته دیگه فقط باهمیم از هم جدا بشیم من هم کار می خوام هم خونه پس به اون کار احتیاج دارم و میرم شرمنده ولی نظر تو هم برام مهم نیست -ارمیت +وایسا درمورد خونم خودم یه کاری میکنم و در مورد چت کردنم با اون پسره گفتم که خودم حواسم هست لازم‌ نیست تو زنگ بزنی به بعضیا -ارمیتا تو دلسوزی منو نمی فهمی مگه من دشمنتم که پیشرفت و کار پیدا کردنتو نخوام ها؟ ولی دارم میگم داری غرق میشی چرا نمیفهمی آخه؟رفتنت به اون شرکت مساویه با ارتباط بیشترت با پسره ارتباط بیشتزم با پسره مساویه با +ممنون که دلسوزی میکنی ولی گفتم که حواسم هست -د نیست که دارم میگم از پیج عقایدت رسیدی به جایی که عکسای خودت و میزاری ایسنتا ملت لایک کنن +تبلیغه حجابه چه ربطی داره؟ -تبلیغ حجاب اینجوری؟حتما بری تو شرکت چادرت و در میاری راحت تر باشی تا تبلیغ حجاب بدون چادر باشه آره؟ +یواش تر فاطمه حواست هست داری داد میزنی؟ صداشو یواش تر کرد و گفت: -چیکار کنم باور کنی که دارم خواهرانه نصیحتت میکنم؟من حاظرم برگشتم کرج کار پیدا کنم برات پول بفرسم که تو نری اونجا +دستت درد نکنه فاطمه ولی مگه خودم نمیتونم برم کار کنم پول در بیارم ؟لازم به ترحم تو هم نیست -من رفتم بقیه امتحان و بخونم هرچی یگم حرف دلمو نمیفهمی خداحافظ +خدافظ خیلی از دست فاطمه ناراحت بودم چرا حس می‌کنه عین مامان باباها باید حواسش به من باشه مگه من بچم بابا چرا حالیش نیست من بزرگ شدم،۲۴سالمه ای خدااااا پیاده و بی هدف راه می رفتم و فکر می کردم حداقل از باز شدن گچ پام خیلی خوشحال بودم **** خودم هنوز مردد بودم که سر کار پیشنهادی عرفان برم یا نه ولی بالاخره تصمیم قطعیم رو گرفتم و بی صدا مشغول اماده شدن شدم تا سر ساعت برسم شرکت..... ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 از عارفه و مامان باباش خداحافظی کردم و پیاده شدم کلید تو کیفم در آوردم و در رو باز کردم. وارد حیاط شدم که دیدم نجمه خانوم روی تخت چوبی کنار حیاط نشسته و سفره انداخته در و پشت سرم و بستم و سلام کردم +سلام زهرا خانوم -سلام دخترم ..بیا برات شام‌کشیدم تو این ظرف +آخه چرا زحمت کشیدین خودم‌یه چیزی درست می کردم -چه زحمتی من که درست میکنم برا خودم و طاها ممنونی زیر لب گفتم که زهرا خانوم گفت : -راستی طاها کو؟ منم عین این بچه ها خنگ با چشمای متعجب گفتم +طاها؟ -پسر نجمه رو میگم دیگه +آها من باهاشون نیومدم -عه چرا؟ +دوستم بود دیگه -پس برم یه زنگ بهش بزنم +باشه شب بخیر منم برم دیگه غذا رو برداشتم و رفتم پایین با بوی این کوکو دلم ضعف رفت سریع لباسامو عوض کردم و یه سفره کوچیک انداختم و شروع کردم به غذا خوردن... *** بسم الله گفتم و چادرمو سر کردم کیفمو برداشتم و رفتم بالا زهرا خانوم بیدار بود اومد جلو -به سلامتی دخترم برو ایشالا موفق باشی قرآن و گرفت بالا و من از زیرش رد شدم ،بغلش کردم ازش تشکر کردم و رفتم سمت در امروز اولین روز کاریم تو شرکت جدید بود.شرکتی کلی اتفاق برام افتاد.شاید ضررهایی به هم وارد شد وقتی وارد اون شرکت شدم اما خوبیش هم این بود که باعث شد حداقل یکم بیشتر خدای خودمو بشناسم. وارد محل کار جدیدم شدم رییسم منو به همه معرفی کرد و سایر همکارهام هم ورودم رو تبریک گفتن به شرکت جدید منم از همشون تشکر کردم.تو همین بین تشکرات و خوش آمد گویی ها حس کردم یه صدای آشنا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دنبال صدای آشنا گشتم که با دیدن فرد روبه روم خشک شدم!!! یعنی اونم اینجا کار میکنه ؟؟... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
✍️ 💠 گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. 💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست... @afsaranjangnarm_313