♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوهفتم📚
«ارمیتا»
با دارابی از رستوران خارج شدیم.در حقیقت دارابی بود که ازم خواست از رستوران بریم جایی که می خواست .
+تا نگید دقیقا کجا قراره بریمنمیام
-تا نیای تو ماشین نمیگم
+اصلا مهم نیست نه حرف شما نه پدر و مادرم
-گفتم بیا ...وقتی بشنوی میفهمی که مهمه
کلافه در عقب و باز کردم و خواستمسوار بشم
-بیا جلو
+اصلا سوار نمیشم
-بشین دختره لجباز
نشستم روی صندلی عقب و در بستم
+می شنوم
ماشین و روشن کرد و گفت:
-قراره ببرمت پیش مادر و پدرت
+هه اون وقت کی از شما خواسته؟
-شنیده بودم تورو گم کردن وقتی اومدی شرکت از روی شباهتت به مادر هم اسم و فامیلیت با یکم تحقیق فهمیدم خودشی
+خب
-الانم می خوام بهشون خبر بدم که تورو..
پریدم وسط حرفشو گفتم:
+گفتین همکار بودین؟
-آره
+اهان اون وقت قراره خبر بدین منو پیدا کردین و مژدگونی بگیرین مثلا
-خب صد درصد هرکاری یه قیمتی داره
+هه باید بگم متاسفانه اونا در قبال من نه تتها هیچ پولی بهتون نمیدن بلکه شاید بدبختتونم کردن
-چی میگی؟
با صدای بلند داد زدم و گفتم:
+یعنی این که اونا دروغ گفتن من و گم کردن فهمیدین؟ هیچ اهمیتی براشون ندارم وگرنه میدونستن کجام میومدن دنبالم
-بشین سر جات دروغ نگو
+دلیلی نمی بینم دروغ بگم میزنی کنار پیاده بشم یا خودمو پرت کنم پایین؟
-اروم باش بچع داد نزن
+نگه میداری یا نه؟
-باشه باشه دختره دیوونه
زد کنار و سریع پیاده شدم از ماشین......
بطری اب و از تو کیفم در آوردم و یکمشو خوردم ،یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاه کردم دیدم بابای عرفانه و عرفانم پشت فرمونه
+سلام
-سلام دخترم بیا سوار شو .......
*****
+خیلی ممنون .شب بخیر
-شبت بخیر دخترم
-خداحافظ
از ماشین عرفان پیاده شدم و رفتم سمت در که فاطمه رو دیدم
-سلام
+سلام .اینجا چیکار میکنی؟....
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱